دیگر پنجره هم از نگاه من
کز کرده است
این!
همه بغض!
در کجای آن سوی تاسیانگی بنشاند!؟
پرنده ای
درختی
آشیانه ای
که دلواپسی مرا می داند
هر روز
دانه!؟
دام!؟
شکار!؟
چه دلمشغوله ایست!؟
هراسِ پرنده از من وُ من دلواپسِ بودن، نبودنش
اما
امروز
نان وُ نگاه مرا بی هراس قاپید و رفت!
میان من وُ پرنده
پنجره پیوندیست
شاهد چشمان بارانی
طناب تبعید
چارپایه ای
بودن نبودن می شمارد
آه اگر می شد!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر