شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

خاوران...


آن بامداد
که برنیامده خورشید
از تیغ کوه
آمد بسوی تو یاری
شنیده بود
رگبار و دار
از اوین
آمد ش خبر
تا بامداد نبودش توان ماندن و ُ
اندوه وُ
ناله سوگ

راهیِ خاوران
سرگشته
از پی گوری که تازه بود

گوری دراز و ُ
یاری
به سینه ی یاری

هریک
تا بی انتهای اشک وُ
خشم

دستت
جوانه زد
یادت
ترانه گشت
خشمت
به مشت هزاران
گشوده بال
فریاد شد
از خاوران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر