وقتی تنهایی، خیلی تنها، گاه گاه با خودت حرف می
زنی. به دور و برت نگاه می کنی. کسی نیست. کسی صدایت را نمی شنود. همان دروُ دیوار
وُ پنجره وُ هر آنچه در اتاق هست سرجایشان به تو زل می زنند. سر می گردانی به کارت
ادامه می دهی. داد می زنی. می خوانی. زمزمه می کنی. شعری، غزلی، ترانه ای با خودت
می خوانی.
لحظه های با تو بی تو به راه خود یکنواخت و یک
آهنگ می روند. چند وقت بخودت بوده باشی،معلومت نیست. حواست نیست اصلا به آن فکر
نمی کرده ای تا حواسی به آن می داشتی. چنان می شود که گاه فریاد سکوتت را می شنوی.
صدای گوشخراشی که تمام جانت را پر می کند سرت زنگ می زند. چشمت خیره به نقطه ای تا
مدتها گیر داده است. چه می دانی نگاهت به کجاست!؟ به آن فکر نمی کنی. نمی کرده ای.
فضای دور و بر تو پر است از صدای تو، هوای تو، نفسهای تو، فکرهای تو، خیالهای تو!
هر کدام گوشه ای، قطعه ای، پاره ای از سمفونی تنهایی توست. گاه آرام و هارمونیک،
گاه بسان تمرین سازهای در حال کوک هر کدام صدای خودش را می دهد. بخودت می آیی. چنگی
به تنهایی خودت می زنی. به آینه نگاه می کنی. چهره ات را می بینی. چهره ای همیشه
آشنا اما گاه تنهایی ات را دل داده با تو بیگانه است. جور دیگری به تو زل می زند. چشمت،
نگاهت، چهره ات، چینهای صورتت، ابروهایت، موهایت...... شانه بالا می اندازی اگر
خوشخوشانت باشد، خوش به حالانه چیزکی نثارت می کنی! اگر آه از نهانت برآمده باشد کلماتی آنچنانی چاشنی نگاهت می کنی
که از پایین تا بالا وراندازت می کند.
تنهایی ات را وا می کاوی. وا می شماری. دستی به سر
گوشش می کشی. آهی می کشی. چیزکی می خوانی. زمزمه می کنی. راه می روی. از این سر تا
آن سر اتاقت می روی، برمی گردی. پنجره باز می کنی هوای تازه را دل می دهی. پرنده ای
نگاهت را می دزدد، می برد تا دورهایی که دیگر چشمت کار نمی کند. فکرت ویر پروازش می
گیرد و تا بینهایت نگاه تو بی خیالِ تو پر می کشد. صدایی از دورهای شاید آنجاهایی
که مرزی نیست دیواری نیست آشنایی نیست کسی نیست دخلی به تو ندارد در گوش تو می
پیچد. چند و چون و چرایی اش را هم اصلا فکر نمی کنی. به تو، برای تو نیست. تنهای
دیگری شاید تنهایی خودش را به رخ یک شهر خاموشِ بی هیاهو ، زندگی مرده زنده، می
کشد.
سر می گردانی. به در و دیوار و پنجره و هر آنچه که
در تنهایی ات را قسمت می کند، برمی گردی. فکر و خیال و وهمهای تو، در جاری آرام و
ناآرام، راه می افتد. می شوی تکه چوبی پاره کاغذی، رشته سبزانه ای بر آب، اینکه چه
حال و هوایی داشته باشی، رفتنت را می نمایاند. یا رقصان و تن به موج آرام و رام
داده باشی یا چنان به هر جا کوبان در جاری خشماگین آب به هر سو کوبانده شوی. تنهاییِ
تنهاییِ تنها را تنها می فهمد.شاید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر