بیدادِ یاد وُ یادِ بیداد،
شبانه های سوزِ تنهاییِ تنهاست
در همهمه ی بیدادی که مست فریاد می شوی
چونان هوی جنگلی در انبوه تاریکای وهم انگیز
واخوانِ هواری در خود
که می شماری اش تنها مست
گاه نُتی بر نیلبکِ کودکی بازیگوش
در هیاهوی همهمه ای
گاه چنان آوای نی ای در پرتِ دشتی تا بیکرانِ نگاه خیره ات
وسوسه ی شعله کشانی می طلبد دلت
بسوزی
بسوزانی
هر چه هست
هر چه نیست
هر که باشد!
بازیِ غریبی با توست!؟
یا
افتاده ای به بازی غریبی بی دلبخواه
فرقی نمی کند
که فریاد خودت را تن می دهی
از چه طوفانی درو می کنی
که بذریش نکاشته ای!؟
و چنین است مُشت بر پیاله در دست
مست
یادِ بیداد چنگ می زنی
و بیدادِ یاد هم!
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر