جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

آی وای می غاز بمرده*...


لالایی مان، سنفونی دریا بود وُ آوازهای باران بر بام خانمان و رقص شبح وارش در گذر نور ِ فانوس و آسودگی خوابمان، پارس کردن سگ همیشه یار که خطر را پیش از آنکه سر رسیده باشد، می دانست.
دور ترین خاطره ام به سالهای شاید 1336 یا 37 بر می گردد به زمانی که برای راه رفتن باید دست مادر می گرفتم. تنها، تصویری از آن در دهنم مانده است که در حیاط خانه با انبوه درخت نارنج و سگ سیاه و زرد رنگی که همیشه با ما بود. نمای ماتی از کت ِ خاکستری رنگ، در ذهن من است و صد البته شکل و فرم خاص آن سالها و سنی که داشتم.
کوچه ای شنی خانمان را به خیابان، یا شاید بهتر باشد بگویم، جاده ای وصل می کرد که یک سوی آن ردیف خانه های جدا شده با پرچین های ساخته شده از نی و چوب و گاه سیم خارداری وُ حتی برخی را مرز و دیواری نبود. آن سوی جاده یا بقولی خیابان، باریکه راهی به ماسه های دریا وصل می شد و تپه ماهورهایی پرده ی حائل میان ما و گستره بی مثال خزر که گشاده دست و بی دریغ، روزی رسان بسیارانی از جمله ما بود. ...>>


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر