دهم ژانویه 2013
نشسته ام به خود وُ روزگار می خندم
نمانده اشک از آن زارِ زار می خندم
چنانکه رفت به ما هر چه بد از این ایام
به خویش وُ دشمن وُ هر یارِ غار می خندم
فغان شدیم و بخون غرق گشته از بیداد
چه گویم ار که نگویم هوار می خندم
زمانه را چه شود، سیر قهقرا دارد
بجای هق هقِ گریه نزار می خندم
شگفتم از همه میدان وُ سربداری، وای
بخون نشسته توگویی به دار می خندم
سترونی شده چشمان من ندارد خواب
تو سیل گریه ببین اشکبار می خندم
دریغ وُ درد از این ناکسان حاکم زار
حریفِ رزمم وُ چون سربدار می خندم
بخاک عاشق من زندگی ست میداندار
اگر چه خون به دلم، بی قرار می خندم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر