سیزدهم ژانویه 2013
گفته بودم که بجز تو دگری بر نتوانم
رفتی وُ مانده بجا آتشِ غم بردل وُجانم
شب وُ تنهایی بی تو، برِ من یاد تو گوید
نروم از دل و جانت زتو ام با تو بمانم
چه غریبانه نشینم زتو گفتن تو ندانی
که به هر زخمه تاری چه غریبانه بخوانم
دیلمانی شده آواز شب و زمزمۀ آهِ دلِ من
نقش روی تو نشاند به نگاه نگرانم
چه شب غمزده ای آه کجا شد نم اشکی
تا نوازد که بخوانم، که بگویم
زفغانم
روزگار دگری شد همه بیگانه نشانند
در چنین غمزدگی، از چه بگویم، بتوانم
هر که آید پیِ کسب وُ منِ حیران که ندارم
تا شوم اهلِ چنین بازی تلخی، نتوانم، نتوانم
با چنین حال و هوایی ز سبو دلشده جویم
که شب غمزده مستی کنم وُ سینه درانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر