دستها بهم می سایی
دستها بهم سالهاست
آه می کشی!
انتظار چه!؟،
هیچَت به آهت بند نیست
بودن نبودنی.
پرنده ای کز کرده در لانه اش
پرنده ای بال می کشد تا اوج آسمان
گذرِ هر که به خویش است هنوز
خلوتِ بهم ریخته ای
پوزخند می زند به شهر
همسایه ات یقه ها تا بناگوش بالاکشیده
هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست
ربطهای بی ربط
انبوه هر که به راه خویش به آه خویش
حرفی اگر،
شاید به من چه"چه هوای خوبی"
هوا ورت می دارد باز هوایی بشوی
دستها مشت
خشمی فوران
چیزی تۀ دلت بی قرار!،
آه
دیوانه باد هم
به گردش نمی رسد!
راستی می دانی!؟
چهار فصل را پرنده می داند و درخت
و فصل پنجم اما
تیک تاکی گاه اشتباه به پوم تاک
کدام از کدام!
گوش تیز می کنی،
بی انتظار!
همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر