خود
فردومه!Godverdomme
گیل
آوایی
سی
ام نوامبر2012
ماشین
را پارک کردم. هوا چنان اخمی کرده بود که با یک من عسل هم نمی شد کاریش کرد. از
ماشین بیرون آمدم. بادگیرم را که همیشه در باد و سرما در ماشین لم داده است،
برداشتم. چنان دست و دلبازانه مرا در خود می گرفت که هیچ جای گردن کشانه ای برای باد و سرما نمی گذاشت. از
عرض پارکینگ گذشته وُ نگذشته، صدایی توجهم
را بخود جلب کرد. سر گرداندم، سایه ی مردی از دور دیدم. با خود گفتم این صدا باید همان مرد باشد. لحظه ای نگذشت که
به پیاده رو رسیدم. پیاده رویی که مرا به دریا می بُرد.
چیزی
نمانده بود به آن مرد برسم. داشت با خودش حرف می زد. حرف که نه! داشت غر می زد.
چیزی می گفت که برایم مفهوم نبود. دستهایش در جیب شلوارش بود. خیده وُ مچاله شده
آرام ارام گام بر می داشت. هر از گاهی می ایستاد و چیزی می گفت.
به
او رسیدم. داشت به زمین و زمان انگار ناسزا هوار می کرد.
-
خود فر دومه kut kanker Godverdomme
کثافت
- یونگه یونگه یونگهJonge jonge jonge
به
او رسیدم. گفتم
-
هوی ماین فریند Hoi vriend
سلام
دوست من
محلم
نگذاشت. یعنی چیزی زیر لب گفت که اصلا نمی شد فهمید. نگاهی به او انداختم. چهره اش
بگونه ای بود که شکلک در بیاورد. کمی عقب مانده می نمود. با خود گفتم واکف داره.......،
دنبال شر می گردد، می خواهد گیر بدهد.........
چند
قدمی دور شدم. دو زن جوان با لباس گرم و زمستانی به آن مرد رسیدند. صدای مرد بگونه
ای که خیلی خوش بحالش شده باشد. چیزی به آن دو زن گفت. صدای خنده آنها مرا نیز
بخنده انداخت. دقت بیشتری کردم، ناخودآگاه کنجکاو شده بودم ببینم او چه می گوید یا
بقول ما چه متلکی می گوید. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که می گفت:
موی
دامه........س. موی هورMoi dame……s moi hor
خانمهای
زیبا، زیبا- ها!
بعد
هم خنده شیطنتبارش قاطی حرفهایش می شد که اصلا نمی شد فهمید چه می گوید. زنان جوان
هم در حالیکه می خندیدند از او دور شدند.
به
جایی رسیدم که از پیاده رو به راهی وارد می شدم که به ساحل ختم می شد. باد شدیدتر
شده بود. اخمهای آسمان هم چنان که شب شده باشد در هم رفته، تشر می زد! با این تفاوت که آسمان روشن از جنوب، سایه ای می
انداخت به بخشِ شمالیِ آسمان که انبوهِ ابرِ سیاه، همه جایش را گرفته بود و این
تاریک وُ روشنای آسمان، تیره تر از گرگ و میش می نمود. وقتی سر بر می گرداندی،
روشنای روز می دید و در چرخش دیگری شب در نگاه تو قد می کشید.
داشتم
خود را جمع می کردم و کلاهِ بادگیر را بسر می کشیدم تا اگر باران گرفت بتوانم از
خیس شدنِ سر، جان بدر برم که خنده ام گرفت از پُر روییِ همان مرد که داشت به یک
دختر جوانی سوار بر اسبِ غول پیکر می گفت:
با
من عروسی کنmet me trouwen
دختر
جوانِ سوار کار هم با خنده ای که " نهِ " او را به هزار تاکید بیان می
کرد، می گفت:
-
نی هورNee
hor
نه!
پاسخ
دختر جوان، همراه با ریتمِ چلاپ چلاپِ اسب، که قُلدرانه گام بر می داشت وُ رام به
فرمان دختر بود، با خندۀ آن مرد که می کوشید پاسخِ دختر جوان را لااوبالی گرانه از
سر بدر کند، در آمیخته می شد انگار نمایش طنزی را به تماشا نشسته باشی.
دور
شدم. از همه شان دور شدم. به دریا رسیدم. دریایی که بی رحمانه به ساحل می کوفت یا
دامن کشان به آغوش ساحل می رفت، چنانکه مست پای بکوبد و برقصد؛ اما این گشت وُ
بازگشتِ دامن کشانه، باد و باران شدیدی را به همراه می آورد که هیچ مجالی برای
تماشا نمی داد اما سخت سرانه پا به ساحل گذاشتم و چند قدمی رفتم.
رفتن
همان وِ تن به آب وُ باران وُ باد دادن، همان!. هیچ جای خشک در من نماند. چند عکسی
از این دامن کشانِ دریا گرفتم و دست و دل بازی آسمان هم.
باران
زنجیروار باریدن گرفت. خیسِ خیس شده بودم. از بلندای شانۀ ساحل، به همان پیاده
رویی رسیدم که آن مرد دختر بازی اش گرفته بود!
شگفت
زده دیدم که همان مرد دوچرخه ای دارد وُ لنگان لنگان می کشدش. لنگان لنگان نه
اینکه فقط خودش بلنگد! بلکه دوچرخه هم یکی از چرخهایش تاب داشت و لنگ می زد. به او
رسیدم.
هنوز
چیزی نگفتم که با خنده موذیانه ای گفت:
لکلر
ویر هور ....ها ها هاLekker weer hor ha ha ha ha
هوای
خوب!
گفتم:
یا
توخ لکر ریخن. هت ایز خولدخJa toch lekker regen. Het is geweldig
بله. باران خوبیه! محشره!
با همان حالت موذیانه تکرار کنان گفت:
-
یا یا لکر لکرJa ja Lekkkkkkkkkkkkkker
آره آره
خووووووووووووووب
طوری
که گوشه بخواهد بزند تکرار می کرد لکر هُور لکر..... خوب آره خوب...
خنده
ام گرفت. از لحن گفتن وُ شیطنت وُ گوشه زدنش، خوش بحالم شد. داشت حال می کرد. و
این به دلم می نشست که در این جهانِ کینه و دشمنی و بکش بکش، انسانی با چنین لنگ
لنگانی و اوضاعش، خوش به حالش است یا بهتر بگویم خودش خوش بحال خودش می کند! با
صدای دوستان و مهربانی گفت:
ماخ
ایک این فوتو فان یه......؟Mag ik een fot van je....?
مجالم
نداد! در کمال شگفتی من، با صدای بسیار کودکانه ای، طوری که بخواهد حرف بزرگترش را
خوب گوش کرده باشد و به بیگانه اجازه ندهد که چیزی از او بگیرد، گفت:
-
یه ماخ نیت فوتو ماکن! ماخ نیت هور نی نی ماخ نیتje mag niet hor foto maken mag niet hor nee nee mag niet
تو اجازه نداری عکس بگیری. اجازه نداری ها، نه نه اجازه
نداری!
دیگر
گفتن و چانه زدن بیهوده بود.
خندیدم و خندید و خندیدیم.
او
به خیس شدن من وُ اجازه ندادن از عکس گرفتن،
و من از همه این ماجرا!
تمام