آزاد بودن یا نبودن، چالِش این است!
بخش چهارم
4
با
خودم می اندیشیدم یعنی نمی اندیشیدم هم، بلکه به خودم نهیب می زدم، خودم را متقاعد
می کردم که پوزخندی به خودم زدم. به این که چه می اندیشیدم. چطور برای موسیقی به
تالار رفته بودم. چطور او به من گیر داده بود. چه می گفت، چه می خواست، دنبال چه
بود و من چطور ناگهان همه اش را وا نهادم و هر چه بود وا گذاشتم و رفتم.
سلانه
سلانه از پیاده رو گذشتم. پیپ را در آوردم. از توتونِ انباشته در کیسۀ چرمیِ
همراهم، مقداری توتون در پیپ گذاشتم و گیراندم. ناگهان حسی مانند برق تمام وجوم را
گرفت. ماندم. هیچ حرکتی از من بر نمی آمد.
به او فکر می کردم به او که با من حرف زد. در کنارم بود. همراهیم کرد. با خودم
تکرار می کردم او حتمن تنهایی مرا دیده بود یا تنها بود و نمی خواست تنها باشد. او
با همۀ برخوردهایم با من مانده بود و سعی می کرد زمینه ای برای گفتن با من داشته
باشد. چه زمینه ای بهتر از موسیقی بود که به هوایش به همان تالار رفته بودم. درکِ
ناگفته و تنهایی محسوسی که داشتم و داشت هم شاید. یک لحظه برگشتم. چند قدم در راه
رفته ام گذاشتم. پشیمان شدم. هر چه بود لحظه ای تنهاییِ هم را با هم قسمت کرده
بودیم. یعنی کمینه این که او تنهایی مرا از من گرفته بود. نگذاشت تنها باشم.
راهم
را گرفتم و از رفتنِ دوباره به سراغ او منصرف شدم. همان فاصلۀ بودن با هم کافی
بود. دوباره می رفتم که چه می شد!؟ نه!. همان لحظه، همان گپِ بی انتظارم، خوب بود.
مثل خیلی چیزهای دیگر، مثل خیلی لحظات دیگر. اصلا خوب نبود می رفتم و با او می
ماندم و می گفتم. زیاد ماندن خوب نیست اصلاً خوب نیست. زیاد که بمانی خوبیها
تکراری می شوند، دیدنها تکراری می شوند، حرفها تکراری می شوند. آدمها حتی تکراری
می شوند. تکراریهایی که به جا یا نا به جا بودنشان هم یکسان می نماید. مگر کم بوده
اند و
بوده
ایم و هستیم حتی. همین است.
آه
از کجا به کجا کشیده شده ام!. تنهایی هم مانند خیلی چیزهای دیگر خوب است اگر
تحمیلی نباشد. وقتی "باید" تنها باشی، این "باید" مثل کوه، روی فکر و حس
و وجدانت سنگینی می کند. هر لحظه می خواهی زمینش بگذاری وُ وا دهیش وَ رها شوی.
اینطور آدم خواه ناخواه کلافه می شود. خانه نشینیهای تحمیلی، دوری گزینیهای
تحمیلی، تنهاییهای تحمیلی، سخت است وقتی که یک چیز تحمیلی را گردن بگذاری. همین که
حس کنی همه اش تحمیلیست، انگار دنیا بر سرت آوار شده است. همۀ توش و توانت برای
این است که از آن در بروی، خودت را از چنبرۀ هولناکِ آن رها کنی. و همین می شود
بسترِ اصلیِ بودن، نبودنت.
یا
مانداب ماندن یا جاری، روان، هر چه شد شد! آزاد بودن یا نبودن، چالِش این است!
دوستِ من! فرق هم نمی کند که این چالش می خواهد چالش خودت با
خودت، در خودت باشد یا با انبوهی که در آنی وُ با آن هم!
همین!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر