شنیده اید که گفته اند مار از خرزهره بدش می آید و
همیشه دم سوراخش سبز می شود! حالا ماجرای من است با همسایه ای که دارم. میان این
همه ملیتها درست یک خانواده جوان عرب در آپارتمان بالای آپارتمان من ساکن شده است!
تازه این هم مشکلی نیست! ما که آسمان سوراخ نشده افتاده باشیم پایین! و اصلن هم قصدِ من نژاد پرستی و خودستایی بقول ما گیلکها "من مرا
قربان" بودن نیست بلکه زهر فرهنگ انسانسوز سی و چهار سال حکومت اسلامی و آن خون
آشامی ی تاریخی ای که حمله اعراب به سرزمینم بر سر نیاکان من آوار کرده است مرا
به نوعی در فاصله گرفتن از این فرهنگ عرب، هر چه که باشد، کشانده است اگرچه در این
غربت، این خانواده عرب هم چون من غریب غربت شده است اما مشکل زمانی ست که موسیقی ی
عربی اش را بلند بلند پخش می کند و من هم ناگزیر عربی را باید گوش کنم! آن هم
موسیقی ی بسیار کیلویی! فقط صدای دام دام تیمپوی عربی اش بگوشم می رسد و تکرار مکرر
یک جمله عربی! که یاد آن جوک افتادم که گویا یکی از همشهریهایم در کویت با یک عرب دعوایش
می شود و می زندش و می خندد. اینقدر می زندش و می خندد که پلیس سر می رسد و از او
می پرسد حالا که می زنی اش چرا می خندی!؟ همشهری ام جواب می دهد که آخه من های اون
را می زنم نمیدونم چرا واسه ی من قرآن میخونه! و این شده داستان من و همسایه ام با
این تفاوت که من نه می زنم و نه می خندم ولی همسایه ام برای من قران پخش می کند آن هم
با دام دام دامه تیمپو!!! همین روزهاست که بجای خندۀ همشهری ام در کویت، باید من
در هلند بگریم! فکری برای کوچ دوباره کنم!!! کجایش را بقول شاملو جان، شیطان داند
خدا نمی داند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر