2
در
یک بی تفاوتی و خستگیِ خسته کننده ای، رسیدم به نشانی ای که می بایست می بودم.
ساختمان بزرگی بود که در آن یک تالار بویژه برای موسیقی بود. داخلش شدم. روی صندلی
در گوشه ای از تالار نشسته بودم. شلوغ بود. خیلی هم شلوغ بود. صحنه ای در انتهای تالار
بود که دو پله بلندتر از کف تالار به چشم می آمد. روی آن نوازندگان نشسته بودند.
یکی هم بود که داشت پنجه هایش را گرم می کرد با هر ازگاهیِ نُتی که بر کلیدهای
پیانو می نشاند. آرام آرام، طوری که کسی نشنود، آوایی از پیانو همراه می کرد.
دل
به آوایِ هر از گاهیِ پیانو داده بودم و او، که
داشت پنجه هایش را گرم می کرد.
نوازندۀ
پیانو چشمانش را بسته بود. نمی دانم چرا چشمهایش را بسته بود. شاید می خواست تمرکز
کند.
شاید
می خواست از سر و صدای ازدحامی که در تالار برپا بود، دور باشد. شاید هم، به آهنگی
که می بایست می نواخت دل داده بود. تک و توک صدایی هم از سازی دیگر بر می آمد. یکی
با ویولن سل یکی با فلوت یکی با چنگ، مانند
کسی یا دونده ای یا حتی پرنده ای در حال آماده شدن برای دویدن برای پرواز،
این پا آن پا کند، خود را آماده می کرد. در همین حال و هوا بودم که یکی در برابرم
ایستاد. یعنی نه اینکه حس کرده باشم ایستاده بود بلکه سایه ای از آن در برابر
نگاهم بود که مرا بخود آورد. سر بلند کردم. لبخندی زد. کلاهش در دستش بود. باید
هنگام ورود به تالار آن را برداشته باشد.
من هم لبخندی زدم. پرسید:
-
اشکالی ندارد اگر کنارت بنشینم؟
-
نه. ابداً. حتمن بنشین
-
منتظر کسی نیستی؟
-
نه. تنها هستم.
هیچ
نگفت. با همان لبخندش یکی از صندلی های نزدیک را کشید . آن را کنار صندلی من
گذاشت. روی آن نشست. من هم خودم را روی صندلیم کمی جابجا کردم. جابجا هم نه، بلکه
یک جور که از تنهاییم دور شده باشم، خود را جمع و جور کردم. گفت:
-
وقتی دل به موسیقی می دهی تمام دنیایت یک جور دیگر
است. جوری که فقط در همان حال معنا دارد. وقتی از آن در بیایی دیگر آن نیست. همان
حال و هوایی که مبنای آن حس توست حسی که با موسیقیِ همان لحظه عجین شده است.
با
شگقتی نگاهش کردم. شگفتی من از موضوعی بود
که بی مقدمه بی هیچ پیش زمینه وشناختی یا
آشناییِ با من، از آن می گفت. طوری که منتظر باشم بقیه حرفش را بزند تا بفهمم چه
می گوید نگاهش
کردم.
ادامه داد:
-
می دانی. وقتی حسی از موسیقی در تو جان می گیرد
با آن حس می روی. در همان حس غرق می شوی. همه چیز در همان لحظه با همان موسیقیست.
هیچکس پس از آن نمی تواند همان حس را داشته باشد یا درک کند.
حس
کردم انگار معمایی را دارد می گوید. حس کردم می خواهد مرا سرِ کار بگذارد. حس کردم
آدمِ روانکاو یا چیزی مثل اینهاست که با
طرح موضوعی می خواهد مرا با حرفهایش مانند هیپنوتیزم بکشاند به جایی که نمی دانستم
کجاست.
هیچ
نگفتم. نگاهم تغییری نکرد جز اینکه بیشتر گیج شده باشم می نمود. همۀ حواسم در نگاه
من به او خلاصه شده بود که بدانم چه می خواهد بگوید اما حسی دیگر در من شکل گرفته
بود از اینکه با موسیقی در یک لحظه در همان لحظه که با موسیقی در خود خیال را
پرواز می دهی و با خودت می روی. چیزی مثل سماع چیزی مثل از خود بیخود شدن، کندن
رها شدن از زمان وُ مکان وُ حال وُ هوایی که بوده ای. داشتم همین حس وُ برداشتم را
در خودم می کاویدم که او ادامه داد:
-
وقتی از این حال دور شوی در یک زمان و لحظه و حال
و هوای دیگری باشی. حال و هوای دیگری نسبت به آن حال و هوایی که همان لحظه با همان
موسیقی داشته ای، آن حس و حال و هوایت، برای خودت هم دیگر آن حس و حال و هوا نیست.
هر چقدر هم سعی کنی، بزور می توانی همان را در خودت تداعی کنی. حسی که در آدم جان
می گیرد، به اوجش می کشاندت، ترا در همان اوج رهایت می کند. اینکه چه وقت بخودت
بیایی ماجرای دیگریست اما آن حس همانطور در تو سایه می اندازد، با تو هست. با توی
پنهان در تو که هر کاری بکنی باز آن را در خودت حس می کنی. در تو حضور دارد. یک
جور حضورِ پنهان و سایه وار.
باز
هم هیچ نگفتم. نگاهش کردم. چیزی دو دلانه از او در من بود. چیزی که کسی باشد دنبال
آدمِ بی
دست
و پایی که گیرش بیاندازد و به عبارتی مخش را کار بگیرد. ولی حرفهایی که می زد،
مفهوم ج دای ای داشت که باید به آن فکر می شد. نمی شد از آن بی تفاوت و در حد یک
آدمی که کسی را دست بیاندازد می بود. در همین سبک و سنگین کردنِ فکرهایم نسبت به
او بودم که پرسید:
-
تا حالا اینطور بوده ای؟
-
ها!؟
این
" ها " را طوری گفتم که انگار از خواب بیدار شده باشم. طوری که انگار از
یک دنیایی بیرون کشیده شده باشم. پرسید:
-
تا حالا اینطور بوده ای؟
-
چطور بوده ام؟
-
همینطور؟
-
کدام طور؟
-
همین که گفتم. در یک لحظه با یک موسیقی حس و حال
و هوایی می داشتی که پیش و پس از آن نداشته و نداشته ای!
-
اها! بگذار فکر کنم!
-
فکر کنی؟
-
بله
-
فکر نکن. فکر کردن نیاز نیست. باید حس کنی. می
دانی!؟ حس!
-
حس!؟
-
ها! بله!. باید حس کنی. وقتی حس کنی!، یعنی
فهمیدی! بعضی چیزها نیاز به فکر کردن ندارند باید حسشان کرد. حسی که با حرف بیان
نمی شوند. حسی که باید فهمید، درک کرد. ای آقا! حس! می فهمی! حس کن.!
-
باشد! بگذار حس کنم!
می
خواست چیزی بگوید که حرفهای گردانندۀ
برنامه تمام شده بود. نوازندگان آرام آرم موسیقی ای را آغاز کردند. همه تالار در
سکوت فرو رفت. از هیچ کس و هیچ جایی صدایی نبود بجز گروه نوازندگانی که همه را به
خود کشیده بودند.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر