گل فروشی محل داشت می بست. همه را جمع کرده بود و مانده بود همین یک گلدان! دستم پر بود و از خرید بر می گشتم. این گلدان در چنان جمع شدن گلفروشی و خاموشی غروب و سکوت، نمی دانم چه حسی در من گیراند که خریدمش و با هر جان کندنی بود همراه وسایل خرید با خود آوردمش. همان لحظه در حالی که خوش و بش می کردم با آن، بردمش در حمام! دوش آب سرد گرفتم رویش و فروان آب دادم وُ سیرابش کردم، سپس بردمش کنار پنجرۀ اتاق خواب گذاشتم، صبح که بیدار شدم گل افشانی آن مرا چنان شگفتزده کرد که اولین کارم پیش از هرچیز،شد عکس گرفتنِ از آن و او هم دلبرانه دل برد بی دریغ! شد دُردانه گلِ گلدانهایم!
دلبری های گلِ گلدانم را با شما قسمت می کنم!
این چند بیت هم برای گل افشانیِ گلِ گلدانم که
گیرانده مرا
هشتم جولای 2012
گلِ من غربت ما را زکجا می دانی!
گپِ ناگفته ما را
تو زبر می خوانی!
ما که در بحر
سکوتیم وُ به خود حیرانیم
زین هیاهوی درون
کرده ای گل افشانی!
جانِ من، ژاله صبح
نیست که اشک دل ماست
این چنین دیده
زدوری شده است بارانی!
روزگار سیه وُ دوره انسانسوزیست
دلبری های تو را
از چه کنی ارزانی!
دلِ ما غم، همه
بیداد وُ فغان است ما را
گشته آواره وُ
سهمی شده مان ویرانی!
در به در، گاه
هوایی شوم از بهر بهار
ارچه خونگریه به
ما داده سیه دورانی
دلِ ما خوش ز گل
افشانی ات ای ناز بناز
چشم بارانی ی ما
را تو کنی نورانی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر