جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

تاگفته باشمت - گیل آوایی

مرا به سیاهی می برید بار دگر
این گول 
یاسای چنگیزی به الله پیوند داده است

لبخندهای بیهوده ایست بر لبان آنکه
زنجیرها به قتل رقم زد

سرودهای من
افتاب به کوه و ستاره و جنگل گذر داشت
به سیاهی نشستم

وز الله اکبر شوم این قبیله ی نفرت
به کجا خواهیم نشست!؟
درد است
چنین به کوی کدام ویرانگی باز!؟
هنوز داغ هزاران خاوران بر دوش می کشم

باور کن
باتو توهمی در من نیست
همراهی ِ با تو فریاد هماره من است
تا گفته باشم آنچه که نگفته بودند با من
وین راه به چاه دیگریست جمکران
هماو را که ریاکاری اش
خدا و قران به آیت ابلیس پیوند بود
نمی دانستم

الله و خیل خرافه به راه!
از چه به بلاهت زدن
با کوهی خونتجربه بر دوش
نه
با تو همراهی ام نه از تَوﱠهُم تست
بلکه فریاد من است
تا گفته باشمت
آنچه نگفته بودند مرا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر