چوبدستی
نبود. صدا بود. دستها به کمر، گام به گام می رفت که بگیردش. هر صدایش خون بود. هر گامش گویی چاقویی خونآلود دورِ سرش می چرخاند
و روی لاشه ها دنبالش می کرد. دیوار، خون!، در، خون!، جوی، خون!. صدایی همچون دستهای
از هم باز، چاقوی خونین در کمین، می خواندش که کار را تمام کند.
فاصله
اش با او چند قدمی بیش نبود. صدا را نمی شنید، جولانِ خون می دید. هاج وُ واج، چشمی به چاقوی خونین داشت و چشمی به
لاشه هایی که بر جوی خون رها شده بودند.
سپیدی
سر نزده بود که آورده بودندشان در همین جا، همین خون، پیش همین چاقو بدست. همین
هراسِ خون وُ کشتار، در هیاهوی مرگبارِ سکوت که چون پُشته ای کشته بر ازدحامِ آوردنشان،
هوار می شد.
از
چوب دستی خبری نبود، پاییدن وُ مبادا گرگی
یورش بَرَد. هیچ دلواپسی ای نبود مگر دستی به چاقو از کشته پشته بسازد. آرامش نبود.
هراس بود. حرص بود. تَشْ بود. تنِش بود. شتاب بود. فریاد بود، خون بود، خون بود ،
خون!. گرمای جان که نفیره مرگ را چونان
مِهی می پراکند.
نفس
نفس، بی نفس می شد. لاشه های افتاده بر جویی از خون که نه دشت بود نه سبزانه ی
نرمی که گذر هر روزشان بود. پاسبانِ همیشه بیدار، نفس تازه می کرد. چیزی نمانده
بود بپاید!
همین
دیروز بود که علفهای تر و تازه بهاری، در آفتابی بی دریغ، برق می زدند و جست و خیز
کنان به جان آمدگیِ از خفقانِ زمستانی، در بهارِ رها شدنِ در دشتِ تا کرانه سبز، پای می
کوبید. پای می کوبیدند. رها شده در دشت، دشتِ فرش شده از علف وُ گل وُ شاخه هایی
که برگهاشان قند در دلش آب می کردند برود وُ دلی از عزا در بیاورد.
دورترها
نشسته بود. گاه گاهی چوب دستی تکانی می خورد و هایی به هواری بلند می شد وُ گاهی
نوای نایی سکوتِ دشت را به نوازش می نشست. پاسبانِ همیشه بیدار، چرخی می زد و جایی
مشرف به همه شان، کمین کرده، لم می داد. گشت بود وُ دشت از برآمدن تا فرو نشستنِ
آفتاب که صف کشیدنشان را در پی داشت به آغل و نرما و گرمای سرای شبانه تا برآمدنِ
دوبارۀ آفتاب و چرخ در هوای نفس تازه کردنِ بهار.
حالیِ
شان نبود. تا شیردوشانی نباشد، از شیراندنشان خبر نمی شد. هر روز، هر بامداد، هر
شامگاه، گشت وُ دشت وُ باز آمدن وُ باز رفتن، به همینجا بُردن و رساندن بود، رسیدن!. همین جا!
همین پُشته از کشته هاشان!.
هاج
وُ واج مانده، می نگریست. گامهایش آوار همه دنیا بود بر سرش. صدایش مرگ بود! خون
بود پایان ماجرا.
اما
نه. یکی مانده بود. یکی متفاوت بود. یکی از جان به در برده ها بود. یکی بر لبۀ
رفتن وُ ماندن.
مرگ
وُ زندگی. چونان پاندول واره ای که به یک تی
پا، بند بوده باشد تا زیر پایش خالی شود و
بودن
نبودنش را رقم زند. خالی نشده بود زیر پایش، هنوز ماندن، نفس داشت.
لختی
مانده بود، واماندۀ به جان آمده، پنداری هواری به ناگاه حسِ فراموش شده، گم شده ی
در خون وُ تب وُ تاب، را در او بگیراند، دستی کشید. گردنش را گرفت. مجال هیچ حرکتی
نبود. کشاندش. بردش. آن سوی لاشه ها و خون و هوار وحشتِ سکوتی که از ازدحامِ آوردنشان
برآمده بود. با صدایی آمیخته به درماندگی و بخشندگی، گفت:
-
این را ببر! دستم نمی رود. عجیب است. چیزی اش شده است.
-
ببرم!؟
- بله. ببرش. از خیر این یکی بگذر.
از این یکی وامانده ام! وا مانده!. چاقو بدستم نمی گردد. چه اش است و چه ام شده!؟
نمی دانم. این یکی را ببر و از خیرش بگذر و از خونش می گذرم.
همه
رفته بودند. از پادراز و تا گوش بریده، از الکی خوش تا وروجک. هیچکدام نمانده
بودند. نگذاشته بودند که بمانند.
به
آخور بر می گرداندش. چاله آب و مشتِ علفی در کنار. همه جا سکوت بود. همه جا همان
جا بود و هیچ به آنجا نمی ماند. تنهایی بود و یک آخور زنده مردگی.
چه
وقت شب شده بود!؟ چه وقت رفته بود آفتاب! چه وقت باز آمده بود!، حالی اش نبود.
سکوت بود و هیچ هایی نبود. هیچ هویی نبود. نه هواری! نه دادی! نه چرخی وُ واچرخی!
نه پایی کوبیدن.
همه
جا پُر بود از تهی! پر بود از بی کسی! پُر بود از تنهایی! پُر بود از هیچی! پُر
بود از پوچی! پُر بود از زنده مردگی در روزمرگی محض.
روزها
و شبها می گذشت. دیگر حتی پاسبانِ همیشه مراقب هم نبود. رهایش می کردند. دشت بود و
علفهای قد کشیده وُ درختانی که برگهایش به زردی می زدند. آفتاب از کنارِ کرانه ای
می آمد و به کنارِ کرانه ی دیگر فرو می نشست. راه تکراری دشت، پُر بود از دلمردگی.
وا
مانده در دلتنگی های هیاهوی وُ ازدحامِ رفتن وُ آمدن وُ با هم بودن. یک دشت دلتنگی
ی زندگی.
کز
کرده بر پشته ای از علفها، آهی کشید:
-
کاش من هم رفته بودم!
تمام
یازده اردیبهشت 1391
*
یازده اردیبهشت 1391
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر