پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷

آفتاب نیمروز شالیزار، برگردان از گیلکی به فارسی




نیمروز شرجی تابستان است. آب سرد و جاری رودخانه وسوسه ات می کند که عریان شوی وتن به آن بسپاری. بر پشته ای از علف های سبز شده که از لایروبی بهاری رودخانه برجای مانده است، ردیفی از لاک پشت ها آرمیده اند و خاموش در کنار هم آفتاب می گیرند.
قورباغه ها در کناره ی رودخانه، سر از آب بیرون آورده اند و هرازگاه با دست و پایی دراز و کشیده، به سویی شنا می کنند. پشت شاخه ای رها شده در آب زلال رودخانه، ماری کمین کرده، انتظار قورباغه ای را می کشد که به حریمش نزدیک شود، تا خیز بردارد و غافلگیرش کند.
سنجاقکی بازیگوش، دم خویش را بر شاخه ای برآمده از آب، می ساید وعبورعنکبوت یا مگسی را به کمین نشسته است. ...

چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

?

سایه سار ِ خیال توست
تاب ِ اینهمه بی قرای
آی
آه ِ هول انگیزیست
هول
انگیز
دوری ات!
می دانی!

بودن نبودن...

وقتی که می آیی
رنگین کمان گستره خیال
بارش وُ
نور وُ
آفتاب است آغوشگاه یکی شدن
چونان شوق گشوده بالی
به پرواز
از لانه کز ِ سنگین

و نیامدنت!؟
وای
طوفانیست
هر سو سرک کشان
دریای بی قراری

آی
تردید ِ پریشان ِ دور ِ من
بودن نبودن ِ مرا
وسوسه ای
وسوسه ای
به
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــزار
خیال

بروی بالکن خانه ام در هلند یا مخفیگاهی در تهران!‏

روی بالکن نشسته ام. آفتاب نیم روز گرمی دلچسبی به تنم می دواند. نسیم ملایمی می وزد. هوای دریا بخوبی به مشام می رسد. به درختان باغ خیره شده ام. بی آنکه بخواهم به هوای نیمروز گیلان سفر می کنم. خیال در غربت براستی که اعجاز می کند. نسل من با خاطرات قوی که دارد کمتر می تواند از آن رهایی یابد. نمیدانم تا کنون دیده اید یا پیش آمده که زن و مردی ببینید بویژه از تهیدستانی که با هزار درد بی درمان زندگی خویش دست و پنجه نرم می کنند، فارغ از مسایل و مشکلات روزمره و درگیریهای مختلف، به دلداگی بنشینند!
بطور قطع هر کسی به نوعی چنین خاطره ای باید داشته باشد اما نمی دانم از پی این همه سال که گذشت، عشوه های زن صاحب خانه ام یادم نمی رود که بدور از درگیریها و فقر و ناداری و مشکلات کمر شکن، وقتی به نگاهی دل از شوهرش می ربود و کرشمه های دلبرانه اش، مرد را چون مومی در دستانش می گرفت و مرد از جدال روزانه و کار کمرشکن بسان فرمانروایی که به هیبت بی مانندی سوی معشوق بنگرد، ناز زن خویش می کشید و وعده های نجوا گونه ای که دل از زن می ربود.


چی شد...

- چئ شده؟
- هیچئ!
- مئ گم چئ شده؟
- هیچئ !
- مگه میشه!؟ اینطور که کز کردئ خوب یه چیزئ شده دیگه!
- دس وردار! میگم هیچئ نیس!
آرام به او نزدیک شد. دستئ به سرش کشید و کنارش نشست. لحظه ائ به سکوت گذشت. همچنانکه نوازشش مئ داد به دورها خیره شد.
خورشید از لابلائ ابرهائ گاه گاهئ سرکئ مئ کشید. تابش هر باره اش گرمئ لذت بخشئ مئ داد اما لحظه به لحظه ابر سیاهئ مئ آمد و چادرئ بر آن مئ کشید.در دل به همه چیز و همه کس ناسزا مئ گفت و با خود حرف مئ زد:



سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

حکومت اسلامی، امریکا، جنگ یا سازش!

حکومت اسلامی، امریکا، جنگ یا سازش!موقعیت ما ایرانیان در هر حالت!

گیل آوایی

از زمان شکل گیری بحران هسته ای حکومت اسلامی و نیز همزمانی حرکت ماشین نظامی امریکا در راستای تغییر ساختار سیاسی خاورمیانه و بقولی ایجاد خاورمیانه بزرگ، شرایط همواره نشیب و فرازهای گسترده و در عین حال پیچیده ای داشته است. حکومت اسلامی پس از آشکار شدن طرحهای مخفی هسته ای همواره تلاش کرده است به هر نحوی زمان لازم برای رسیدن به موقعیت غیرقابل برگشت، بدست آرد و در نهایت به تولید سلاح هسته ای دست یابد و در همین جهت توانست زمان زیادی را در برخورد با اروپا و سازمان انرژی هسته ای، ایجاد نماید. حکومت اسلامی در تمامی برخوردها، انعطاف را به لحظه ی آخر هر مرحله، موکول کرده است و تاکنون با همین تاکتیک پیش رفته است. اگر برخی از کشورها، تردیدی در صلح آمیز بودن برنامه ی هسته ای و تامین انرژی از سوی حکومت اسلامی ، داشته اند،

چند رباعی

وطن زخمیست یــــــــاران وقت تنگ است
ترا می خواند ایـــــــــران وقت جنگ است
بپــــــــــــــــــــا خیزیم و میهن را کنیم شاد
که خصم دون جوابش مشت و سنگ است

انتشار نوشتار تازه ای از گیل آوایی

جنگ.یا.نه.جنگ.نه.صلح.پس.ماچه!؟

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

انتظار...

انتظار
انتظار
انتظار
مرگلاخی است
این پا آن پا کردن
اگر میدانستی

آه
میشد که
گذرت بود
نسیم واره ای
در تف این همه گُرگرفتگی!؟

در تو
می گستردم
چونان موجی
شتابناک

چقدر!!!
بی تابم!؟

یک گفتگو...

- واسه چئ اینقدر پیشش کرنش مئ کنئ!؟
- خٌب که چئ؟
- یعنئ اینکه به چیزئ که خودت مئ گئ عمل کن!
- یعنئ کله اش رو بکنم!؟
- نه! کله کندن پیشکشت! مئ بخشئ ها، چاپلوسئ نکن!
- ادب که چاپلوسئ نیس!
- آره! اما چاپلوسئ هم ادب نیس!

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

انتظار

غیر از سکوت
صدایی نیست
نه بادی می وزد
و نه تن
خنکای نسیمی می چشد

گذر ِ بی رهوار
کز کرده
آواز شبگرد شبانه ی هر شب
نیست امشب

بیم غریبی است
آشفتگی این همه تنهایی
خیال
توش ِ گره خورده ایست
بی رمق

وای
اینهمه فریاد
گلوی بی حوصلگی می فشارد

کاش
می آمد

بلا می سر - غزل گیلکی

صدای.شاعرهمراه.باویدئوکلیپ


بلا می سر

من عاشقه تی چشمه سیایم بلا می سر
بی تو هاچینه خاکه هوایم بلا می سر
تی واستی کرا سرخوشمه سبزه بهاری
هیستم جه تی شورم تی فدایم بلا می سر
وختی آیی شب جنگله گیسو بدایی باد
من مسته تی او شور و صفایم بلا می سر
زیبایو لوندی تره بولبول خوانه آواز
سبزم تی واسی مثل بهارم بلا می سر
می جانو جهانی تره می دیل کونه پرواز
من سرخوشه تی جولو نیگایم بلا می سر
دریا تویی جنگل تویی می زندگی آتش
عشقی بوخودا من تی فدایم بلا می سر
دونیا می شینه وختی بایی می کشه باناز
آتش کرا بم سورخه طلایم بلامی سر
پاک ول ولا بوم بسکی تره خوانمه آواز
دونیایا دوارست تره من ولوله کایم بلا می سر
فان در گیل آوایی چوتو مسته تی غزلزار
دیوانه منم تی سپره هرتا بلایم بلا می سر

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷

پیوستن

یک نقطه تا کرانه
پریشان ِ طوفان نشسته ای
مات ِ هزار نقش ِ نگاهت

راهی دراز
می کشاندم
به خیال

هنوز
یک نقطه
مانده ام
آشفته
بی تاب
تا بوسه گاه دو مرز

تردید
تندر واره ای
به تکرار
آوار می شود

آه
اگر یکباره می سترد
از نقطه گاه ِ تردید ِ مات
تا بوسه گاه
یک آغوش
پیوستن
با
هم

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

هزار خیال - گیل آوایی


پاورچین
پاورچین
می آیی و خواب می بری

خیال گستره ی طوفان می بافد
از یک ستاره
تا بی نهایت ِ دورهای شب

سکوت
دل به پوم تاک ِ رام ِ آرام می دهد

بیهوده چشم می تلاشد
از تلاشی خواب

باد می دهم
عریانخیز ِ هر چه بادا باد

صبح
به آواز پرنده ای
هوار می شود

کلیسایی
هر نیم و یک
ناقوس کوبان
هشدار می دهد بی دل بخواه

من
به هزار خیال نشسته ام هنوز

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

اوین...


اوین
چه بود در آن روزهای خون
توبگو
بگو
که قلب من از سوگوارگی تنگ است
چه آمده است بر سر یارانِ پای در زنجیر
زسقف بام تو آویز چند نفر
ای وای!
بگو
شنکجه گران آیه از خدا خواندند
بگو
که درتلاوت قرآن
چه ناله ها گم شد
که ضربه ضربه ی شلاق
آیه نازل کرد
و هر کلام خدا
با شکنجه جاری شد

سه غزل گیلکی با صدای شاعر







تنهایی

بغض وُ
راز وُ
این همه بی تو بودن

من وُ
دریا وِ
گشودن ِ مشت

آه
حیرتیست
هر گام
تا یک کرانه انتـــــــــــــظار!

دلتنگی

گستره ی آبی
رها
بی مرز...

آه
وطن!؟

سکوت

بی تو بودنم
از کدام فصل سکوت
به بار نشست
که سرود همه دریا
در من
طوفان کرده است
آه
نمیدانی
که ترا
به بی پروایی هرچه بادا باد
پیوند داده ام...

دلتنگی

جان بی قرار
درقفس خویش
تنگانه
آه می کشد...

حس کالی
بازیگوش
وسوسه می زاید
میانه ی اینهمه
دلتنگی...

همان است که بود...


روزان سیاه ما چنان است که بود
فریاد خزان ما همان است که بود
ماییم روان بر آتش داغ و درفش
بغضیم، فغان ما همان است که بود
داغیم به دل زسربداران بر دار
سردر دل خاک و پا، چنان است که بود
بیهوده چه می زنی به ما طعنه که آب
بگذشت زسرهمان، چنان است که بود
اندوه به کام و سر بداریم هنوز
بر ما غم خاوران چنان است که بود
دل داده به جنگلیم و خشمانه سلاح
زین داد که بیداد ِهمان است که بود
گر دوریم و آواره به هرجای جهان
هرجاکه شدیم فغان همان است که بود
ای یار مزن طعنه که روزان سیاه
برمردم ِ خاک ما همان است که بود

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

قرار...

هرگونه تشابه در این داستان اتفاقی است...

- عادت می کنی! مثل خیلی چیزای دیگه! نگاه کن مردم رو! چه زود عادت کردند! همینا رو اگه بگن که از فردا یک چوب اونجاتون میکنن تا بتونین بیاین بیرون! فرداش می بینی صف کشیدن!
تو خودم بودم. سر بلند کردم. مردم در گذر بودند. هرکسی به سمتی می رفت. همه طوری بنظر می رسیدند که دیرشان شده باشد. با شتاب می رفتند. گاهی جر و بحثهایی هم از چند نفر می شنیدی و یا چرب زبانی کسی که همه هنرش را بکار گرفته بود تا آن یکی را متقاعد کند به چیزی که مورد داد و ستدشان بود.

ادامه

مقاله ای تازه بقلم گیل آوایی

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

آه...

هست ِ تو
آبی ِ بی انتـــــــــــــهای شاد
آه...
از نبودنت!؟

با هم...



از یک خیال
تا یک حادثه
از یک قرار
تا یک فرار
از یک های تو
تا دنیای یک هم رهی
اگر که باشیم با هم
اگر که بخواهیم باهم
زخمی نخواهد بود کاری
و داغی هم

در تف این همه آتش و داغ
سایه سار هم باشیم
اگر چه بر دار
اگر چه
سیاهچالی ز آیه و شلاق
با من و
من با تو
ماییم و سرود خشم آگین خاورانهامان

نفیرهای جهل
از سکوت ماست
نه فریادمان!

تقدیر تلخ
رقم نخواهد خورد
مگر که بخواهیم
مگر که بسازیم
مگر که باشیم باهم!

یادمان...



رسوایی
لاپوشان ماندگاری جلادان است
نقاب برکشیده
از جنایت
در زنجیرهای جهل

انکار سودی نداشت
در تلاوت آیه ها

شلاق
پیام خدا بود
و سکوت تابوت*
در انفرادی شکستن
وحی هزار و چهارصد ساله

شکنجه و دار
نفیر سلیطگانی پنهان بود
که بکارتشان را
به خدای جهل و جنون باختند

تو ماندی
در فریاد بی انکار حقیقتی بی زنگار
که زندگی در دیار بلازده مان
به مرگ تفسیر می شود!

بهار
از نازکان دستان تو
در خاوران جوانه می زند
به بشارتی
که زندگی از آن ماست به ماندگاری
و مرگ
از آن خدای آلودگانی
که بزم سلیطه وارشان را سور دادند!

* تابوت نوعی شکنجه

خاوران...


آن بامداد
که برنیامده خورشید
از تیغ کوه
آمد بسوی تو یاری
شنیده بود
رگبار و دار
از اوین
آمد ش خبر
تا بامداد نبودش توان ماندن و ُ
اندوه وُ
ناله سوگ

راهیِ خاوران
سرگشته
از پی گوری که تازه بود

گوری دراز و ُ
یاری
به سینه ی یاری

هریک
تا بی انتهای اشک وُ
خشم

دستت
جوانه زد
یادت
ترانه گشت
خشمت
به مشت هزاران
گشوده بال
فریاد شد
از خاوران

اعتراض...


نفیر تکبیر بود
گوش خراش!
و نعره آیه ها بلند از مناره ها
خاک
بخون می نشست
جنایت جاری
کسی
نبودش خبر زبند
که بردارند

با لاشه خوارانی خدای مست
پرسش ساده بود
بر آوار دو مرز
آری بود به
انسان واره ای بودن لگد مال پلیدی
و نه
انفجار تندری بود در سیاهی جنایت
و بشریت
امانتی در دو انتخاب

تازاندند
پایکوبان لجبازانه ای
که سرو
وامدار ایستادگیشان بود
و آفتاب
باور سحرگاهان بی انکار

خاوران
در انتظار نازانه سیاوشان در بند
بی تابانه می گریست

گورهایی کشیده
دراز
به درازای درد خلقی
که تاریخش به خیزش بی انجام
رقم خورده بود
به تعفن تزویر و زور

و بیغوله گاهی به باورشان از یاد رفته
ندانستند
میعادگاه خلقی است
از برای داد خواهی
که خاوران
خاوران
خاوران
سیاوشان عاشق این خاک را
در دل می پروراند
به زایش بهار

کشتار..


یورشی بود
از هر سوی
و سلیطگان خدای مست
بزم گردانان آیه خوان خرافه بودند
شلاق در دست
تخت بود و انسان واره ای جلاد
که خدایش را به جنایت بهشت می ساخت
مزدورانی که سیاهی
میراثشان
و بلاهت
ناله ساز هماره شان

یورشی بود
یورشی
سیاه و کور
از پی رستنی شاید
که شب بماند بی سحر
رسولانی به آیه مست
چون بختک پیام آورانی
که بشریت بماند
در ماندگاری حماقتی
زنجیر وار
دایره ای گرد جنایت بی مایگان

یورشی بود
یورشی
لاپوشان فریب سیاهی لشکری از پی هیچ
و تابستانی سیاه
که خاوران
عریان گر بی انکار شب پرستانی
که مرگ
میراث هماره خدایانشان بود
و تاوان سخت مردمی
که فریب خوردگان بلاهتشان

یورشی بود
یورشی
که کار تمام شود یکباره
شاید رهیدن از کابوسی که گرفتار
کشتند
کشتند
کشتند
خاوران
خاوران
فریاد
خاوران
خاوران داد خواهی
تا تاریخ
رسوایی خدای آلودگان خرافه مست
بشریت را آواز دهد

یورشی بود
یورشی
تابستانی سیاه
که قلب ملتی به رهایی
در خاورانها بتپد
هماره!

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

وای! مادر داره میاد!؟

توجه: هرگونه تشابه اسمی یا نشانی در این داستان کوتاه، کاملا تصادفی است مگر با تایید شخصی نویسنده باشد.


- خوب ناز کردن نداره که! یه آهنگی بزن!
- بابا بلد نیستم! اینو یکی از دوستان به من داده. یادگاری یه.
- بزن جونه من
- بلد نیستم! چی رو بزنم!
- ناز نکن بزن رفیق!
- شماها زده به کله تون! چرا باورنمی کنین!؟ بلد نیستم!

همه بجانم افتاده بودند. خوشبختانه هیچکدام نمی توانستند بلند حرف بزنند یا اینکه بخواهند حرکتی بکنند. اتاق جای همه را نداشت. بزور کنار هم سر می کردیم. اتاق در طبقه سوم قرار داشت. من با یکی از دوستانم آنجا را اجاره کرده بودیم. اول بار که مصطفی پیشم آمده بود، اسم هم اتاقیم را سوسول گذاشته بود. اصلا کاری به سیاست نداشت. اما بچه بسیار صمیمی و رو راستی بود. با من خوب کنار می آمد و باورم داشت. تحملم می کرد.
یادم می آید دفترچه بسیج را تازه اجباری کرده بودند و باید همه ساکنین از مسجد محله دفترچه بسیج می گرفتند. صاحب خانه ام که پیر زنِ بسیار مهربانی بود و خیلی هم دوستم داشت، دنبال دفترچه بسیج گرفتن من بود.
بد جوری گیر افتاده بودم. نه می توانستم به مسجد بروم و درخواست دفترچه بسیج کنم! نه می توانستم صاحب خانه ام را نسبت به وضعیت خودم مشکوک کنم. در گیر و دار همین چه کنم ها بودم که هم اتاقی ام شبی سر رسید و دفترچه بسیج را انداخت روی رختخوابم! احساس کردم کوهی از دوشم برداشته شده است. با کنجکاوی پرسیدم:
- چطور گرفتی!؟
با خنده گفت:
- یارو بسیجی رو قابشو دزدیدم و شیرش کردم! همین! چی خیال کردی! مگه جرات دارن ندن!؟
بقول مصطفی، سوسول من، کار دلیرانه ای کرده بود و مشکل بزرگی را حل کرده بود. با همه بچه هایی که می آمدند، رابطه صمیمی ای داشت. گاه می شد که اسمی از بچه ها که صد البته مستعار بود اشتباه می گفتیم، سوسول هم بروی خودش نمی آورد. ولی پی برده بود که همه ما اوضاع خطرناکی داریم.
چند وقتی که گذشت، خود بخود درجریان کامل قرار گرفت و با نیرویی که رویش گذاشته بودیم و بقول معروف رویش کار کرده بودیم، بخشی از حریم درونی ما شده بود.
اوایل جنگ بود. جنگ نیز بهانه ای برای سرکوبیها و کشتارها و تاراندن نیروهای سیاسی شده بود. خاموشی های شبانه و در تب و تاب بگیر و به بندها و سرکوبهای وحشیانه حکومت اسلامی، اعلامیه هایی که می نوشتیم و امکان تایپ و تکثیر آن را نداشتیم، به هم اتاقیم می دادیم و با خط خوش می نوشت و همراه نقشه های ساختمانی که باید کپی می کرد، اعلامیه ها را نیز به تعداد زیاد، کپی می کرد و با خود به خانه می آورد.
پخش اعلامیه ها هم داستانی داشت. با بچه های محل رابطه خوبی را برقرار کرده بودیم. برنامه کوه رفتن راه انداخته و سرود خوانی و ایجاد ارتباط صمیمی با بچه ها، رابطه ای قابل حساب ایجاد کرده بود. طوری شده بودیم که بسیاری از آنها مشکلات خانوادگی و روحی و شخصی خود را نیزبا ما مطرح می کردند. ما هم برایشان در کمال صداقت هر چه داشتیم بکار می گرفتیم. شبها که خاموشی می خورد، محله پر از اعلامیه می شد. دیوارها روز پاک و شب دوباره از شعار پر می شد. بسیج محله بتنگ آمده بود که این کار چگونه صورت می گیرد. از نظر مسجد و بسیجِ محله نیز بچه ها ی محل جوانانی همه چیز بودند الا اهل سیاست!
هم اتاقیم،سوسول، بیشتر وقتها حلّال مشکلات ما بود. خانه ام نیز محل توقف بچه های زیر ضرب و فراری و حتی از جنگل گریخته بودند. زمانی بود که خط تشکیلاتی و سازمانی مطرح نبود. هرکه می توانست کمک می کرد. مهم نبود از چه سازمانی است. هرکسی که رفیق یا دوست و یاری می شناخت به او پناه می برد.
من نیز بنوعی امکانی بحساب می امدم برای دوستانی که می شناختند و گریخته بودند. همه را نیز در اتاق خود جا می دادم. پیرزن صاحبخانه ام تا آخرین روزی که آنجا بودم، سر در نیاورده بود که چند نفر در آن اتاق سر می کنیم. جالبترین این ماجرا انضباطی بود که همه بچه ها رعایت می کردند همه هم می دانستند که اگر بند آب دهند، همه ما دربدریم!
آن شب نیز مانند دیگر شبها کنار هم بودیم. نمی دانم سنتور را چگونه احمد پیدا کرده بود. با دیدن سنتور به وجد و شادمانی خاصی همه را به سکوت وا داشته بود. از من می خواست که قطعۀ آهنگی بزنم!
هر چه می گفتم که نمی دانم و اصلا در عمرم سنتور نزده ام، باورشان نمی شد. همه انگار بنوبت ایستاده اند تا اصرا کنند که آهنگی بزنم. خنده دار تر اینکه احمد با قیافه ی بسیار جدی می گفت:
- شکسته نفسی نکن رفیق! بزن!
من نیز کلافه شده بودم از اینکه بگویم نمی دانم و نمی توانم و آنها هم بخواهند که ناز نکنم و آهنگی بزنم. سرانجام که بتنگ آمده بودم، مضرابها را بدست گرفتم و مقابل سنتور نشستم و شروع کردم به نواختن سنتور! آنهم چه نواختنی و چه آهنگی! ناگاه صدای احمد در آمد که:
- اه..................اینکه نمی دونه!!!!!!
من که خسته شده بودم از آن همه اصرار، پاسخ دادم:
- من اینو تا حالا هزار بار گفتم! شماها پاتونو کردین تو یه کفش! هی بزن بزن راه انداختین! خوب حالا هم دارم می زنم و شما هم چشمتون چارتا گوش کنین!
به هر روی، بودن مان در کنار هم، تا برای بچه ها جایی پیدا شود و کاری روبراه گردد داستانی داشت.
روزهای ملاقات یکی از دردسر های وحشتناک من بود. تعجب نکنید که روزهای ملاقات چه ربطی به من داشت. برادرم اوین بود. تازه مادرم خبردار شده بود که پسرش در اوین است. برای ملاقات او باید به تهران می آمد. از بخت بد من، نه راهی می دانست و نه کسی را می شناخت. وقتی هم فارسی حرف می زد از ده کلمه، نه کمه اش گیلکی بود!
می دانست که من تهران هستم. پوششی هم درست کرده بودم که کنجکاوِ چند و چون کار و زندگی من در تهران نباشد. مادرم را نمی توانستم به خانه ام بیاورم چون خانه ام نیز ماجرایی داشت! ناگزیر باید چندکار همزمان انجام می شد. اول از همه اینکه مادرم نفهمد که روزگارم چگونه است که این خود پیچیده ترین بخش کار بود چون مادرم می خواست به خانه من بیاید. دیگری رساندن مادرم به اوین و برگرداندن او و بدرقه اش بود. این همه گویی کوهی بر دوش نه من که همه بچه ها سنگینی می کرد.
اول بارها که مادرم برای ملاقات می امد، کار مابسیار دشوار بود. ماشینی از قبل دست و پا می کردیم. رفیقی بعنوان راننده آژانس با ماشین می آمد. مادرم را به اوین می برد. همان جایگاه جمع شدن ملاقاتی ها و سپس باید پرسه می زد که این خود مشکلی بود تا مادرم ازملاقات برگردد. و مادرم را به ترمینال بیاورد. من نیز در ترمینال با او تا رفتن و بدرقه کردنش سر می کردم. شبهایی که می بایست دربعضی از ملاقتها در تهران می ماند، فاجعه ای بود اینکه مشکل بزرگ تر می شد!
پیشتر در حومه تهران یکی از رفیقانم کلاس رایگانی درکنار کارهای جمعی و محلی ترتیب داده بود و من هم برای تدریس به بچه ها می رفتم. وقتی موضوع ملاقاتها و آمدن مادرم به تهران پیش آمده بود، همین محل ناجی من شد و جایی که مادرم می توانست شب را بگذراند.
بعدها که ملاقاتها بیشتر شد و مادرم تجربه کسب کرده بود با برخی از مادران دوست شده بود و رابطه خودش را برقرار کرده بود. انگار که مادرم نیز راه افتاده بود! بی آنکه بداند بخشی از کار ما و راه ما و هم صدای ما شده است!
- وای!!!! مادر داره میاد!
فریاد آمیخته به ترس و بیم و خنده و گریه ما بود. شرایط بگونه ای نبود که دست و بالمان باز باشد و توان آنچنانی می داشتیم. هر چه امکانمان بود باید برای جابجایی و کمک و حل کردن مشکلات بکار می گرفتیم. رمقی نمی ماند که بتوان به زندگی شخصی رسید. وقتی صدای "وای!!! مادر داره میاد!!!"، شنیده می شد! همۀ حسرت و نگرانی آمیخته به شادی و اندوه در هم جمع می شد.
همه مادر را دوست داشتند و همه هم، چنان شرایطی داشتند که پیش از آنکه نگران خود باشند، نگران آسیب رسیدن به دیگرانی بودند که بنوعی در ارتباط با آنها قرار می گرفتند.
بسیاری از یارانم از همین اتاق پر کشیدند و ماندم من، با هزار باره مردن و آهِ کوهواری که هنوز با من است در میراث داری ای که پایبندم.


تمام

تیرباران



افراشته قامتت
فراخی دشت
و سکوت کوه وارت
فریاد خلقی بود

فرمان آتش
حقیرانه گلو درانید
جوخه
برخاک زانو زد
پیش از آنکه یارای چکاندن ماشه بوده باشدش

هیبت خورشید سان تو
مژده حقانیت راه بی انکار ما بود
در سیاهی دلگیر این همه جنون و جهل

افراشته قامتت
فریاد سرزمینی بود
که آزادی را
پای دار رقم زند
و ستبر سینه ات
ماندگاری ما
که میراثدار تو باشیم
تا سیلابی
که از جاری جان تو
داد بخواهد
این همه بیداد را…..

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۷

فریاد، یادمان کشتار زندانیان سیاسی تابستان سیاه شصت و هفت. گیل آوایی


از همین جا
همین خاک
همین دشت تا بی انتهای نگاهت
خشمی و
دادی و
انتقامی
هر تابستان
زبانه می کشد

بیهوده پنداری
شب پرستان را
چونان سلیطگانی به هزار و چهارصدساله
نعره و نفیر و جنایت
به سوگوارگان هماره شوم
که خدایشان
بهشت برین
وعده داده است
به کلید حماقتی
که خرافه مست
جنایت را
خدایگونه نعره کشیدند
در کابوسی
که تعبیرش
تعفن قرنهای پس ماندگیست
و کشتند
به خدا و محمدی
که نفرت بشریت
هر تابستان
در خاوران بی انکار
تکرار می شود

از همین جا
همین خاک
همین دشت تا بی انتهای نگاهت
خلقی
به دادخواهی
سرود می خوانند
هر تابستان
زندگانیم ما
مردگانند
خرافه مستانی
که جنایت را
بنام خدا
نعره کشیدند!

تردید پریشان

از کدام طوفان گذشتی
که آب و آینه
واتابان ِ فریادهای توست
وتو
سکوت می کاری
همچون چتر پر هوار شب

تردید ِ پریشان
وسوسه ی بیمناکیست
بودن
نبودن

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

آری اگر
گیل آوایی

روزی اگر جاری شدی
از کوهساران
گر صخره ای سنگی سر راهت
کمین کرد
برکن زجا
تو بی کرانی
گر که بخواهی

روزی اگر
بودت هوای بی قراری
کندن ز ماندن در خار و خاشاک غم انگیز فسردن
برکن زجا هر صخره یا هر سنگلاخی
سر ریز شو
" نه " را به خشماگین صدایی
با راهواران
چون سربداران
شادان و لجبازان
بشوران
درجا نزن
در پشت هر بایستنی از آن تو نیست
از آن انسان بودنت نیست
راز خدا،
شیطان در این
جاری
شدن
بودن
دردیست در ماندن ویا گردن نهادن، بی چرایی

دیگر چرایی

آری اگر روزی ترا دلگیر و خسته
کندن
گسستن
جاری شدن
رستن
به سر بود
سر ریز شو
گستر چو گلها سبز و رنگین
حتی
اگر
یک دم
ترا این اینگونه دم بود!

چند رباعی


1
دیریست ترا به خاوران می خوانم
ایران منی ترا به جان می خوانم
در راه تو پرپر ز سیاووشانم
عشقم تو زتو کران کران می خوانم
2
سبز است بهار و رزم میهن یاران
سرخ است وطن ز خاروانها یاران
برخیز وطن ز زخم این اهرمنان
می خواندمان چو سر بداران یاران
3
نوروز مرا تو صد بهاران شده ای
تو جان منی و جان جانان شده ای
دلدار ِ منی به دل تو ماوا داری
سبزانه تویی شکوفه زاران شده ای
4
با هر نفسی نـــــــــام ترا می خوانم
با حال و هوای سبزه ها می خوانم
در جان منی تو با منی همچو بــهار
آواز بهارم چو تـــــــــرا می خوانم
5
بنگر زتو من همچو بــــــهاران سبزم
در جنگل گیسوی تو جـــــــانان سبزم
سبزم زتو من، تاکه شدم عاشق مست
مستم زتو من، چو سبزه زاران سبزم
6
دلــــــــــدار ِ منی زتو پر آوازه شدم
از عشق تو من غزل غزلزاره شدم
ای جان من و زمن تو دور و با من
عشقی تو مرا بـــهار صد دانه شدم
7
عشق تو مرا سبز بــــهاری کرده است
آوازه ی هر گوشه کـــناری کرده است
از تو شده ام چنین بـــــهارانه ی مست
مستانگی ات ببین چه کاری کرده است
8
عشق منی و تـویی که زیبای منی
جان منی و تــــویی که دنیای منی
سبزم زتو من من به فدای چشمت
سبزانه بهار منی زیبــــــای منی
داد
گیل آوایی
دسامبر 1993
کمپ پناهندگی اوترخت


- تا حالا شده که داد بزنی یعنی یه جور داد بزنی که گوشِت زنگ بزنه از شدتش!؟
- زده به کله ات
- نه جدی می گم
- منم جدی می گم
- تو چی رو جدی می گی
- اینکه زده به کله ات
- یعنی چی زده به کله ام
- خوب زده به کله ات دیگه
- آخه چرا
- واسه اینکه هیشکی رو تو دنیا نمی تونی پیدا کنی که از داد زدن خودش، گوشش زنگ بزنه
- اِ !؟ چی چی رو پیدا نمیشه! من خودم! من! تا حالا فراوون هم پیش اومده که از داد کشیدنم گوشم زنگ زده!
- خوب همینه که می گم زده به کله ات!
- می دونی گاهی وقتها فکر می کنم که پِشکل بجای مغز تو کله اته! آخه مگه میشه یه نفر تا این حد احمق باشه!؟
- احمق هم خودتی! اولاغ جون! هیشکی از داد زدن خودش گوشش زنگ نمی زنه! مگه گوش یکی دیگه که دادشو میشنوفه!
- اینام از اون حرفاستا! واسه خودت فورموله اش می کنی! واسه خودت می بری! واسه خودت می دوزی! تازه قیافه ی حق به جانب هم می گیری!
- با تو حرف زدن بی فایده اس! من گاو میشم با تو ولی تو آدم نمیشی!
- حالا کی ازت خواسته که آدمم کنی!
- نمی خوام آدم بشی! آدم شدن پیشکِشِت! از این خُل بازیا در نیار!
- خُل بازی نیس! من خیلی جدی ازت پرسیدم
- باز که شروع کردی
- شروع کردی چی یه! من یه سوال کردم ازت
- خوب من هم که جوابتو دادم
- کجا جوابمو دادی!
- همین که می گم زده به کله ات، خوب جوابه دیگه خره
- ولی من به کله ام نزده! میدونم چی می گم
- وای به حال کسی که ندونه و ندونه که نمی دونه
- در جهل مرکب ابدو دهر بماند! آره!؟
- گل گفتی
- چی عجب!
- واقعا عجب هم داره
- پس همچین خُل هم نشدم!؟
- آره جونه تو! یه چیزایی سرت میشه!
- خوب حالا که یه چیزایی سرم میشه بگو تا حالا شده یه جور داد بزنی که گوشِت زنگ بزنه؟
- باز که شروع کردی!
- باور کن خیلی جدی می پرسم! واسه یه دفعه هم که شده فکر کن جواب بده! همینطور کشکی یه چیزی نگو!
- به چی فکر کنم؟
- به همین که گفتم؟
- اینکه فکر کردن نداره
- یعنی می فهمی چی می گم!
- نفهم خودتی
- منظورم این نیست! یعنی متوجه میشی!
- خوب اره
- صبر کن بینم! می فهمی با متوجه میشی چی فرق می کنه که می فهمی رو اونطوری برخورد کردی که انگار بهت توهین شده ولی متوجه شدی رو راحت جواب دادی!؟
- خوب بشین و بتمرگ با هم فرق می کنه! متوجه میشی و می فهمی هم مثل اینه
- واقعا که! ثابت کردی جز پشکل هیچی تو کله ات نیست!
- باز گفتی ها
- آخه مرد مومن! فرقی نمی کنه! هر دوتا یه معنی میده و اصلا هم مثل بشین و بتمرگ نیست! بیخود خودتو با اینجور تفسیر کردنا گول نزن، قیافه حق بجانب هم نگیر! انگاری عادت شده واسه همه که خودشونو گول بزنند!
- این گول زدنه!؟ یا اینکه می گی از دادزدن آدم گوش خودش زنگ بزنه!؟
- معلومه که اون!
- کدوم؟
- همون می فهمی رو با متوجه میشی فرق بذاری!
- عُرف میدونی یعنی چی!؟ عادت می دونی یعنی چی!؟
- خوب بابا یه جا باید سنگمون با این عرف ها و عادتهای احمقانه وا بکنیم یا نه!؟ نمیشه همینطور تا ابدالآباد با خودمون داشته باشیمش که! آدم خفه میشه خفه! فسیل نیستیم ما! آدمیم! یعنی که نباید همینطور با این توجیه ها بمونیم و بو گند بگیریم
- اول خودت آدم شو بو گند نگیر با این جور دادزدنهات که گوشت هم زنگ بزنه
- یعنی تا حالا برات پیش نیومده
- معلومه که نیومده! مثل تو که خُل نیستم
- ببینم! تو اصلا داد میزنی! شده همه ی عمرت یه بار هم که شده دادت در بیاد!؟
- واسه چی دادم در بیاد
- ای بابا! من از دادزدن گوشم زنگ می زنه یه جوری که بخوام گوشامو بگیرم! بعدش تو می گی واسه چی داد بزنم!
- اینجوری که تو می گی باید همه از داد زدنهای تو کلافه شده باشند! تو چیزی به دیونگیت نمونده!
- کاش دیوونه شده بودم! راحت بودم جونِ تو! ولی کسی دادمو نمیشنفه
- یعنی چی کسی دادتو نمیشنفه
- من تو خودم داد می زنم! یه جوری که.......
- چی!؟


تمام

کوله یاد

کوله یاد
گیل آوایی
جوانکی
با کوله ی ماجراهای کال
زردهای سرخ
لای پاره کاغذهای تاریخ تحریف
تپشهای دل بی تاب
با سینه باز تشنه ی حضور
گذر خاطره و قرار
انتظار می کشم

هنوز
دمار در می آورد این یاد چموش
از پس این همه سالهای رفته
و تازگی اوج غنج زدن
دل به نگاه یار
پای می کوبد
شادانه

جوانکی
با کوله های عاشق شدن
عشق
عشق
عشق کردن
به بوسه دزدانه
پرکشیدن
تا فراسوی جهانی به فتح
و مستی کش رفته از شادخواری شبی
که بیگانه می نمود
تازه پرکشان بلوغ

آه هنوز
در گذر خاطره و یاد
کوله بر زمین نیامده است
می کاوم گاه و بیگاه
از خیال
تا
ماجرای باختن سالهای شیرین

غمی به سراغم می آید
آهی
زمزمه ای
نگاهی
به دورهای گستره آبی
سبک
رها
تن به باد و ابر و کرانه ی بی انتها
جوانکی با کوله های دور
در گذرم
بی هیچ گامی
به پیش