فانتزی
داستان کوتاه
گیل آوایی
یکشنبه ۲
شهریور ۱۳۹۳ - ۲۴ اوت ۲۰۱۴
از
دور می آمد. خرامان، زیبا. زیبا.......زیبا بود. خیلی زیبا. شاداب و سرخوشانه می
آمد. افشانِ موهایش در باد چنانش می نمود که گویی دست در دست باد وُ پرنده وُ
آفتاب می رقصد.
گذری
بی پیچ و خمی او را به من می کشاند یا مرا به سوی او می برد. آرام وُ رام وُ
دلبرانه، دل می برد وَ می خرامید وُ می آمد.
محو
تماشایش، ناباورانه چشم به هر گام کرشمه وارش دوخته، هزار تردید می شمردم.
-
این از کجا پیدایش شده است!؟. چه شاد و سرخوش می آید! مرا از کجا می شناسد! تا
کنون کجا بود!؟
از
دور چونان نوری که هرلحظه درخشان و درخشان تر بشود، نزدیک می شد. می آمد. تردید
چنان بود که گویی غوغایی به هر گامش برپا
می شد. چنانکه سواری، سوارانی به تاخت
رفته باشند و چنان دنیایی از غبار برخاسته باشد که حائل تو در پهنه نگاهت باشد.
می
آمد غوغایی با خودش می آورد. چونان عروسی که دامن گسترده را پشت سرش تا بینهایت
نگاه آدمی گسترانده باشد. تردید و ناباوری بود و یک گستره زیبایی که مجال هیچ
اندیشه ای نمی داد.
آن همه زیبایی از کجا پیدایش شده بود!؟
از
دور می آمد. نزدیک و نزدیک تر می شد. کم کم، آرام ارام! همچون نگاره زیبایی که
پرده ای آرام از آن بر کشند، به هر گام که نزدیک می شد، آشکارتر می شد. چهرۀ شادش،
شکفتن گلی با آفتاب می نمود که لحظه لحظه با روشنای خورشید باز و باز تر می شکفت.
راه
باریکه ای را می رفتم. یک سوی این راه دریا بود. یک کنارش رود و کنار دیگرش دشتی
سبز تا بینهایت نگاهت. گاه گاه پرنده ای از این سو به آن سو پر می کشید. آبِ
رودخانۀ کنارۀ راه، با واتابی آبیِ آسمانِ
آبی، چونان ابریشمی که بگسترد، درخشان وُ شاد وُ زیبا سینه گسترده بود. سکوتی
سرشار از شور و شوق و سرزندگی، همۀ آدمی را سرشار می کرد.
تنها
صدای این سکوت، پرندگانی بودند به فریادِ هر از گاهی که بر روی آب، بر هم منقار و بال می کشیدند. هر از
گاهی پرنده ای به شتاب چنان پرکشان دنبال پرنده ای دیگر پر می کشید که صدای فریادش
همچون سوپرانوی ارکستری می نمود که سنفونی این همه را می نواخت و صدایش را دل می
داد. آبیِ آب رودخانه در هم آمیختگی آفتاب و چمنزارِ تا گسترۀ یک دنیا خیال، رنگی
شفاف تر از خرامان او را گام به گام نقش می زد. و او می آمد. از دور می آمد. نزدیک
می شد. نزدیک... نزدیکتر.
ناباورانه
چشمم به او بود و نزدیک می شدم. تردید وُ خیال از یک سو، ملموسیِ واقعیتی که از
دور عریان می کرد، مجال هیچ حرکتی نمی داد جز به تماشایش بودن و کشیده شدن!؛ چنانکه
گویی جاذبۀ همۀ دنیا را جمع کرده باشند و ترا به سوی خود بکشند، کشیده می شدم.
اختیار هیچ چیزم نبود. نه ماندن! نه اندیشیدن! نه حرکتی! نه ایستایی! هیچ! جز
کشیده شدن به سوی او که از دور می آمد. نزدیک و نزدیک تر می شد.
چهره
اش نمایان و نمایان تر می شد. موهایش رقصان در باد، شادی یک بهار شادابی را در او
می
دوانید.
خنده
هایش به هر گام دلبرانگی همه دنیا را عریان می کرد. چشمانش! وای چشمانش... چشمانش
آه همتایی نداشته تا قیاسی بشود کرد. در
رقصِ مستانه موهای افشانش، گاه گاه نگاهش می درخشید و گاه خنده اش که حسِ بی امان
آغوشش در جان آدمی آتش به پا می کرد.
خرامانِ
گامهایش به کرشمه های دلنشین اندامش، شورِ خواستنِ سراز پا نشناختن در جان آدمی می
دواند. تردید، تنها هیمه آتشی بود که یک دنیا بی قراری می آشوباند. تنها نتِ آزار
دهنده این شورِ خواستن و شوق یک دنیا آواز سرخوشانه بود!
میان
این همه در آمد وُ شدِ هر از گاهیِ این باریکه راه که از سنگ صدایی هست و آنان را
نه، او چه کار می کند!؟ از کجا پیدایش شده است!؟. تردید وُ ناباوری، آشوب
امانبُرانه ای بود که هیچ کاری اش نمی شد کرد در واقعیت آنچه که چشمانت به تماشا
بود و به شوق می نگریست. هم او که چنان
خرامان و دلبرانه از دور می آمد و نزدیک و نزدیک تر می شد.
دور،
نزدیک وُ فاصله کم وُ کمتر می شد. همۀ او در پهنه نگاهت ملموس و خواستنی پیدا بود.
خنده هایش، نگاه پرشور و دلبرانه اش، صمیمی و مهربان، چنانکه همۀ عمر را می شناخته
ات، شاداب و سرخوشانه می خندید.
نزدیک
شده بود. نزدیک.... تا فاصله چند گامی که برداری و در آغوشش بگیری. ماندن وُ تردید
وُ ناباوری وُ سوالی که به سنگینی کوهی بر همه جان وُ جهانت آویزان باشد. حسی که بخواهی
بدانی مطمئن شوی! بخواهی ناباوری ات را برای همیشه پشت سر بگذاری و با همه شوقت در
آغوشش بگیری! در این میانۀ پر آشوبت، شاخ و شانه می کشید.
نزدیکِ
نزدیک شده بود. چیزی نمانده بود.
-نه!
تردید چه!؟ دست از هم باز کنم در آغوشش بگیرم. آغوش! آن همه کرشمه و ناز و دلبری!
آه
خوشبختی همه دنیا به یک باره رسیده بود! نهیب زنان اینکه!:
-
حماقت است اگر کاری نکنم. حماقت است دست از پا
کوتاهتر بمانم.
این
پا آن پا کردن نفسگیر، تردید تردید و باز:
-
نه. دست باز کن. احمق نباش! هایی بگو! پاسخِ آن
همه ناز و دلبری را بده. ببوسش! در آغوشش بگیر و یک پای این سنفونی پر نقش و نوای
طبیعت باش. دست باز کن بجنب احمق! شانس بک بار در خانه را می زند. بگیرش. بقاپش!
پیش از اینکه از دستت برود. بروم!؟ نروم!؟ دست دراز کنم!؟ نکنم!؟. بروم!.... بروم!... بروم.............
نا
گاه صدایی از پشت سر آمد. رو برگرداندم. جوانی پرشور با شوقی وصف ناشدنی دوربین به
یک دست داشت عکس می گرفت و دستی دیگر به گونه ای که آغوش بگشاید، می گفت:
هوی
لیفرد Hoi
lieverd
سلام
عزیرم
چنان
بهم ریخته و وا رفته! واماندم از این همه
که رفت، گویی دنیایی کارتنی را بوده باشم و به ناگاه شکلکی نا بهنگام بیاید و همۀ
فانتزی ها را پاک کند!
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر