"به من چه"
گیل
آوایی
پنجشنبه ۳۰
مرداد ۱۳۹۳ - ۲۱ اوت ۲۰۱۴
آشناتر
از آن بود که ذره ای تردید می داشتم. خودش بود. می شناختمش. سالها می دیدمش. همه چیزش
برایم آشنا بود. راست راست ایستاده بود و به من خیره شده، نگاه می کرد. نگاهش با
من حرف می زد. حرفها داشت. انگار ناگفته هایم را می گفت. مانده بودم. کجا دیده
بودمش!؟ از کجا می شناختمش!؟ چقدر به من نزدیک می نمود!
سر
گرداندم. چرخی زدم. دست در کیفِ آویز به شانه ام بردم. بطری را در آوردم. جرعه ای دیگر نوشیدم. پرنده ای
سراسیمه وار جوری که به تیر غیب دچار شده باشد از فراز تا آن سوی نگاه من، پایین آمد
و میان شاخه و برگِ انبوه درخت پنهان شد. برگها به گونه ای که چنگی نا بگاه
آرامششان را بهم بزند، آشفته، پریشان جابجا شدند. پرنده میانشان گم شده بود. به
نگاه من نمی آمد. تکه ابری آرام و رام بر بال باد می رفت.
آهی
کشیدم. بطری در کیف گذاشتم. با پشت دست، مانده های بر لبانم را پاک کردم. خیره به او نگریستم. همانجا ایستاده بود. باز
ویرم گرفته بود بیاد آرم کجا دیده بودمش. خودش بود. نا آشنای همه چیزآشنای من بود.
مگر می شد کسی را تا این حد بشناسم و ندیده باشم!؟ مگر می شود دورِ دور باشد کسی و
تا این حد نزدیک هم!؟
وا
رفته این پا آن پا کردم. شانه بالا انداختم. دستی به سر و روی خود کشیدم. بی آنکه
بخواهم باز چشمم به او افتاد. همانجا ایستاده بود. چشمانش از من می گفت. وا مانده
با خود تکرار کردم:
-
از کجا می داند! من که هنوز حرفی با او نزدم!؟
ولی
می شناخت مرا. خوب هم می شناخت. نگاهش همه چیز را هوار می زد. نگاهش می کردم. وارسی
اش می کردم. کنکاش بیهوده ای را نگاه به نگاه می شمردم.
کسی
از کنارم گذشت. تنه ای به من زد. یا شاید سنکندری رفته بود و ناخودآگاه تنه اش به
من خورده بود. کمی جابجا شدم. چیزی گفت. نفهمیدم. سری تکان دادم. چه فرق می کرد
فهمیده باشم چه گفته بود. تازه منتظر هیچ حرف و پاسخی از سوی من نمانده بود. رفته
بود. برای من هم فرقی نمی کرد. انبوه آدمها در آمد وُ شد بیگانه وار این شهر شاید
هزاران بار به یکدیگر تنه می زنند. چیزی به رسم عادت یا باید، می گویند. بی آنکه
بدانند. بی آنکه بشناسند. بی آنکه حتی بخواهند بدانند یا بشناسند، چیزی می گویند و
از هم دور می شوند. بیگانه انسانِ آشنا. آشنای بیگانه. بیگانگی دست گردانِ انسان
برای انسان است. رسم بیگانه ای ست هرکه با خود دارد. چه شهر غریبی! چه انسان غریبی!.
چه غریبانه ای، چه بیگانه ای، انسان از انسان ساخته است!
به
خود نهیب زدم. به من چه! من که از ............واژه ای نیافتم. همه اش از همین جا
شروع می شود. همین "به من چه"! چه تکیه کلام وحشتناکی ست. چه
هولناک است " به من چه"! همین " به من چه" خشتِ نخستِ
بیگانگیِ ما آدمهاست. مگر می شود " به
من چه" تکیه کلام مکرر آدمها باشد و به خوش و ناخوش هم آشنا باشند!؟ هم
دردی و هم آشناییِ انسان با انسان با همین " به من چه" ویران می
شود. انسان با چنین رسم و عادت بیگانی، آشنانی اش را همچون خودارضاییِ انسانی با
انسان به دوش می کشد. کاش می شد " من " را انسان می باخت! زیباتر
بود.
وا
دادم. بحث بیهوده ای بود. تکرار در خود چه
دردی درمان می کند! چه مرهمی بر زخمی می نهد وقتی فراتر از خود نباشد. وقتی مخاطبی غیر از خود نداشته باشد.
گاه
باید فریاد کرد. فریاد. فریاد چنانکه گوش شهر کر شود از فریادهایت تا شاید برای
رهایی از آن هم اگر شده فریادت را بشنود. وگرنه در بیگانگی خفه شدن است و فریادهای
درون را وا خوان کردن!
دهانم
خشک شده بود. تلخی آزار دهنده ای دهانم را پر کرده بود. دست در کیف بردم. جرعه ای
دیگر سر کشیدم. کسی نبود. پیاده رو بود وُ من بودم وُ یک شهر بیگانه آشنا. همچون او
که به من زُل زده بود وُ وا نمی داد!. نگاهش کردم. به هزار فریاد بخود می گفتم که
می شناسمش. اما چرا تا کنون این آشنای بیگانه را نشناخته گذاشته و گذشته بودم!؟ همه چیزش آشنا بود. همه چیزش را
می شناختم. از سر تا پایش را ورانداز کردم. ایستاده، راست قامت با نگاهی که سالهای
سالِ مرا وا می کاوید و می دانست.
شانه
بالا انداختم! اما نه. نمی شد از آن دل
بکنم. چطور این همه آشنای من، بیگانۀ من است!؟ مگر می شود!؟ وا ماندم. دل به دریا
زدم بروم با او حرف بزنم با او آشنا شوم. به سمت در رفتم. باز کردم. داخل سالن
بزرگی پر از خالی بود. سکوت تنها آرای آن بود. هیچ چیزش به آن نمی مانست که او را
در آن می نگریستم.
وا
مانده، قدم پس گذاشتم و در را بستم. به پیاده رو برگشتم. مقابلش ایستادم. خیره به
هم زل زدیم. هزار حرف در نگاهش بود. دست در کیف بردم. بطری را در آوردم. جرعه ای
دیگر خواستم بنوشم اما چیزی در آن نمانده بود.
بطری
خالی در دست، همچنانکه تلخی دهانم را مزه می کردم، به او چشم دوختم. برابرِ من
ایستاده بود و بطری خالی در دست. نگاهش به نگاه من گره خورده بود.
تمام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر