این پا آن پا می کند. نگاهش یک لحظه یک جا نیست.
سرش را دورِ خودش می گرداند. چپ به راست، راست به چپ، جلو پشت سر. دستانش گاه به
گاه مانند اینکه شمشیری برگرفته باشد در
یک سویی هوا را می شکافد. بی آن که بخواهم گاهی نگاهی به او می کنم. لبخندی
می زنم. بخودم می گویم:
- پیرمرد
چه حوصله ای دارد!
نگاه از او بر می گیرم. به آن سوی پنجره می روم. برگهای
در باد دلبری می کنند. درخت، شاخه گشاده، چنان مست!، گیسو افشان؛ برگها را به شانه
کردن باد داده است. آفتاب سوسو زنان از میان شاخه و برگ درختان بازیگوشی اش گرفته
است. صدایی می شنوم. چشم از پنجره بر می گیرم.
پیرمرد همچنان هوا می شکافد به شمشیر نامرئی در
دست اما کلافه شده است. از جایش بلند می شود. پهنۀ دستانش انگار که توری، به
گستردگی یک تور ماهیگیری بنماید، بر روی نقطه ای از دیوار می گسترد. غباری در میان
نور آفتاب از دیوار بلند می شود. بالا می رود. به سقف، به تابلوی روی دیوار، به
تکیه گاه مبل می نشیند. نگاهش می کنم. بی قرار می شوم.
از جایش
دور می شود. کنار پنجره می رود. نقطۀ سیاهی روی شیشه پنجره جابجا می شود. دستش
ناگاه به شیشه کوفته می شود. دست بر می کشد. نگاه می کند. روی شیشه زیر دستش هیچ
نیست. نقطۀ سیاه جای دیگری انگار شکلک در می آورد. حوصله ام سر می رود. بلند می
شوم.
پنجره کوچکی که بخشی از پنجرۀ بزرگ اتاق است باز
می کنم. نقطه سیاه را روی شیشه می جویم. پیدایش
می کنم. با حوصله، آرام نقطه سیاه را بسوی پنجرۀ باز می کشانم.
نگاهم می کند. از حوصله ام، حوصله او سر می رود. می
خواهد بیاید کاری بکند. تمامش کند.
اما
از پنجره بیرون می رود. پر می کشد. دور می شود. دور
دور. جایی که دیگر نقطه سیاه دیده نمی شود.
صدایش در می آید. بلند بلند می گوید:
- آها! راحت شدم! چه مگس سمجی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر