نیمه شب 26 آگوست 2011
نیمه شبی بی خواب و هزارخیال بود که شب یکی از سیاه ترین چادرهایش را بر سر شهر گسترده بود. نه از ماه نشانی بود نه از ستاره یا سوسویی که بشود از دل تاریکی راه به جایی برد. باران بی امان چنان باریدنش گرفته بود که آدمی وا می ماند از اینهمه دست و دلبازی در این گوشه از جهان وقتی گوشه ی دیگر قطره ای از آن را زمین له له می زند و هر چرنده و پرنده ای حسرتانه چشم بر آسمان بی ابر دارند. پنجره ی گشاد و تا یک آغوش دلبخواه نگاه مرا تا عمق شب تاریک می رماند، دامنه ی خسیسانه ی فلزی آن، داشت سنفونی باران را موزون و دلنواز هوار می کرد.>ادامه>>
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر