جمعه، آذر ۲۶، ۱۴۰۰
حصیر شوران - گیل آوایی
یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۰
نه! دلم تنها نیست! - گیل آوایی
با همه بی کسی وُ غربت وُ دور از یاران
من دلم تنها نیست!
سرکش وُ یاغیتر از باد خیالم
که مرا
می بَرَد زاین همه تنهاییِ من
تا شررهای جوانی در رشت
تا تماشاگۀ رقصِ شالی
تا به سبزانۀ لیلا کوه
در هیاهوی خزر دورا دور
آه
با همه بی کسی وُ غربت وُ دور از یاران
نه! دلم تنها نیست!
ناتمام
سهشنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۰
دیدار با ساعدی در پرلاشِز-پاریس - گیل آوایی
دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۴۰۰
سه پاره شعر - گیل آوایی
1
آینۀ شب است پنجره ای،
یک نفر
زاغ تنهایی چوب می زند
دو نفری!
2
نگاه.....
تا بینهایتِ خیال !
سایه ای اما
پا جای پای رفته می نهد
و راه
بی پایانیِ رفتن را گویی رسم کرده است.
پا به راه،
خیره!
گم!
رفتن
بیهودگیِ آمدن را هوار می زند!
خیره سرانه مست
آواز پرنده ای
باز
دل می برد
خیال پر دادن!
نه سواری
نه غباری
نه حتی یک دست
که دست در دست
کاری کارستان!
دریغ!
3
چهره ای در آینه
بیگانه وار عادت کرده است
دل دادن به دیروزها.
این میانه اما
درختِ نارنجِ من هنوز
مرا به بیرونِ پنجره می برد
با کشکرتی که هر روز
می آید
می برد
می پرد
می رود!
یادآواریِ فیسبوکم از 22 نوامبر 2016
یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۰
مرده می برند کوچه به کوچه! - گیل آوایی
مرده می برند کوچه به کوچه!
گیل آوایی
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱
صدای آمبولانس از دور به گوش می رسید. در حال و هوای بامدادی بودم. نگاهم به داستانی بود که داشتم آن را بازخوانی می کردم. صدای آمبولانس از دور، نزدیک و نزدیک تر می شد. نمی دانم چرا حواسم به ترانه ای از فرهاد رفت که می خواند: مرده می برند کوچه به کوچه[1]!
این روزها شاید بهتر است بگویم این سالها روزی نبوده و نیست حتی!، که کشته ای قتلی جنایتی نبوده باشد و در این گیرودار همه گیری کرونا هم بر سر ما و جهان ما آوار شده است. این آوار را هر روز می شود دید لمس کرد و صدای آمبولانس هم که پی در پی از کوچه ها و خیابانهای هر شهر و آبادیِ این سامان به گوش می رسد، نشان فاجعه ای که ما با آن دست به گریبانیم به رخ ما می کشد. با این وجود نمی دانم چرا حواسم به ترانه فرهاد رفت و آن بخش از ترانه که می گوید "مرده می برند کوچه به کوچه...."
در ناخودآگاهی نهیب زنان، به این موضوع فکر کردم که اصولاً مخالف بودن یا در جرگۀ دگرگونیها افتادن و بخوان با موجِ مُد شدن راه افتادن، بلایی سر هنر و ادبیات می آورد که امروز پس از چهل سال زخمهای اندوهبار و ناباورِ آن را بر پیکر فکر و روح و جان و جهانمان حس می کنیم. در چنین اوضاع و احوال مُد شدن و مخالف گویی و مخالف خوانیها چه داستانها و شعرها و ترانه هایی نوشته و سروده نشده است!؟ تا آنجا که می شود ادبیات را هم در این عوامگراییِ مُدِ روز شدن دید. آیا در آن سالهای ماجراجوییهای جوانیِ من و ما، مرده می بردند کوچه به کوچه!؟ آیا شب نبود ماه نبود ما بیرون زمان ایستاده بودیم و دشنه تلخی در گرده هایمان!؟ آیا علی اولین سوسیالیست جهان بود!؟ آیا ایستاده مردن بودن یا ایستاده زندگی را مرگ کردن و مرگ ستودن!؟ چه جوانیهای شریفی که در مدِ آن زمانی به غارت رفت به هدر رفت به باد رفت!
کار به جایی رسیده بود که نویسندگان و شاعرانِ شناخته شدۀ ما، در روز روشن دروغ می گفتند! از سینما رکس بگیر تا مرگ صمد، از خود بیگانگی و خودنشناسی بگیر تا هزار جنایتکارِ بیگانه با همه چیز ما را شناختن و شناساندن و ستودن!؟
در چنین مد شدنهای غم انگیز، ادبیات و هنر ما هم به چنان بلایی دچار شد که امروز پس از چهل سال داریم می بینیم و می خوانیم و به چند و چون آنها پی می بریم و آگاه می شویم! چرا هنر ما باید تا این حد گرفتار ناراستی و عوامگرایی شده باشد!؟ چرا دروغ!؟ چرا ناراستی و خودفریبی و خودستایی عوامانه!؟
نمی دانم! شاید زیادی دارم خودقربانی نمایی می کنم! شاید نشناخته و ندانسته دارم، به نوعی، عوامگرایی می کنم! عوامگرایانه می نویسم!
اما بیشترین نوشته ها و شعرهای آن سالهای جوانیِ و ماجراجویی و به عبارتی مد شدنِ مخالف بودن و مخالف گرایی، راست نبود! حقیقت نداشت. اگر به خودم اجازه بدهم و یک قدم جلوتر بردارم بگویم که ریاکارانه بود! میدان دادن به یک مشت بی همه چیز جنایتکار بود.
صدای آمبولانس نزدیک و نزدیکتر شد و حالا دارد دور و دورتر می شود! و من در این جای جهان دارم پوزخند می زنم به نهیبی در من که: مرده می برند کوچه به کوچه!
فکر می کنم در گفتن و نوشتن و حتی دانستنِ حقیقت، تاخیر داریم! همانطور که انگار در زاده شدنِ ما هم، در مقایسه با جهان متمدنِ امروز، تاخیر داریم! هرچقدر هم دو دستی به چسبیم به گذشتۀ تاریخی نیاکان ما که چنان و چنان بودند و بودیم شاید!!!!
ندانستن بد است اما نادانی را ریاکارانه دانایی جا زدن، وحشتناک است حتی جنایتکارانه است!
ندانستن را می شود دانستن نمود اما آگاهانه ندانستن را دانایی جا زدن! داستان دیگریست! باور نمی کنی! غربزدگی آل احمد را بخوان!
آمبولانس رسید و از خیابان محله من هم گذشت. دیگر صدایی از آمبولانس نیست! یک روز کاری دارد با صداهای سگ و آدم و ماشینها شروع می شود و من اما باور کن دارم زمزمه می کنم مرده می برند کوچه به کوچه!
.....
پ.ن
در شهرم رشت، در اواخرِ چهل و آغاز دهۀ پنجاه! همان سالهایی که سیاهکل بود و سیاهکلی بودم( بودیم شاید!) سالهایی که خانۀ چریکها در خیابان ژاندارمری رشت مورد حمله قرار گرفته بود، یادم است از راستۀ مسگرها می گذشتم و جوانکی چهره اش را بخوبی یاد می آوردم که تازه ریش جوانانه در اورده و تیپی به بیان امروزی حزب اللهی که از یک مسجد در همان راستۀ مسگرها بیرون آمده بود و از برابرم می گذشت به او نگاه می کردم و تیپی که داشت! او در انجمنِ حجتیه مغزشویی شده و من در فرهنگ چریکیِ به بیانی چپ مغزشویی شده بودم! من او را عقب مانده و او مرا شاید منحرف می دید!
منظورم از این یادآوری آن است که بگویم هیچکدام ما در زمان و جهان روزمان نمی زیستیم! هر دو به بیانی قربانی بودیم حالا بخوان قربانی ناآگاهی، قربانی مدِ روز شدن، قربانی مترقی عقب مانده و.... هر چه که بگویی!( آب از سر گذشته است!)
ولی این زمزمه " مرده می برند کوچه به کوچه" هنوز با من است ولی با پوزخندی فاجعه بار!
همین!
........
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱ در فیسبوکم نوشتم
این نوشتار بطور موقت در وبلاگم منتشر شده است.
دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۰
سه گپ خودمانی!- گیل آوایی
1
مرگ که هیچ!
زندگی اما
ماجرای دیگریست!
2
پَر باشد یا پرنده
فرقی به حال خیالم نمی کند!
خیال را عشق است وُ هماره پروازش!
3
ابر یا باران
تنِ خیس است وُ آفتابخیزانِ اندیشه!
منِ من سایۀ من است
شب و روزِ روزگار بر شمردن
این آفتابیِ آبی سرودهای تنهاییام!
همه اش را به یک یپاله عرق سگی هوار می زنم!
اما تو
که حواست نیست! هست!؟
يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۱
یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۴۰۰
منتشر شد: مجموعه داستان 2021"دلپویه های تنهایی"
"دلپویه های تنهایی" / مجموعه داستان2021
هیچ گاه چنین دچار وسواس نمیشدم که میشوم! انگار هر چه سن وُ سال آدم زیادتر میشود،( میتوانی بخوانی هر چه بیشتر تجربه میکند!)، یک چیزی در هر کاری بر سرِ آدم هوار میزند که:
" هر کسی ممکن است اشتباه کند اما حق ندارد هراشتباهی بکند!".
ولی با این حال اشتباه میکنم و همین اشتباه کردن نشانهای از وجود داشتنم میشود یعنی که هستم! (نه به آن هواری که در پایان فیلم پاپیون بود" حرامزاده ها من هستم!")
و اما این وسواسی که میگویم گاه تا حدی میشود که از آن خسته میشوم کلافه میشوم دست از کار میکشم هیچ کاری نمیکنم و در عینِ هیچ کاری نکردن، فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم و از فکر کردن خسته میشوم حتی خستهتر از این که حواسم باشد هر اشتباهی نکنم! و همین فکر کردن میشود کاری دشوارتر و جانکاهتر از آن وسواسِ هر اشتباهی نکردن!
مدتها پیش یکی از دوستان در تماسهای تلفنی پرسیده بود چه میکنی و من گفته بودم که ده ساعت فکر میکنم، یک ساعت مینویسم!"
با چنین حال و هوایی، هر چه بود وُ هرچه که هست!، نوشتههایم را جمع و جور کردم و چندتایی را در یک مجموعه گرد آوردم و تا جایی که به فکرم میرسید بازخواندم و ویرایش کردم و پیرایش هم! و برای اینکه نامی نیز بر آن بگذارم باز دچار وسواسی خسته کنندهتر شدم از نامگذاریِ " جای پای سالهای رفته" بگیر تا شگفتیهای سیلویا" از واخوانیهای منِ من" تا...... سرانجام رسیدم به یکی از شعرهایم که اسمش " دلپویه های تنهایی"است و همین اسم شد نام مجموعهای که با آن اسم منتشر کنم و کردم هم.
چه شده باشد ماجرایی نیست که دلمشغوله یا وسواسی داشته باشم اما یک خاطرجمعیِ خاصی دارد که با آن احساس میکنم راحت شدم! راحت شدم برای اینکه دیگر آن وسواسها و بازخوانیها و ویرایشهای خسته کننده را ندارم. مانند تیری شده است که رها کردهام و دیگر کاری با آن ندارم! اما مگر میشود دیگر کاری با آن نداشته باشم!؟
و این چالشیست که همیشه پس از انتشار کارهای دیگرم با من است! اگر چه پای هر واژه هر اشتباه هر چه که باشد ایستادهام! مگر می توانم نباشم!؟ هزار بار "نه"!......
برای دریافت/دانلودِ این کتاب اینجا کلیک کنید.
توجه:
مجموعه داستانِ "دلپویه های تنهایی" با فورمات پی دی اف ([1]PDF) در اینترنت منتشر شده و دریافت/دانلودکردنِ آن برای همگان رایگان است. خواهشمند است از هر گونه استفادۀ تجاری از آن، به هر شکل، خودداری فرمایید.
سهشنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۰
دلتنگی - گیل آوایی
باز می کنم پنجره را
یک آسمان دلتنگی
سرریز می شود از نگاهم!
بامدادی دیگر از بامدادانِ غربت
نجوا می کنند ابرها به سکوت،
می گرید چشمان من
حواسم نیست،
نه نیست!،
چقدر دلتنگم!
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۰ - ۲ نوامبر ۲۰۲۱
جمعه، آبان ۰۷، ۱۴۰۰
جمعه، مهر ۱۶، ۱۴۰۰
شبانه - گیل آوایی
وقتی سکوت
رسمِ روزگارِ تحمیلی ست!
وهمِ تو وُ مترسکِ این سیاهی!
دوامِ روزمرّه-گیست!
می دانی!؟
فریاد
رمزِ گذرِ شبهای بی چشم وُ روست!
کودکانه های من
گواهِ من است
بارها پرده های وَهم دریدن!
شنبه، شهریور ۲۷، ۱۴۰۰
تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟ - گیل آوایی
تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟
گیل آوایی / جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲
کوچ وُ غربت ماجرای دیگریست. حسِ دیگریست، حال وُ هوای دیگریست. هر کسی هم مانند اثر انگشتش، ماجراهای خاص خودش را دارد. درکِ خودش، احساسِ خودش، و برخورد خودش را هم. اصلا هم به این نیست که چهای، کهای، چه جایگاهی داری. در هر حالتش یک جور غربت وُ کوچ را با خودت میکشی. در یک جایی، در یک برخوردی، در یک نگاهی حتی، غربت را حس میکنی. همیشه هم با یک مفایسه با آنچه که از وطن در کوله داری، به هر چیز مینگری. حالا بگو حتی در زیباترین نقطه این جهان باشی. همیشه وقتی به غربت وُ کوچ فکر میکنم یاد حرف هم وطنی میافتم که در قلب اروپا، با یک شوق وُ شور وُ حالی میگفت دلم برای پِشکِلهای نیشابور تنگ شده! یا هم وطنِ پزشکی که به یک هموطن مسافر از ایران میگفت غربت را نمیفهمی و خدا نکند که بفهمی!
و اما
یکی از سختترین دوره های غربت، اولین سالهای جا افتادن در جامعۀ تازه یا به عبارتی جامعۀ همه چیز نا آشناست. از زبان گرفته تا سادهترین کاری که بخواهی بکنی! مثلا دکمه کجا میشود خرید یا نخ کجا، چسب از کجا یا کوفت و زهرِ مار کجا! تازگیِ ماههای آغازین بلحاظ تازگی و ناآشنایی شاید جالب باشد اما هر چه از آن تازگی به تکرار میرسی، بیتابی و بی قراری را بیشتر گرفتار میآیی و این بیتابی و بیقراری زمانی امان میبُرد که تحقیرهای پنهان و آشکار را به آن اضافی کنی. میرسی در یک برزخِ آنجایی بودن و اینجایی سامان دادنِ زندگیِ تازهای که برایش از آب و آتش، خود را گذراندهای و حتی همه چیز را مایه گذاشتهای نه راه برگشتت هست نه راه ماندن در تب و تاب دوگانه بودنِ تو و تُوی تو! تُوی تُویی که شکستن وُ دوام آوردنِ تُو در غربت را رقم میزند. توی تویی که حتی یک لحظه دست از سرت بر نمیدارد. و همین بودنِ تو با توی تو، شاید حساسترین روزگارت باشد بِبُری یا بمانی! دوام آوردی، ماندگار میشوی، نیاوردی! وای بحالت! ناپایداری ابدیای شاید گرفتار بیایی! شاید هم برسی به این که برگردی و بر میگردی دیار و میمانی بین چه کنم چه نکنم که انگار جان زیر ارّهای مانده و درد بی پایانش را تن دادهای.
بودند و هستند و شاید باشند بسیارانی که این گذار را داشته و دارند و شاید هم داشته باشند! بسیارانی هم از نسل کلهشقهایی چون من، ماندند و یک هوا، پای لج کوبیدند مصداق کاملی از بچرخ تا بچرخیم! اما آنچه که بر بیشترینۀ غربت آمدهها، گذشته وُ شاید هم میگذرد، کسی چه می داند!، همانیست که شرح آن رفت! چرخ به چرخۀ تکرار افتاده انگار مانند سوزنِ گرامافونهای قدیمی بر صفحهای خط افتاده، گیر کرده و یک نوا را تکرار میکند تکرار میکند و تو هم به هر دری میزنی تا جان از این تکرار در ببری اما هر چه هست هیچ را نمیشود انتظار کشید انگار! راستش هم، روزگاری که گذراندهای و میگذرانیم، کجایش قابل انتظار بود که اینش باشد!؟
اما!
و اما، همۀ چالشها یک طرف، پرکشیدنِ خیال یک طرف. دم به ساعت خیال ویرش میگیرد و به یادمانهایت سرک میکشد. اصلا هم به خوب وُ بد بودن آن نیست. خوبش را حسرت میکشی و بدش را به هزار آه وُ درد، زندهتر از آن زمانیاش، حس میکنی و مرور هم! نه یک بار که صد بار! جاهایی از دیار میروی که حتی گذرت نمیافتاد، یادها میکنی از چیزهایی که در دیار حتی برایت نه تنها جالب نبودند بلکه زشت هم مینمودند اما همان زشت ها زیبا میشوند! همان حالگیرهای جان به لبت کن، برایت دلنشین میشوند، تاسیانهای کمرشکنت میشوند! پارادوکسهایی که هیچ شرحی برایش نداری و هیچ منطق هم! جز دل دادن وُ در حال وُ هوایش پرکشیدن!
در چنین جدلهای خودت با خودت است که به حرف وقتی در میآیی و خودت را خالی میکنی، ماجرای مخاطب توست که، که باشد و چقدر باز هستی برای گفتنهایت. وای اگر این مخاطب مادر باشد! آن وقت باید دریا دریا بباری. اصلا هم دست تو که نیست هیچ وا میمانی از این که این همه باران را از کجا آورده آسمان چشمانت!
در یکی از این دلتنگیهای دمار درآرِ آن سالها بود که نامهای مینوشتم. نامهای در پاسخ به نامۀ مادر! که گویا او گفته بود و نوّه جانش هم برایش نوشته بود چون بیناییاش یارای نوشتنش نمیداد شاید. و نامهای مینوشتم که همیشه از نوشتنش سر باز میزدم و در یک بزنگاهِ ناگزیر باید به نامۀ مادر پاسخ میدادم. نوشتن را شروع کردم اما از آن " من خوبم، تو خوبی، چه هست و چه نیست" های کلیشهای، کفرم در آمد. این را هم بگویم که هیچ گاه در هیچ نامهای به مادرم، نتوانستم نامهام را بزبان فارسی به آخر ببرم! همیشه یک خط به دو خط نرسیده، یک بار بخودم میآمدم که همۀ نامه بزبان گیلکی شده بود!
داشتم آن نامه به مادرم را در همان بزنگاه ناگزیر که باید پاسخ میدادم مینوشتم که این چاردانۀ گیلکی در میانۀ آن حال وُ هوای تاسیانۀ هولناک! مانند فریادی که در من هوار شود، آمد و من هم نوشتمش!
چوم فوچم تا تی مرا تنها ببم / سر بنام تی شانه سرآراما بم
دیل بینیشته مخمله ابرانه سر / پاک خیاله کی خایم دریا ببم
برگردان فارسی
چشمهایم را بستم تا با تو تنها شوم / سر بر شانه ات گذاشتم تا آرام شوم
دل بر روی مخملِ ابرها نشست / انگار که می خواهم دریا شوم
نامه را پست کرده بودم و از آنچه که نوشته بودم هیچ نمیدانستم و یادم هم نمانده بود چه نوشته بودم. نوشتنِِ به مادر هم که به این حرفها بند نیست! به هر روی یادم نمانده بود چه در آن نامه نوشته بودم. تا اینکه یک روز، کارِ هر روزه را طبق معمول تمام کرده بودم. نقش بزرگسالانه بازی کردن را به آخر برده بودم. کارهای جوجه ها را تمام کرده بودم. به پشتِ صحنۀ نمایش، آمده بودم. خلوت خودم را داشتم که تلفن منفجر شد! منفجر! صدای انفجارش در گوشم پیچید! میگویم انفجار برای اینکه در آن خلوتی که کرده بودم، براستی هم مانند صدای یک انفجار بود! و فکر میکنم باز هم در چنان حال و هوایی، باشد هم! برای اینکه بهتر بتوانم آن را برایتان تداعی کنم این جور تصور کنید که غرق در حال و هوای موسیقی و حس خودتان باشید و سکوت خودتان که از خودتان هم بیخبر باشید، ناگاه زنگ تلفن بیاید! تجسم کنید زمانی که از یک صدا یا تلنگوری نا خودآگاه، یکهای آنچنانی میخورید، چگونه است!؟ چنان هم شدم! گوشی را برداشتم. صدای مادر را شنیدم که اولین حرفش این بود:
- تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟
با شنیدن صدای مادر آن هم با این سوٲل! بخودم آمدم. اولین چیزی که از چراییاش به ذهنم آمد، این بود که ای دلِ غافل آن چاردانه آتش بپا کرده است! چاردانهای که نمیدانستم با مادرم پیوندی ناگسستنی پیدا میکند و میشود کلید ورودِ همارۀ یادمانهایش از آن پس، در حافظۀ خستۀ من!
و تراژدیِ این ماجرا آن وقت دمارم را در آورد که ندانسته بودم همان گفتگوی تلفنی آخرین باری میشد که صدای مادر را میشنیدم!
روزی که کاش اینطور نمیشد! روزی که هیچ روزِ سال، روزی دیگرگونه نشد! هر روز، روزش شد! هر روز یادش با من! روزی شده است که شاید هزاران بار تا کنون بر سر خاکش نشستهام و........
چه میشود گفت!؟ چگونه!؟ خیلی چیزها را نمیشود گفت!، نه اینکه راز باشد یا خصوصی باشد یا چیزی به این معنا! اصلاً!، بلکه واژه توان بیان آن را ندارد. چیزی که به کلام نمیتوان بیان کرد! حسی که شاید همانجایی باشد هنر آغاز می شود.
اما
براستی که آدم اگر صد سالش هم باشد، اسم مادر که بیاید، باز بچه است! نیست!؟
سهشنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۰
دلتنگیهایی غربت! - گیل آوایی
یک خیال به سه نجوا:
1
تنِ خیسِ خاک
نوازشِ نسیم
رقصِ برگ
زاغی بر شاخۀ لرزان
سمفونی خانۀ مادری
چه بیتاب تاب می خورد خیال!
2
خانه ای وُ عطر باران خورده خاک
نفس تازه می کند دلتنگی!
انتظار می شمارد یاد
نگاهی به ناز
زاغی
برشاخه ای لرزان
زمزمۀ مادر است
سمفونی زندگی
آه
یادِ خانۀ مادری!
3
خانه ای وُ عطر تازه باران خورده خاک
زاغی بر شاخۀ رقصان در باد
آوازی واخوان می شود!
آه!
هست وُ
اما
نیست
چرا
مادر!؟
......
وطن
خرداد1390
اندوه همۀ جهان
به کولۀ هر روزه بر دوش
بیراهۀ هزار فاجعه پیش ِ رو
اندازۀ یک گربه از این جهان
عشق من است
ملوس وُ لوس وُ هماره از پی تاخت،آه میکشد
خزر رو میشوید، پا در خلیج فارس
اشک شوق ِ همۀ نیاکان من است
موج افشان ِ اینهمه آبخیزان
پیر سپیدموی
گواه ماندگاری ماست
آی
وطن
چه بیتابانه میخواهمت!
یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۰
کوچولو کوچولو کجایی-یادآوری از 2014فیسبوک!- گیل آوایی
ریش زده بودم و داشتم صورتم را می شستم و با یک حالت خنده داری می خواندم کوچولو کوچولو کجایی چرا پیش من نیایی.... و تصویر بچه و مادر و خانه ای در یک روز تکراری و بی حوصلگی به ذهنم آمد.
خانه ای را تصور کنید که در حیاط آن مادری سرگرم شست و شو و کارِ خانه است و بچه ای هم که تنها فرزند خانواده است در حیاط خانه با اسباب بازی هایش مشغول بازی ست. بازی و اسباب بازی هایش برای او تکراری و تکراری تر می شود. با این اسباب بازی حرف می زند، سر آن اسباب بازی داد می زند، این اسباب بازی را کنار می زند با آن یکی می خواند. همینطور نجوا وار با خود چیزکی زمزمه می کند. مادر سر به کار خود دارد و بچه هم همینطور. آرام آرام زمزمه های بچه بلند و بلند تر می شود:
کوچولو کوچولو کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا تو کوچه ای
کوچه که جای بازی نیست
بابا و مامانت راضی نیست
کوچولو کوچولو.........
و بی حوصلگی و تنهایی بی قرارش می کند، عاصی اش می کند، چنان به خشمش می آورد که داد می زند: کوچولو!!!!! کوچولو!!!!!!! کجــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!! چرا پیش من نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و صدای مادر در می آید:
چه خبرته بچه!!! چرا داد می زنی! آروم تر!
و بچه هم نگاهی بزرگسالانه به مادرش می اندازد! که یعنی تو کار خودت را بکن مگر من کاری به کار تو دارم!؟ اما حرف شنو و مهربان صدایش را پایین می آورد:
کوچولو...کوچولو...کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا توو کوچه ای
و مادر حوصله اش سر می رود. می آید به او ترانه دیگری یاد بدهد اما تنها ترانه ای که به ذهنش می آید این است:
رفتم توی آشپزخونه
دیدم غذا فسنجونه
هی خوردم وُ هی خوردم
مامان اومد بالا سرم
با ملاقه زد تو سرم
آخ سرم....آخ سرم
بچه به مادرش کمی نگاه می کند. نگاهی که مادرش را بخنده می اندازد و با همان خندیدن به نشانه اینکه همین ترانه را فقط بیاد آورده، نگاه نازدادن مهربانانه ای به بچه می اندازد و بچه سر پایین می اندازد و به بازی اش با اسباب بازی ها ادامه می دهد و زمزمه ترانه اش را با تُن خیلی دلبخواه! به گونه ای که دیگر از مادرش حساب نمی برد:
کوچولو کوچولو کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا تو کوچه ای
کوچه که جای بازی نیست
بابا و مامانت راضی نیست
و مادر زمزمه کنان طوری که خودش می شنود می گوید:
آخه بچه جان از این ترانه خسته شدم! یه چیز دیگه بخون!
.
یادآوریِ فیسبوک در این روز!>>پانزدهم آگوست 2014
چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۴۰۰
دو یادآوری از فیسبوک11آگوست2018 – گیل آوایی
روز درد می شمارم
شب رویا!
خواب فاصلۀ دردها و رویاهاست.
مستی بهانه ای
که طرحی تازه ببینی
هستم هنوز
میان همه هیچ!
همین!
.
2
مرا لوچان نزن میرم تی لوچانه ره!
دوست هلندیم زنگ زده می پرسه:
What was that song?
Which song?
That song!
خنده ام می گیرد و می گوید:
The song "I die for your eye" something like it!
با خنده برایش می خوانم:
Ma ra loochan nazan miram ti loochane re?
انگار دنیا را به او داده اند با شوق می گوید:
Yessssssss. That is it!
یادهم آگوست 2018