دونده
گیل
آوایی
چهار شنبه ۴ تير ۱۳۹۹ - ۲۴ ژوين ۲۰۲۰
هر
روز همین وقتهای بامداد می بینمش از دور
مانند یابوی از نفس افتاده که به زور به چارنعل تاختش وا داشته باشند، پیدا می
شود. از کنارم می گذرد. یک درود بامدادی می گویم اما گفتن از من است و از کنارم بی
پاسخ گذشتن از او.
بی
آنکه بخواهم وسوسه ای به جانم می افتاد که یک بار هم اگر شده جلویش را بگیرم بگویم
چرا اینقدر هر روز خودت را شکنجه می کنی!؟ اما یک حس مرا از این کار باز می داشت.
حسی که مرا از فضولی کردن و کنکاش در کار دیگران باز می داشت. ولی خوب! هر چه باشد
باز رگه هایی از آن فرهنگ فضولی در کار دیگران و حتی نشناختن یا حتی شناختن ولی
احترام نگذاشتن به حق شخصی و زندگی شخصی و خواستِ شخصی دیگران، در من سرک می کشد و
اگر بخودم نیایم می شوم همان که نباید
باشم!
چند
روز پیش باز هم پیدایش شد. از دور با چنان چهرۀ شکنجه شدۀ در عذاب و جان کندن می
آمد. به من نرسیده بود که از تاختِ چهارنعل کاست و آرام آرام، بگو قدم آهستۀ ارتش
شاهنشاهی! نزدیک شد. یکی دو قدم مانده بود که گفت:
-
ببخشید می توانم از شما یک سوال کنم!؟
انگار
دنیا را به من داده باشند از این که خلاصه به حرف آمد! با خوشرویی خوش به حالانه
ای گفتم:
-
حتمن!
گفت:
-
هر روز می بینمت می آیی ساحل قدم می زنی توریست
هستید یا ....
گفتم:
-
سالهاست که اینجا زندگی می کنم. دریا رفیق سال و
ماهم است!
گفت:
-
اُو....
لبخندی
زدم گفتم:
-
من می توانم یک سوال از شما بپرسم؟
گفت:
-
بله بپرس
گفتم:
-
خصوصیست
ها!
تعچب
کرد با حالت تعجبی که خیلی کنجکاو هم شده باشد گفت:
-
مهم نیست بپرس!
گفتم:
-
تا حالا به قیافه ات نگاه کردی چه قیافۀ عذاب
آوری داری اینطور که می دوی!؟
خندید.
چنان خنده ای که جا خوردم. گفت:
-
ورزش می کنم که نمیرم!
-
نمیری؟
-
بله.
گفتم:
-
مگر می شود آدم نمیرد!؟ همه می میریم!
نگاهم
کرد. لحظه ای بفکر فرو رفت گفت:
-
ورزش می کنم که دیرتر بمیرم
با
حالتی که هم کمی درست هم کمی غلط باشد سر تکان دادم می خواستم چیزی بگویم که گفت:
-
تو چرا نمی دوی!؟
گفتم:
-
اگر بدوم این چشم انداز را از دست می دهم.
این دریا این پرنده این ساحل این
آرامش......
خواست
چیزی بگوید که گفتم:
-
ببین دوست من! تندرست زندگی کردن مهم است. ولی
اینطور که می بینمت تو داری خودت را شکنجه می کنی عذاب می دهی خودت را داری می کشی
که بیشتر زنده بمانی!
خندید
هیچ نگفت. گفتم:
-
پیش از اینکه بروی بگذار از تو اجازه بگیرم که
فردا صبح که دیدمت یک عکس از تو بگیرم تا
ببینی چه شکنجه ای می شوی! چه قیافه عذاب آوری داری!؟
با
خنده همچنانکه دور می شد گفت:
-
حتمن بگیر!
او
رفت و من هم به راهم ادامه دادم. حالا هر روز می بینمش. هر بامداد، از دور پیدایش
می شود. با همان چهره، با همان هیبتی که شرح دادم و با شلوارکی کوتاه تنش، روبان
سفیدی بر پیشانیش اما تا می خواهم عکس بگیرم، می خندد! چنان می خندد که گل ازگلش
باز می شود!
و
بخودم می گویم فردا عکس می گیرم!
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر