17جولای 2012
گاه شبنم به نگاهِ من وُ گه سیل، گهی بارانی
دورِ دوری وُ چو دل در برِ من می مانی
تو چه ای! وِردِ زبان منی از بام به شام
چو غزل حال و ُ هوای دل من می دانی
گذر از بی تو نفس را به چنین آه، هوار!؟
وای گفتن نتوان مانده ام از حیرانی
جام در دست و رخِ تو بنشیند در جام
هست آواز بلب لیک تو گویی خوانی
هستِ تو با نفسم هست، دریغ از دوری
نیستت را چه بگویم که دلی، هم جانی
اشک دریا وُ غمِ دوری و یادت مهتاب
آتشی هست به پا دیده شود نورانی
این همه نغمه به لب یادِ تو می آرد باز
ور نه این دلشدگی جان به لب آرد، آنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر