از
دور دیدمش. بنظرم آمد با چیزی داشت کلنجار می رفت. سایه ای از او مانند شبحی متحرک می نمود. انگار که نمایشی
عروسکی بر صحنه ی زمینِ تا نزدیکای گامهای من اجرا می شد. گاه نمایشی از آن
نمایشهای دیو و اژدها و جنگجویانی با شمشیرهای آهیخته که ته دل تماشاگر خالی کند!
می نمود و گاه سیاهیِ گسترده ای می ماند انبوه، آمیخته با سایه درخت و شاخه ی کنار
باریکه راه، که انگار کودکانی خوش به حالانه گرگم به هوا[1]
بازی کنند!
و
او عصای چرخدارِ مربع شکلی جلویش گرفته بو وُ کشان کشان می آمد. نگاهم به او بود.
پرنده ای روی شاخه ی درختِ بالای سرش، طوری که شاخه ی خشک را بشکند، بال کشید و
هنوز دور نشده، شاخه خشکی روی او افتاد.
پیرزنی
چاق و قد کوتاه بود با موهایی کم پشت که گاه گاه تارهایی از آن به رقص باد هوا می
شد. کاپشین سبز رنگِ بلندی پوشیده بود که بیشتر به یک پیراهن می ماند با دامنی که لبه
ی آن تا زانویش آویز تاب می خورد. دستهایش را روی
دستگیره ی عصای چرخدار محکم چنگ
زده، مُشت کرده بود. تسمه ی باریکی را هم زیر دستش، جسبیده به دستگیره عصای چرخدار، نگه می داشت و آن را می
کشید. چهره اش در هم رفته، خسته، وامانده بود. سگِ مینیاتوریِ ریز نقش وُ پشمالویی
هم با او پا به پا می آمد که بازیگوشی اش گرفته بود. چرخ می زد. می پرید. پارس می
کرد. با پرنده ای که دستِ فلک هم به آن نمی رسید، سرِ جنگ داشت.
نزدیکش
رسیدم. پیرزنی که زیبایی جوانی را به تاراج روزگارِ رفته داده بود، تسمه ی سگ را
که آن وقت دریافتم قلاده ی سگ بود، می کشید. سگ، بازیگوشانه دورِ عصای چرخدار، چرخ
زده بود و با قلاده کوتاه شده، دمِ پای پیر زن جست و خیز می کرد. پیر زن طوری که
از آن به تنگ آمده باشد، عاصی شده بود. صدایش را بسختی می شد شنید. چیزهایی می گفت
که مفهوم نبود اما می شد فهمید که داشت غُر می زد. غُر زدنی که نه می توانست کاری
کند و نه دست از هرچه بود بر دارد!
به
او رسیدم. پرسیدم:
-
ممکن است کمکتان کنم؟
-
این طناب را از زیر چرخ در بیار!
این
را تحکم وار، طوری که دستور دهد، گفت. لحن صدایش جوری بود که انگار حوصله ی برخورد
با هیچ بنی بشری نداشت. لبخندی زدم گفتم:
-
حتمن. همین الان بازش می کنم.
چمباتمه
زده پایه ی عصای چرخدار را سعی کردم بلند کنم تا طناب را از زیر آن در آورم چنان
روی عصای چرخدار تکیه داده بود که زورِ رستم هم به آن نمی رسید. سر بلند کردم.
نگاهش کردم. گفتم:
-
کمی راحت باش تا طناب را دربیاروم.
عصبانی
تر گفت:
-
باشه باشه باز کن!
سگ
امانم را بریده بود. کفرم را در آورده بود. یک لحظه قرار نمی گرفت تا طناب را از
زیر عصای چرخدار در بیاورم. یک لحظه نگاهش کردم. زُل زده، بی اختیار گیلکی گفتم:
-
چیسه تره[2]!؟
سگ
بی حرکت ایستاد. مرا می گویی!؟ خشکم زد!!!
بخودم گفتم:
-
شک ندارم که این کوچولوی بازیگوش گیلکی می
داند!!!
همانطور
که نگاهش می کردم، به من خیره شده بود. خنده ام گرفت. تا لوس بازی در بیاورد گفتم:
-
بِس ایپیچه لیسکا نوبو[3]!
تکان
نخورد!. قلاده را از زیر چرخِ عصای چرخدار در آوردم. به پیرزن نگاه کردم. نه
لبخندی، نه رضایت خاطری، نه هیچ! حرکت کرد. بخودم گفتم:
-
باید خیلی خسته شده باشد.
نگاهش
کردم. سلانه سلانه می رفت. تو گویی سنگینیِ کوهی بر شانه هایش بود. چنان می نمود
که سگ و عصای چرخدار انگار او را می
کشیدند. و او چنان که یک لاکپشت بی شتاب و
آرام و سر به راه، برود؛ می رفت. رفتنی که کشیده شدنش بود. کشیده شدنی که هر لحظه
پنداری طناب از دستش بیفتد، عصای چرخدار وا بماند از کشیدن، کشیده شدن!، و اما سگِ
مینیاتوری بازیگوشانه راه به راه بر می گشت. نگاهم می کرد. دُمش را تکان می داد! تکان
دادنی که بدرودِ او بود بجای پیرزن! پیرزن بی تابِ تمام کردن بود و سگ اما ماجرای
دیگری نشان می داد بی حرف.
و
از من دور شدند.
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر