28جولای2011
دوباره وسوسه مان می کنی چرا ای دوست؟
به حال مستی ما می کنی چه ها ای دوست؟
ببین خرابتر از این نبوده ایم لیکن
وفا چنین کنی وُ می کنی رها ای دوست!
بسان باخته کوهی که جنگل اش آتش
گرفت و داغ شدیم بی سر و صدا ای دوست
کنون نشسته چو خاکیم که باد می ناید
در این زمانه که باد است هوی ها ای دوست
به خلوتیم چو ویرانه، خوش به ساز سکوت
اگر به کام تو آید، تو هم بیا ای دوست!
شبان جنگلیمان داد ِ ما، هوار شب است
دلی که خالی زدرد است زما چرا ای دوست!؟
دریغ نیست عزیزا زمانه بی رحم است
که سربداری وُ آواره سهم ما ای دوست
ترا نگویم از این های و هوی در غم ما
که سِحر وسوسه نارَد شرر به پا ای دوست
نوای ساز و صفای شراب، یاری ماست
وگرنه سیل شود اشک وُ های ها ای دوست
گیل آوایی تو بشوران وُ آتشی بفشان
بجان باده قسم داد از این بلا ای دوست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر