دریای
امروزم
شنبه ۷ تير ۱۳۹۹ - ۲۷ ژوين ۲۰۲۰
تابستان
که می شود و فصل سفر و تعطیلات تابستانی، نمرۀ ماشینها در شهرم هم نشان از هر کشور
اروپایی دارد. از فرانسه و ایتالیا بگیر تا آلمان و سوئیس و بریتانیا و..... در یک
کلام همه جای اروپا. و من هم ماجرایی دارم برای پارک کردن ماشین و کنار آمدن با
شرایط تابستانی شهرم که مانند دیگر فصلها نیست.
هر
روز ماشینم را میان انبوده ماشینهای از هر جای دیگر بویژه آلمان، پارک می کردم اما
امروز چنان خلوت بود که هر جا دلم می خواست پارک می کردم! وقتی هم که اینطور می
شود یعنی فراوانیِ جا و هر جا که دل بخواهد! جایی پارک می کنی که هم ماشین نزدیک
ترین نقطه به هنگام بازگشت باشد و هم اینکه همچون تافتۀ جدا بافتۀ از آسمان به
زمین آمده باشی و بهترینها هم برایت!
بادگیرم
که بالاپوشِ عزا و عروسیست، را برداشته بودم و همچنان که می رفتم داشتم آن را روی
شانه هایم جمع و جور می کردم و با آستینهایش دور گردنم محکم هم! در این لحظه صدای
گوشخراش کلاغی به گوشم رسید که داد می زد:
-
باران....باران...باران.....
لبخندی
زدم و با خود می گفتم:
-
می دانم....می دانم.... می دانم!
یک
دقیقه طول نکشیده بود که از پارکینک به ساحل رسیده، چشمم افتاد به دریا و کرانۀ تا
چشمت کار می کرد ابرِ سیاه بود و موجهایی که بیشتر به رشته هایی آشکار و نهان، که
سفیدای گاهگاهیش به سیاهی ابرها چشمک می زد!!! همینطور نگاهم به کرانۀ دور و نزدیک
دریا بود که پرنده ای دریایی، کوچکتر از کبوتر! با پرهایی سفید اما کله و منقاری سیاه
پرواز می کرد، چنان شتابان پر می کشید و می خواند:
-
باموم....باموم....باموم.....
وا
ماندم و بخودم گفتم این پرنده هم انگار از کاسپین جانِ جانان به این سامان آمده
است اما به که می گوید باموم باموم باموم!؟
دریا پیش آمده بود. نمی دانم ساحل در آغوش دریا
یا دریا در آغوش ساحل بود اما هر چه بود،
راه رفتن و قدم زدن روی ماسه های ساحل کارِ حضرت فیل بود انگار! به این طرف
آن طرف نگاه می کردم تا راهی مناسب برای رفتنِ کنارتر به آب پیدا کنم صدایی از دور
بگوشم می رسید اما هیچ چیز پیدا نبود. صدایی که بیشتر به برنجکوبیِ شالیکاری بوده
باشد در خانۀ روستایی که در انبار برنج و برنجکوبیش( فاکون)، درزه برنج، بخوان
دسته شالی، کنارش و هر بار مُشته ای از شالی را بر می داشت و می گذاشت روی کُندۀ برای
همین کار، و با " جاکو" یعنی آن چوب بلندِ یک سر کج! شلتوک از خوشۀ شالی
جدا می کرد!
چشم
گرداندم هیچ ندیدم. دنبال صدا گشتم و باز به این سو و آن سو سرگرداندم تا پیدا کنم این صدا از کجا می آمد! سرآخر دیدم دو جوان در دورهای
ساحل جایی پرت ایستاده اند و یکی تشکچه ای را کیسۀ بوکس کرده و آن دیگری با مشت به
آن می کوبد:
-
بوم....بوم....بوم.....
حالا
این بوم بوم بوم را که اینجا نوشته ام یاد صحنه ای از یک فیلم افتادم که زنِ
اشرافی با ادا و
اطوارهای
اشرافیتِ مفتخورانه به کار نجاری که در
کشتیِ تفریحیش ( یاکت یا یاخت!) شکافی درست کرده بود کشویی و تو در تو اما همین زن
اشرافی به کارش ایراد گرفته بود و مزدش نداده ابزارش را به دریا انداخته بود و
گذشت تا وقتی که همین زن اشرافی شبانه مست از کشتی به دریا می افتد و گارد ساحلی
نجاتش می دهد و در این گیر و دار، او
حافظه اش از دست می دهد و دچار فراموشیِ مطلق می شود. خبرش را که نجار می
خواند وسوسه ای به جانش می افتد تا حالِ این زن اشرافی را بگیرد. سرانجام برای
شناسایی به پلیس می رود و نشانی ای می دهد که زن متقاعد می شود نجار درست نشانی
داده بود. نشانی ای که در پشتش بود و فقط کسانی " خودی" می دانستند.
نشانه ای که زیر شورت یا مایویش از دیده پنهان می ماند! نجار، زن اشرافی را از
پلیس تحویل می گیرد و به خانه اش می برد! و بهشتِ مفتخوریش تبدیل می شود به جهنمِ
کار خانه و بچه داری و شوهر داری و این حرفها! و یک شب که خسته و
به جان آمده در رختخواب بود، نجار، بخوان شوهرش در این زمان!، می آید با او
بخوابد و او به نجار می گوید:
-
امشب. نو بوم بوم.( No Boom Boom tonight )!
وحالا
که به اینجا رسیده ام با این آسمان ریسمان بافیهایی که خودم هم نمی دانم از باران
باران شنیدن کلاغ بگیر تا باموم بامومِ آن پرنده ای که اسمش را نمی دانم به این
بوم بوم بومِ مشت زنی آن جوان و زن اشرافی
که حالش جا آمد در آن فیلم!
شنبه
من با این دریا رفتن! به کجا کشد! "شیطان داند! خدا نمی داند">(شاملو)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر