عکسی از
ساختمان پلاسکو در چهار راه استانبول تهران دیدم یاد خاطره ای افتادم. تازه دیپلم گرفته
بودم و همراه با دوست هم محلی ام که او نیز تازه دیپلم گرفته بود برای شرکت در
امتحان ورودی دانشکدۀ افسری، به تهران رفتیم. همه کارها را کرده بودیم نه او و نه
من در اینکه به ارتش برویم مصمم نبودیم. همۀ پولهایی که داشتیم( وخیلی هم اندک
بود!و با تدریس خصوصی پس انداز کرده بودم!) خرج کرده بودیم و با آخرین مانده های
پول هم بلیط اتوبوس گرفته بودیم تا به رشت برگردیم. گرسنه مان بود و آه نداشتیم که
با ناله سودا کنیم! در خیابان فردوسی قدم می زدیم تا وقتِ حرکت اتوبوس که آن وقت
گاراژ آن در خیابان ناصرخسرو بود و فکر می کنم شرکت اتوبوسرانی گیلان تور بود،
برسد. به چهار راه استانبول رسیده بودیم. چشممان به ساختمان پلاسکو افتاد. وسوسه
شدیم داخلش برویم گشتی بزنیم. در آخرین طبقه اش رستوران بود. با آسانسور که آن
زمان خیلی هم شیک و تمیز بود به آن رستوران رفتیم ولی پولی نداشتیم غذایی سفارش
دهیم. نگاهی به این طرف آن طرف انداختیم. راهی دیدیم که می شد به روی بام آن
ساختمان بلند رفت. پشت بام رفتیم. همینطور غرق تماشای چشم انداز تهران از آن بالا
بودیم که چشممان به یک کبوتر افتاد که روی کولرِ آبی نشسته بود. دوستم آرام آرام
به آن نزدیک شد و کبوتر را گرفت. تنداتند از آنجا پایین آمده و سوار آسانسور شدیم
و بیرون آمدیم. در خیابان فردوسی جوانکی را دیدیم که می توانستیم مخش را کار
بگیریم و وسوسه اش کنیم کبوتر را از ما بخرد. کبوتر را به قیمت پنج تومان فروختیم.
انگار دنیا را به ما داده بودند. به خیابان همایون رفتیم. قهوه خانه ای بود که
دیزی هم می فروخت! یادم نیست پانزده ریال
یا بیست و پنج ریال قیمت هر دیزی بود. سینی ای رویی همراه با کمی ریحان، نان سنگک
و پیاز ، وعده غذای هر نفر می شد. باز هم یادم نیست که یک دیزی خریدیم یا دو تا
اما چنان خوردیم که خودِ قهوه چی وا مانده بود از اشتهای ما که بقول ما گیلکها از
قحطی سال آمده بودیم انگار! هیچ چیز در سینی باقی نمانده بود. شکمی از عزا در
آوردیم و به مسجدی در ناصر خسرو رفتیم. تنها جایی که برای شاشیدن جان می داد!
خلاصه رفتیم و دست و صورتی هم اب زدیم. وقتِ رفتن به گاراژ شد و سوار اتوبوس شدیم
نشان به آن نشانی که تا خودِ رشت شکمِ سیر گفتیم و خندیدیم. از آن تاریخ ساختمان پلاسکوی تهران نماد این
خاطره شده است برای من که ازپی این همه سال باز به خوشی از آن یاد می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر