جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

شاید...-داستان-

- مگه میشه آدم یادش بره. چطور یادم بره. هیچ وقت یادم نمیره. همیشه با منه. تازه اومده بودیم تو این محل. اینطوری که نبود. خونه هاش فرق می کرد. یه درخت هم نمی دیدی. یه دمپایی پام بود که مادرم با یه تیکه سیم وصل و پینه اش کرده بود. یه تونبون پام بود که همیشه خدا پایین میومد. دست خودم نبود. کشش اینقد پاره شده بود و مادرم گره اش زده بود که دیگه به همه چیز می موند الا کش!
- سلامتی
- نوش

از کاسه ی ماست و خیار، یک قاشق پر حواله دهان دوستش می کند و همینطور که قاشق را داخل کاسه می گذاشت ادامه داد:
- من از دِه ِمون خیلی خوشم می اومد. اصلا سر و ته انگار نداشت. تا چشم کارمی کرد دشت بود و کوه و درختهای چنار. تابستونا می رفتیم ییلاق. بالای تپه ای که پای رشته کوهی بود، چادر می زدیم. بالای تپه وقتی پشت به کوه وای میستادی، تا جایی که چشِت کار می کرد، دشت بود. انگار که کوه، دامن بلند شلیته اشو پهن کرده . پدرم خیلی وحشی بود. بی قراریهای خاص خودشو داشت. بیشتر وقتها بد اخلاقی می کرد. همیشه سر مادرم داد میزد. بیچاره مادرم همینطور دادشو تحمل می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر