دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷

وای اگر خانه را آب ببرد!

هنوز عطر صبحگاهی انبوه یاس، یاغی ام می کند. هنوز با کیف مدرسه و تازدادنهای مادر، بازیگوشانه در میان سفارش کردنهای او که لباس را کثیف نکنم، لی لی کنان از کنار پاگرد خانه دور نشده، لبخند بر لبان مادر می نشانم که آنچه می گوید حکایتیست بگوش من بازیگوش که هیچ روزی آنگونه از مدرسه بر نگشته ام که می خواسته است.
هنوز از کوچه ی پر خاطره کودکی با آن انبوه بیشه سان گلهای یاس که عطر سحرانگیزش تا مدرسه با من بود، سرخوش و شاد می گذرم.
هنوز خاطره ی آن، خیال می رباید و می برد تا شبهای بارانی و حال و هوای من ِ خیال باف که حتی یک شب چشم بر چشم ننهاده ام که به شکوه و سکوت پر رمز و رازش دل نداده باشم.
هنوز همان یاغی یاس و شب و روز سالهای دورم که بوی نم خاک از باران نیمه شبی تا عمق جانم می نشیند. آه آن شب که بارش بی امان باران با سنفونی دلنشین اش، بیدارم نگهداشته بود تا با گوش جان از صدای هر قطره ای که بر شیروانی خانه می نواخت، مست شوم.
مادر دست پاچه دیگ مسی بزرگی زیر چکه چکه های آن، بالای تلار گذاشته بود. گوشه تلار رختخوابهای تا شده برای مهمان، خود نمایی همیشگی داشت انگار که بخشی از نظم و ترتیب آزینی تلار بود. وای آن وقت که از هم باز گشوده می شد و شبانگاه تابستان از یک سر تا سر دیگر تلار گسترده می شد. عطر دل انگیز آن با تمامی حال و هوای خانه و مادر و مهربانیهاش در آمیخته می شد.
سگ همسایه بی وقفه پارس می کرد. هرچه گوش تیز کردم و ایستادم با شش دانگ حواس خود و تمام حس و هوشم را بکار گرفتم که از چرایی پارس کردن آن سر در بیاورم، چیزی دستگیرم نشد. حدس و گمانهای چند و چون پارس کردن نابگاه سگ همسایه، فکرم را مشغول کرده بود. معمای بزرگی می نمود. پوزخندی زدم و بخود گفتم:


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر