دلبرانِ
گیلبرت/داستان
گیل
آوایی
پنجشنبه ۲۳
مرداد ۱۳۹۳- ۱۴ اوت ۲۰۱۴
>>> یک
وقتهایی هست که از تکرار بجان می آیی. بی آنکه بخواهی دل به هیچ چیز نمی دهی یا
اگر می دهی، شاید ناگزیریِ بودن نبودن، در تارِ عنکبوتی این روزگار به گوشه ای
چسبیده می شوی و به باد رویدادهای بیرون از اختیارت، تاب می خوری. یک وقتهایی که
دلت از تکرار بهم می خورد. می رسی به نقطه ای، به جایی، به حال و هوایی که نهیب زنان
همچون هوارِ امانبُری، کاری می کنی کارستان، کاری به هرچه باداباد که تکرار بهم
بریزی وُ طرحی تازه در اندازی. تکرار، دردِ بی درمان زمان ما هم هست. شاید در هر
دوره از زندگی انسان هم بوده. هر دوره ای به شکلی اما خواندن و شنیدن تکرارها یک
چیز است و از سرگذراندن تکرار چیز دیگر. اصلن هم به این نیست که در چه شرایطی
هستی. چه اسیرِ گرفتار آمدۀ ناگزیر در یک
سوراخیِ سیاه و بریده از همه چیز و همه کس باشی، چه در بهشت برینی که هیچ نباشد
مگر خوشی و خوش به حالی! اما وقتی تکرار همچون غولی بی شاخ و دم، خود را می نمایاند.
بجان می آیی. هر چه که هست و در آنی، دلت
را می زند. دست به هر کاری می زنی تا که از غصه در آیی. بیدار شدن و دویدن و خوردن
و کردن و خوابیدن و....... روز از نو روزی از نو! می شوی ماشینی که خواه ناخواه
برنامه مشخص و تعیین شده ای را پیش می بری با این تفاوت که روحت گاه و بی گاه، نا
آرامیِ ویرانگری را در گوشت هوار می زند. حست بر بال فانتزیهایت می نشیند و ترا می
برد. خیال بازیگوشانه دست به کار می شود. چیزی در نهان تو امانت را می برد. بی
قرارت می کند اینکه باید کاری کرد.
گیلبرت ما هم همین درد را
گرفتار آمده بود. هر روز همان زندگی، برنامۀ بودن نبودنش می شد. بیدارشدن وُ رفتن
به سر کار وَ سری به بار زدن وُ لبی تر کردن.....وَ خواب وُ بیداری وُ بار وُ
خواب.....این میانه حس وُ خیال، کار خودش را می کرد و می بردش اما کجا و چگونه!؟
ماجرایش تاب خوردنهای نابگاهی اش بود بر تارهای تنیده شدۀ روزگاری که می کشاندش.
آن
روز نیز کار روزانۀ گیلبرت به آخر رسیده بود. داشت دفتر و دستکش را جمع و
جور می کرد از دفتر کارش بیرون برود که تازه بیاد آورد قرار دارد. همانطور که کنار
میز کارش ایستاده بود به روی میز و وسایل کاری اش که مرتب چیده شده بودند، .خیره
ماند. با خودش گفت:>>>>برای ادامه و خواندن همۀ داستان، همینجا کلیک کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر