شب یکشنبه 17فوریه 2013
سبو یاد ترا گویی به جام باده می ریزد
به هر نجوای می، آتش به کام باده می ریزد
شب از چشم تو می کارد به چشمم حسرتآوایی
می آواز ترا باری به دام باده می ریزد
نوای شوردشتِ ساز تنهایی چه می سازد
که پنداری هوارم را به نام باده می ریزد
دل بیتابم هر آهی اسیر دیلمانی شد
چنین طرح خیال تو خرام باده می ریزد
بنازم زخمۀ تاری هماوای دلِ خسته است
عجب شوریده شولائی به خام باده می ریزد
شب وُ جام وُ سبو با دل به تار وُ زخمه دل دادند
دریغا غم به کام من که رام باده می ریزد
حریفاهمدمی جز باده همگامِ نوایم نیست
چه شوری، وه چه همپایی دوام باده می ریزد
گواه دلشدن شد زخمۀ تارِ شریف[1] امشب
چه سازم سوز آواری که شامِ باده می ریزد
سبو راز شبم داند که نجوای دلم خواند!؟
هوارِ دل گیل آوایی که دام باده می ریزد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر