اعترافات یک میمونِ شیناگاوا
هاروکی موراکامی/ فیلیپ گابریل
دو
شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ - ۰1 جون ۲۰۲۰ / نیویورکر
ترجمه
فارسی: گیل آوایی
من
آن میمون پیر را حدود پنج سال پیش در یک مهمانخانۀ کوچک سبکِ ژاپنی در بخشی از
فرمانداری گونما[1]،
شهرستان چشمه های آب گرم، دیدم. مهمانخانه ای روستایی یا دقیقتر مهمانخانه ای کهنه
و فرسوده که بندرت می شد در آن اقامت نمود، من بطور اتفاقی یک شب را در آن
گذراندم.
داشتم
بی هدف، طوری که ببینم سرنوشت مرا به کجا می برد، سفر می کردم و هنگامی که به
شهرستان چشمه های آب گرم رسیدم، ساعت از هفت شب گذشته بود، من از قطار پیاده شدم.
تقریباً آخرهای پاییز بود، مدت زیادی از غروب گذشته، خورشید به تیرگیِ آبی تند
بخصوص در مناطق کوهستانی بود. باد سرد و گزنده ای از بلندای کوهستان می وزید، صدای
خش خشِ اولین برگهای زردِ پاییزی را که در خیابان پراکنده شده بود در می آورد.
در
مرکز شهر دنبال جایی برای گذراندن شب می گشتم اما در آن وقتِ شب که ساعتها از شام
مهمانان گذشته بود، هیچ مهمانخانۀ مناسبی، مهمان تازه ای نمی پذیرفت. به پنج یا شش
جا سر زدم ولی همۀ آنها از پذیرفتن من خودداری کردند. سرانجام در منطقه ای پرت در
بیرون شهر، به مهمانخانه ای رسیدم که مرا پذیرفت. این مهمانخانه ظاهرِ ویران،
متروک، ناپایدار و تقریباً ارزان داشت.
گذشتِ سالهای زیادی را دیده بود اما هیچ یک از انتظاراتی را که می توانستی از یک
مهمانخانۀ قدیمی داشته باشی، نداشت. چفت وُ بستهای آن در رفته و تعمیرات و
نگهداریش سرسری و شتابزده انجام شده و با
بقیه
دیگر جاهای آن جور نبود. تردید داشتم از اینکه بتواند در زمین لرزۀ بعدی دوام
بیاورد و فقط می توانستم
امیدوار باشم در مدتی که من آن جا بودم زمین لرزه ای آن را نلرزاند.
مهمانخانه
شام نمی داد اما کرایۀ آن شامل صبحانه می شد و نرخِ اقامتِ یک شب به طرز
باورنکردنی ای ارزان بود. در میزِ بزرگی در سرسرای آن قرار داشت که پشت آن پیرمردی
که موهای سرش تقریباً بطور کامل ریخته، حتی ابرو هم نداشت، نشسته بود. پیرمردی که
پول اقامت یک شب را پیشاپیش از من گرفت. نداشتن ابرو باعث می شد چشمهای
پیرمرد، بطرزِ عجیبی خیره و برجسته بنظر
بیاید. گربۀ قهوه ای رنگی به سالمندیِ پیرمرد، بر تشکچه ای کنار پیرمرد، راحت
خوابیده بود. دماغ گربه باید مشکلی می داشت که در خواب با چنان خُر وُ پُفی که من
تا آن وقت نشنیده بودم، نفس می کشید. اتفاقاً ریتم خر و پفهای گربه گاهی منظم
نبود. همه چیز در این مهمانخانه بنظر فرسوده و از هم وا رفته بنظر می رسید.
اتاقی
که من به آن راهنمایی شدم، مانند جایی مثل انباری بنظر می رسید که در آن یک تشک
لوله شده قرار داده شده بود. چراغ سقف آن کم نور بود و کفِ آن در زیر تاتامی[2]
طوری بود که با هر گامی که بر می داشتم، صدا می داد. ولی برای اینکه جای بخصوص و
مناسبی گیر می آوردی، خیلی دیر بود. به خودم گفتم باید خوشحال باشم که سقفی بالای
سرم هست و تشکی که روی آن بخوابم.
من
تنها بارِ همراهم را که یک کیف شانه آویز بود در گوشه ای (این اتاق دقیقاً اتاقی
نبود که می خواستم در آن باشم.) گذاشتم و به شهر رفتم. به دکانِ سوبا نودل[3]
که در آن نزدیکیها بود، رفتم. شام ساده ای خوردم. از آنجایی که رستوان دیگری باز
نبود، سوبا نودل تنها چیزی بود که گیر می آمد. آبجو با تنقلات مربوطه و
مقداری سوبای داغ خوردم. سوبا کیفتی متوسط داشت و باز هم بگویم که منظورم این نیست
که گله داشته باشم. همین هم بهتر از گرسنه به خواب رفتن بود. پس از این که از دکان
سوبا در آمدم فکر کردم باید مقداری آجیل و یک بطری ویسکی بگیرم اما نتوانستم
فروشگاهی بیابم. ساعت از هشت شب گذشته بود و تنها جاهایی که باز بودند سالنهای
بازی تیراندازی و مانند آن بودند که به ویژه در شهرستان چشمه های آب گرم، پیدا می
شد. به همین خاطر به مهمانخانه برگشتم.>ادامه>>( متن کامل این داستان همراه با متن انگلیسی و شناسه
های دیگر بصورت پی دی اف منتشر شده ا ست.برای دریافت/دانلود کردن این داستان اینجا کلیک کنید.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر