هوای مستیِ ما را شرار یار بیار
در این سرای سترون دمِ بهار بیار
گذر چگونه از این غم اگر نباشی یار
بیار بادۀ یاری، سرِ شرار بیار
دلم گرفته از این هرکه دل به بی یاریش[1]
به سنگفرشِ هیاهو دلِ هوار بیار
چه غم که دیده بخون،خاوران هزاران است
خروشِ خشمِ رفیقانِ سربدار بیار
مگو که غم کمرِ ما شکسته، غمباریم
زمانِ رفتنِ میدان، تو یارِ غار بیار
مرا، ترا، اگر این غم به زاری می خواهد
تو پایکوبی ی بودن به کارزار بیار
نفیرِ شوم و عزا را چه باورت، برخیز
شب از تو می شکند خیزوُ افتخار بیار
تو با منی، دلمان هر نفس بهار شود
بیا به خاکِ وطن آرشانه بار بیار
دلم هوای تو دارد بیاری ار یاری
شبان غمزده مستانه شورِ تار بیار
بس است مردن سهراب وُ نوش دارویی[2]
تو رزمِ رستمِ دوران به این دیار بیار
[1] این مصراع نخست چنین بود: دلم
گرفته از این هرکه سر به لاکِ خویش، اما در پی اشاره یکی از دوستان فرهیخته
ام، که خواسته بودند کاری اش کنم!، بصورتی که در غزل آمده، تغییرش داده ام
[2] این مصراع هم در آغاز چنین
بود: بس است مردنِ سهراب و نسخه پیچیدن، اما در پی اشاره همان دوست فرهیخته
ام که خواسته بودند فکری برایش بکنم! اینگونه که در غزل است تغییرش داده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر