وای اگر پرنده ی خیال نبود و بال گشودنی
تا عمق همه ی بیتابی ها
در واشماری فصلهای یخی
خاکستری،
نفسگیر،
بی کوچ،
بی پرنده،
بی پرواز.....
وای اگر زنجیرها
اندیشه می چزاندند
پاهای در زنجیر
بیهوده می نمود گامهای سترونِ این خاک
خیال می داند
دلمردگی چاردیواری
سکوت
انتظار
تا بینهایت تنهایی
که چارپایه حسرتی ست رهیدن
وقتی جان می گیراند
اینهمه سر ریزهای به مانداب گندیدن
شهر از چه نمی آشوبد!؟
وقتی ساطور و سلاخ و سنگ
آه در سینه داغ می کنند
آوارها
به عیان
غارتِ همه تاریخ هوار می شوند
وای از اینهمه ناروایی
وای از اینهمه زنجیر،ضجه
زهرزخمِ زارِ زانوزدگان
وای اگر اندیشه یار نبود
خیال حقارت می شمرد بی پرواز!
وارونگی ست روزگار ما
خیال
بالِ خوشخیالی ی دمی ست در برزخ پوم تاکِ خاک، باز.
دستهای مشتخشمِ ما
ببین
آتش بیار روزهای در تب وُ تاب است،
فریاد
فریاد
هوار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر