نمی دانم
تنگدستیِ عریان
اساس فرادستیِ حریصان است
نمی دانم
سکوتِ فقر
واخوانِ خشماسرکوب هماره است
نمی دانم
ویرانه ها
آینه ی عریان کاخهایند
نمی دانم
دردِ انبوه خیابان و کارتن و گور
بستر عربده های ریاکاران است
نمی دانم
نمی دانم
اما
حسِ من آواز پرنده ایست
در گذرِ پارادوکسیِ خاک من
اسیر در قفسی که هر بام و شام
گاه به گاه
دلتنگانه بگوش می رسد
می دانم نوای نُتهای گمی
بر تارهای ویولونی
در برف و شب و کوچه های بی درد
نوازنده ای فریاد می کند
می دانم
سیل نهفته ای
هر روز
هر شب
هر ساعت
هراس حریصان بی درد است
خاک بشوراند
می دانم گورهای گمنام
رساتر از هر فریادی
دنیا می آشوبانند
چیزی در این میانه به دلم چنگ می زند
چیزی چونان سلاحی
چیزی چونان آتشی
چیزی چونان خشماخروشِ رودی خروشان
جاری به هست و نیست
چیزی چونان....
آه نه
آه نه
نمی دانم
نمی دانم هنوز
اگر می دانستم
ماجرای دیگری بود مرا و خاک مرا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر