سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۶ مه ۲۰۱۴
برو که بی تو خزان رنگ شعرهای من است.
هوای گفتنِ با تو شبانه های من است.
دگر به غربت وُ تنهایی ام شده عادت،
به باده بوسه زدن زخمه زخمه های من است.
گذشت عمر وُ چنان بود وُ این چنین آمد
چنین نمانَد وُ دانم که های های من است.
دلم گرفته از این روزگارِ بی همه چیز!،
چه گویمت که چه در سوزناله های من است.
خدای را شرری گر بیافکند ایام
به سوز و ساز دلِ من که خون بهای من است.
رفیقِ راه من این سوگهای تحمیلی،
چنان شده است که گویی ز آه های من است.
دگر به گریه وُ زاری نمی شود آرام،
دلی که مانده زسوگِ هزاره های من است.
ز راه کی رسد ای دل کجاست رهواری!؟
چه داری دیده به ره، زآنچه گریه های من است!
بیار همت جانانه ای تو ای همراه،
که مستیِ غزلم، سُکرِ خلسه های من است!
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر