نگاه
مادر
نوزدهم
آگوست 2012
کندن
وُ کوچ وُ در به دری،
هیچ!
آخرین
بدرود
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
وای!
چه اندوهی داشت مادر!؟
آخرین
لحظات را پشت سر می گذاشتم. ثانیه ها می دویدند. دلم می خواست زمان در همان لحظه و
ثانیه بایستد. همه چیز بایستد. دلم به هزار راه می زد. از کدامشان شروع می کردم!؟
چرا!؟
وامانده
بودم. کتابها و کاغذها و نوارهای کاسِتِ موسیقی که هر کدام یادآور یاد وُ خاطره ای
بود وَ حال وُ هوایی هم!، در میان عکسها وُ آلبومها وُ لباسها، شکلک در می آوردند.
هر یک به نمادی کندن و رفتنم را هوار می زدند: اما چرا!؟
چرایی
که ناروایی ی آن مثلِ سیلی که از بلندای کوهی روان شود و در دامنه ی آن چنان خانمان
برانداز راه دشت بگیرد، روح و دل و روانم را به آتش می کشید.
هر
یک از عکسها خاطره ای را تداعی می کردند و صد البته به تناسب حال وُ هوایشان لبخندی
به همراه می آوردند یا اندوه کمرشکنی که براستی چه شد و چرا!؟
غرق
در انتخابِ کتاب وُ نوشته وُ نوار کاست وُ عکسها بودم. آنقدر این یکی، آن یکی، کردم
و این را برداشتم وُ آن را گذاشتم که تمامِ دردِ دنیا گویی در جان من می دوید. وا
مانده بودم که چطور می توانم انتخاب کنم میان آن همه که داشتم و اصلا چرا باید
میانشان انتخاب می کردم من که همه شان را می خواستم و در کوله خود با خود همه جای
در به دریِ در خاکِ خود کشیده بودم اما نمی توانستم همینطور وا بمانم، باید انتخاب
می کردمَ و از پشیمانی ی بعدهایش در امان می ماندم اما چرا!؟
خسته
شده بودم. بریده بودم. از همه چیز وا مانده بودم. خیسِ عرق شده بودم! جوری که انگار
میان سیلابی بوده باشم و تا هر ناکجای من خیس شده باشد. میان همه ی آنچه که دور و
برِ من ریخته شده بود و میانشان یکی از پی دیگری می گشتم و بر می داشتم یا کنار می
گذاشتم، سر بلند کردم. چشمم به نگاه مادر افتاد که کاش نمی افتاد.
گوشه
دیوار اتاق نشسته بود. دستی روی زانو، چهره به کف دست تکیه داده و پای دیگر دراز کرده
گویی وامانده تر از من شده است. مرا می نگریست چنانکه همه کودکی و نوجوانی ی تا
این سن و سالی که رسیده بودم را مرور می کرد! بازی گوشیهایم وُ نازدادنهایش وَ درس
وُ درس وُ درس وُ کار وَ این لحظه که از او می کندم. نگاهش اندوهی داشت که هیچگاه
ندیده بومش. اندوهی که از همه اندوه ها جدا بود. با همه اندوه ها فرق داشت. اندوهی
که دیگر نه زمزمه ی همیشگی را با خود داشت و نه بی حوصلگی اش که میان بازیگوشی ام
می گفت:
- بوشو تی بازه بوکون
زای جان! نانم چره می دیل اتو بیگیفته یه!
(برو
بازی ات را بکن بچه جان! نمی دانم چرا دلم اینطور گرفته است!)
اما
نگاه میکرد و هیچ نمی گفت. نگاهی که رفته بود. نگاهی که چراهای همه دنیا را فریاد
می کرد. نگاهی که اندوهش آتشم
می زد.
نگاهِ
مادر اندوه دیگری داشت. اندوهی که نمی شناختمش. هیچگاه چنان اندوهی ندیده بودم.
مادر همچنان با چهره گُر گرفته و غمگین نگاهم می کرد.
وای
چه اندوهی داشت نگاه مادر:
کندن
وُ کوچ وُ در به دری،
هیچ!
آخرین
بدرود
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
وای!
چه اندوهی داشت مادر!؟
نگاه
مادر
نوزدهم
آگوست 2012
کندن
وُ کوچ وُ در به دری،
هیچ!
آخرین
بدرود
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
وای!
چه اندوهی داشت مادر!؟
چه اندوهی داشت مادر!؟
آخرین
لحظات را پشت سر می گذاشتم. ثانیه ها می دویدند. دلم می خواست زمان در همان لحظه و
ثانیه بایستد. همه چیز بایستد. دلم به هزار راه می زد. از کدامشان شروع می کردم!؟
چرا!؟
وامانده
بودم. کتابها و کاغذها و نوارهای کاسِتِ موسیقی که هر کدام یادآور یاد وُ خاطره ای
بود وَ حال وُ هوایی هم!، در میان عکسها وُ آلبومها وُ لباسها، شکلک در می آوردند.
هر یک به نمادی کندن و رفتنم را هوار می زدند: اما چرا!؟
چرایی
که ناروایی ی آن مثلِ سیلی که از بلندای کوهی روان شود و در دامنه ی آن چنان خانمان
برانداز راه دشت بگیرد، روح و دل و روانم را به آتش می کشید.
هر
یک از عکسها خاطره ای را تداعی می کردند و صد البته به تناسب حال وُ هوایشان لبخندی
به همراه می آوردند یا اندوه کمرشکنی که براستی چه شد و چرا!؟
غرق
در انتخابِ کتاب وُ نوشته وُ نوار کاست وُ عکسها بودم. آنقدر این یکی، آن یکی، کردم
و این را برداشتم وُ آن را گذاشتم که تمامِ دردِ دنیا گویی در جان من می دوید. وا
مانده بودم که چطور می توانم انتخاب کنم میان آن همه که داشتم و اصلا چرا باید
میانشان انتخاب می کردم من که همه شان را می خواستم و در کوله خود با خود همه جای
در به دریِ در خاکِ خود کشیده بودم اما نمی توانستم همینطور وا بمانم، باید انتخاب
می کردمَ و از پشیمانی ی بعدهایش در امان می ماندم اما چرا!؟
خسته
شده بودم. بریده بودم. از همه چیز وا مانده بودم. خیسِ عرق شده بودم! جوری که انگار
میان سیلابی بوده باشم و تا هر ناکجای من خیس شده باشد. میان همه ی آنچه که دور و
برِ من ریخته شده بود و میانشان یکی از پی دیگری می گشتم و بر می داشتم یا کنار می
گذاشتم، سر بلند کردم. چشمم به نگاه مادر افتاد که کاش نمی افتاد.
گوشه
دیوار اتاق نشسته بود. دستی روی زانو، چهره به کف دست تکیه داده و پای دیگر دراز کرده
گویی وامانده تر از من شده است. مرا می نگریست چنانکه همه کودکی و نوجوانی ی تا
این سن و سالی که رسیده بودم را مرور می کرد! بازی گوشیهایم وُ نازدادنهایش وَ درس
وُ درس وُ درس وُ کار وَ این لحظه که از او می کندم. نگاهش اندوهی داشت که هیچگاه
ندیده بومش. اندوهی که از همه اندوه ها جدا بود. با همه اندوه ها فرق داشت. اندوهی
که دیگر نه زمزمه ی همیشگی را با خود داشت و نه بی حوصلگی اش که میان بازیگوشی ام
می گفت:
- بوشو تی بازه بوکون
زای جان! نانم چره می دیل اتو بیگیفته یه!
(برو
بازی ات را بکن بچه جان! نمی دانم چرا دلم اینطور گرفته است!)
اما
نگاه میکرد و هیچ نمی گفت. نگاهی که رفته بود. نگاهی که چراهای همه دنیا را فریاد
می کرد. نگاهی که اندوهش آتشم
می زد.
نگاهِ
مادر اندوه دیگری داشت. اندوهی که نمی شناختمش. هیچگاه چنان اندوهی ندیده بودم.
مادر همچنان با چهره گُر گرفته و غمگین نگاهم می کرد.
وای
چه اندوهی داشت نگاه مادر:
کندن
وُ کوچ وُ در به دری،
هیچ!
آخرین
بدرود
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
آخرین
نگاه!
وای!
چه اندوهی داشت مادر!؟
چه اندوهی داشت مادر!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر