کنون که خانه خرابیم، تو هم نمی مانی
شبان غمزدۀ ما دمی نمی خوانی
چه شد که غُصۀ ما را تو قِصه می دانی
سوار توسن مهری ولی نمی رانی
به آتشیم وُ بجان آمدیم از این بیداد
هزار غم به دل ما یکی نمی دانی
دریغ و درد که ویرانتر از اسیرانیم
چو شاهدی که فغانیم وُ داد نستانی
سبو تهی وُ پیاله به اشک می خواند
ازاین هوار دل ما تو هم گریزانی
به ترکتازی ویرانه خوش چه می داری
نه مرهمی به دل ما وُ نه تو درمانی
کجا شد آن همه مهر و وفا، هم آوایی
چرا به اشک نهی پا وُ ما به حیرانی
به روزگار سیه دست یاری رسم وفاست
پیاله ای برسان تشنه گشته قربانی
نماند این سیهی شب به یاری می شکند
اگر بمانی به یاری سحر بگیرانی