آن بامداد
که برنیامده خورشید
از تیغ کوه
آمد بسوی تو یاری
شنیده بود
رگبار و دار
از اوین
آمد بسوی تو یاری
شنیده بود
رگبار و دار
از اوین
آمد ش خبر
تا بامداد نبودش توان ماندن و ُ
تا بامداد نبودش توان ماندن و ُ
اندوه وُ
ناله سوگ
راهیِ خاوران
سرگشته
از پی گوری که تازه بود
گوری دراز و ُ
یاری
به سینه ی یاری
هریک
تا بی انتهای اشک وُ
خشم
دستت
جوانه زد
یادت
ترانه گشت
خشمت
به مشت هزاران
دستت
جوانه زد
یادت
ترانه گشت
خشمت
به مشت هزاران
گشوده بال
فریاد شد
از خاوران
فریاد شد
از خاوران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر