یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۹

آزاد بودن یا نبودن، چالِش این است! ( بخش 3) - گیل آوایی


آزاد بودن یا نبودن، چالِش این است!
بخش سوم
   چهار شنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۹ آپريل ۲۰۲۰
 3
نمی دانم به حرفهای او فکر می کردم یا دل به موسیقی می دادم. حسی از حرفهای او همۀ فکرم را بخود مشغول کرده بود. نوای آرام ویولن در جاریِ هماهنگ سازهای دیگرِ گروه، مانند پری، برگی، تکه چوبی چیزی مثل گل قاصدکی بر آب، رام و آرام بالا و پایین می شد، می خرامید وُ می رفت. خرامانش بود با جاریِ رودی که هر از گاه نجوای هستِ سازهای دیگر همراهیش می کردند. نوایی که مانند آرامش یک نسیم بود در فضای دم کردۀ تالاری که انگار آدم نفسش بند آمده باشد و کرشمۀ دلنوازی فریادرس می شد وُ هوای تازه در جان آدم می دمید. با چنین نوای دلنشینی، داشتم در خود با حرفهای او از حسی که می گفت کلنجار می رفتم. از یک سو با حسی که موسیقی می داد، خوش به حالم می شد و مستیِ آن در من جان می گرفت و از سوی دیگر به او فکر می کردم و حرفهایش، که نه می شناختمش نه می شناخت مرا، نه پیش زمینه ای بود و نه یک روالِ معمولِ آدم به آدم می رسد! بود، ناگهان سر رسیده بود و آتشی روشن کرده بود که از آن رهایی نداشتم. و همین کلنجار رفتنِ من در خودم، بی آنکه بخواهم، تا آخرِ پاره ای که می نواختند رهایم نکرد.
وقت استراحت شده بود. گروه نوازندگان، روی صحنه با یکدیگر خوش و بش می کردند و خستگی در می کردند. سر و صدای برخاستن و بیرون رفتن از تالار، جای نوای موسیقی را گرفته بود. گاه صدای گپ زدنی می آمد و گاه خنده ای که بی خیالیِ از همۀ دنیا را با خود داشت.
بلند شدم. از ردیفِ صندلیها، میان آدمهایی که بلند شده و می رفتند، به آرامی گذشتم. همچون همراهِ بی همراه، با همه، از تالار خارج شدم. جایی که فضای بی در وُ پیکری می نمود و در هر جایی از آن یک میزِ گِردِ کوچکِ تا قدِ آدمی قرار داشت و می شد نوشیدنی ای بر آن گذاشت و کنارش ایستاد و نوشید و تماشایی هم کرد. در گوشه ای هم یک پیشخوان بود و دو بانوی جوانِ زیبارو به کسانی که نوشیدنی ای می خواستند، می رسیدند. به آن جا رفتم. یک پیاله شراب سفید گرفتم. برگشتم. یک میز کوچک را که کسی دُورِ آن نبود، نشانه کردم.
جرعه ای از گیلاس شراب نوشیدم و سرگرداندم. نگاهم به همه جا بود و هیچ جا هم. هنوز به خود نیامده بودم که دستی به شانه ام خورد. سر برگرداندم، دیدم که باز هم او، سر و کله اش پیدا شده است. لبخندی زد و گفت:
-         لذت بردی!؟

من هم با لبخندی که بی شباهت به فحشِ چارپاداری نبود جواب دادم:
-         بله. مرسی. شما چی!؟
-         لازم نیست به من شما بگویی. راحت باش!

حس خوبی از این فروتنیِ متظاهرانه اش نداشتم. با یک تُن صدایی که عادتم است بگویم شما، گفتم:
-         بخاطر شما نیست. من عادتم است شما بگویم. احترامِ به دیگری، احترام به خود است!
-         باشد! ولی راحت باش!

لحنِ گفتارم طوری بود که گوشه ای زده باشم و پاسخی به فروتنیِ متظاهرانه اش، اما برخوردش طوری که برایش یکسان نموده باشد، بود. به سرم زد سرکارش بگذارم و گیر به دهم به همین " راحت بودن" که از نگاه او و نگاه من ممکن بود فرق کند. او یک تعریفی از راحت بودن دارد و من یک تعریف دیگر. یک جور سرِ همین راحت بودن حالش را جا بیاورم اما یک لحظه با این فکر که ممکن بود در موردش اشتباه کرده باشم و او هم دنبال یک همصحبتیِ همراهانه بوده که با من حرف می زد، در خودم و با خودم کوتاه آمدم.
به هر روی گفتم:
-         من راحتم!

ساکت شد. هیچ نگفت و پیاله اش را در میان دستش فشرد. از رنگِ مایعی که در آن بود، فکر کردم باید ویسکی بوده باشد. هم پیاله و هم رنگ مایعِ درون آن به هیچ نوشیدنیِ دیگری نمی آمد. نه آبجو، نه کنیاک، نه ودکا! هیچکدام مگر ویسکی!. خوشم آمده بود ولی به روی خودم نیاوردم. در همین گشت و گذارِ با نگاههایم بودم که گفت:
-         به پیانو دقت کردی!؟ خیلی زیبا می زد.
-         من که همه اش با نوای ویولن  بودم. بقیه در زمینۀ آن قرار داشتند.
-         آه! ویولن. بله! بسیار دلنشین بود اما پیانو.....
-         پیانو!؟
-         بله. خیره کننده بود. نوازنده اش انگار با گروه نبود ولی با گروه همراه بود.

گیج شدم. نگاهم به او بود که گفت:
-     پیانو حرفهای خودش با خودش را داشت. مثل آدمی که در انبوهِ آدمها بوده باشد، گام به گام با آنها در راه بوده باشد اما غرق در حال و هوای خودش.
-     نه. من اینطور دقت نکردم. حواسم به ویولون بود. گاهی فکر می کردم تُـن سازهای دیگر حتی همین پیانو، مرا یک جور از نوای ویولن دور می کرد. نمی توانستم با آن باشم.
-         خوب! همین! همۀ آنها، یکی بودند. یکی!
-     نه! برای من ویولون تک بود. یک جور تکنوازی که به دلم می نشست. مثل جرقه ای که آتش راه انداخته بود. می دانی گاهی فقط یک چیز است که می گیراندت مثل جرقه ای که آتش راه می اندازد. کسی به جرقه فکر نمی کند. جرقه فراموش می شود وقتی رقص شعله های آتش زبانه می کشد. همه اش از آتش است نه جرقه.... من...من...

زبانم انگار بند آمده بود و او نگاهم می کرد. نمی دانم ساکت شده بود و نمی خواست حرفی بزند یا داشت فکر می کرد. پیاله شرابم را برداشتم. آرام به طرف دیواری که تابلوی نقاشی روی آن بود حرکت کردم. در کمال شگفتیم، او نیز پیاله اش را برداشت و با من همراه شد. همانطور که در کنارم گام بر می داشت پرسید:
-         تو چه!؟ داشتی می گفتی!
-     ها! بله. می دانی گاهی اینطوریم. حسی از چیزی دارم و می گویم. بیشتر وقتها، همان زمان با همان حس، حرفم را می زنم باید همان لحظه دقت کرد چون پس از آن دیگر همان حرف را با آن حسی که گفته ام نمی توانم بگویم. یعنی یادم می رود.
-         چی!؟ دوباره بگو!
-     خوب اینطوری باید بگوم که من در همان لحظه که حسی از چیزی دارم، می گویم پس از آن حتی یادم می رود دقیقاً همان حس را همانطور با همان کلام بگویم. باید همان لحظه.... اصلاً می دانی! یک چیزی به نظرم می رسد مثل این که آن را باید یادداشت کنم اگر نکنم از یادم می رود  یعنی پس از آن، هر کاری کنم هرچه هم سعی کنم باز همان نمی شود که بود. می فهمی!؟
-         تقریباً
-         چه خوب! تقریباً فهمیدن هم بهتر از هیچ فهمیدن است.
-         یعنی چی؟
-         یعنی این که همیشه آتش نمی شود باید جرقه هم بود! بی جرقه، آتشی نیست! هست!؟ تقریباً
فهمیدن مثل همان جرقه است. آتش شدن داستانِ دیگریست. همیشه که نمی شود آتش بود گاهی همان جرقه بودن هم خودش دنیا آتش در آدم راه می اندازد. آتش راه نیانداختی هم چیزی از دست نداده ای. یک لحظه یک جرقه هم کافیست.

به کنار دیوار رسیدیم. به تابلوی نقاشی خیره شدم. رنگهای آن مرا برده بود. داشتم به نقاشِ آن فکر می کردم لحظه ای که آن را داشت می کشید. منظورم این نبود که نقاش چه کسی بود اسمش چه بود!، نه! بلکه به این که چه در سرش بود، چه حس می کرد، چه می دید، چگونه می دید که آخرش این شد که من تماشا می کردم. ترکیب رنگها و طرح و سایه روشنهای در تابلو خیره ام کرده بود. داشتم فکر می کردم که همین طرح و رنگ و تماشایی که به نگاهم می نشست همان بود که نقاش می خواست یا چیزی در همان گیر و دارِ دیدن و حس کردن و خواستن شده بود که تمامش کرد. شاید هم وا داده بود. بخشی را هم گذاشته بود تا با تماشایش کامل شود. ببینندۀ نقاشی هم  انگار بخشی از آن بود.
نمی دانم چرا فکرم رفته بود به جایی که اصلاً به حال و هوای آن لحظه ای که در فاصله اجرای موسیقی پیش آمده بود نبودم. فکر می کردم که هیچ چیز را تا آخر نباید رفت. هیچ چیز را تا آخر نباید خواست. هیچ چیز را تا آخر نباید جست. همین که هر چیز را تا حدی دلت خوش باشد حسی از آن داشته باشی به آن رسیده باشی در تو همراه بوده باشد کافیست.
در همین فکر بودم که برگشتم. او نیز نگاهم می کرد. نگاهم می کرد که چه ام شده بود. چه داشتم می کردم. طوری که مانده باشد از اینکه سر در بیاورد چه می کردم یا اصلاً بپرسد چه می کردم. نگاهش با من بود که برگشتم پیاله ام را روی میزِ کوچکِ پایه بلند گذاشتم. دستی به سوی او به نشانۀ بدرود تکان دادم از تالار بیرون رفتم.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر