پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۸

چندیادداشت از فیسبوکم – گیل آوایی

در فیسبوک دنبال چیزی می گشتم که با این یادداشتهای هر از گاهیم برخوردم. شاید خواندنشان خالی از لطف نباشد:

0
اینجا، هلند، شب رسیده است. آفتاب آخرین زورش را زد و رفت پشتِ کرانۀ دریا شبِ جایی را صبح کند! و به شوپن گوش می دهم و شبِ من دارد شبانه تر می شود اما خبرهای ایران را که می خوانم! انگاردر سیاره دیگریست تاریخ دیگری روزگار دیگری با این همه دلتنگتر هوای آنجا را می کنم. یادم هست یک زمانی، خیلی دور دور دور سالهای سال پیش!، در شعبه ای از بانک ملی نزدیکیهای چهار راه محمودیه/پارک وی باید بوده باشد( اگر اشتباه نکنم!)، روی پیشخوان کارمند بانک نوشته ای با خط خوش بود:
اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم!

1
وقتی اینجا باشی، فکر و خیالت آنجا از این بهتر نیست! هر کاری هم بکنی باز یک جایی به خودت می آیی می بینی به جهنمی پرتاب شده ای که از آن گریخته ای! خوب همین است دیگر! فکر وُ خیال وُ جان وُ جهانت با تو نباشد! همین می شود که حواس نماند برای تو! مثل همین لحظه که غذا روی گاز گذاشتم گرم شود اینقدر منتظر ماندم و خبری نشد که رفتم ببینم چرا غذا گرم نشده است دیدم دیگ را گذاشته ام روی یک شعلۀ گاز اما شعلۀ دیگر را روشن کردم که هیچ چیز رویش نیست!!!! این میان آشپزخانه شد حمام سونا!!!!

2
یکی از اندوهبارترین حس من! نمی گویم " ما " تا راحت تر باشم! بله یکی از اندوهبارترین حس من این است که در اوج خوش به حالی! در هلند، بودنِ جان وجهانم در ایران است! هر کاری بکنم باز در شادترین لحظاتم هم سایۀ اندوهی کمرشکن! جان و جهانم را به آتش می کشد! آنجا برای انسان بودن و ماندن و زیستن انسانی چنان باید با هر تبهکار و جنایتکار و دزد و فاسد بی همه چیز جنگید! اینجا اما ماجرای دیگریست! آنجا پر و بال بسته در قفس حسرت پرواز داشته باشی و اینجا پرِ پرواز هم اگر نداشته باشی اما هوای پروازت باشد! پرِ پروازت می دهند!
پارادوکس وحشتناکیست بودن و نبودن در خاک مادری!

3
ماجرای من وُ امروز! روزِ پادشاه در هلند!
امروز در هلند " روزِ پادشاه " است. سالهایی که گذشته، امروز را که " روزِ ملکه" بنامم و بنامند!، عادت کرده بودم و در واقع خوشترش داشتم یعنی اینکه روز ملکه بناممش.
این روز در سال، روزیست که گذشته ا ز جشن و پایکوبی و خوش به حالیِ مردم در شهر، هرکس هرچیزی داشته باشد و نیاز نداشته باشد، به خیابان می آورد و بساطی پهن می کند و می فروشد. آزاد است و مالیات هم ندارد! و در این میان هستند گروههای موسیقی که خودش رنگین ترین رنگِ این رنگین کمان شادمانی در هلند است.
و من! نانِ ناشتایی من تمام شده بود. توضیحی بدهم برای این نان ناشتا و نگهداریش هم! هر هفته یک بار از نانوایی سالهای سالم نان دلخواهم را می خرم و آن را در یخچال، یخ زده، نگه می دارم و هر بامداد دوتا تکه از آن را با قهوه می خورم تا پیش درآمد پیپ بارکردنم باشد!
و امروز! نانم به آخر رسیده بود و رفته بودم نانواییم اما خیابانش را بسته بودند و مردم شهرم برای برپایی جشن روزِ پادشاه هم جمع شده بودند و یا از این سو و آن سو می آمدند. هر چه بود از کوچه پس کوچه ها راهی پیدا کردم به نزدیکیهای نانوایی!!! ولی جایی که پیکان 46 را پارک کنم پیدا نکردم! گشتم و گشتم! آخرسر بخودم گفتم حالا دو روز نان نباشد! آسمان به زمین می آید!؟ همانطور که دنبال جای پارک می گشتم، پشیمان شده و به خانه برگشتم! یک چیز اما انگار مانند فیل به گوشم آویزان شده باشد! می نمود! و آن اینکه در خاک مادری برای عزا و عاشورا و سرو سینه زدن مردم چنان می کنند که می دانیم اما اینجا برای شادی و پایکوبی، هر چیزی یک بهانه می شود. بهانه می شود برای با هم بودنِ شاد برای خوشی برای زندگی برای............ بگذریم!
روز پادشاه است و خوشا شاه هلند و یاد بادا ملکه جان بئاتریکس! یک جور می گویم ملکه جان که انگار هر روز با هم یک قهوه ای می خوردیم!؟
حالا بگذریم از اینکه امروز نان ناشتایم تمام شده و باید تا دوشنبه منتظر نانم بمانم.

4
از شما چه پنهان!
همیشه با یک خبر از کره شمالی برخورد می کنم هزار فحش به خودم می دهم از اینکه یک زمانی کیم ایل سونگ یکی از قهرمانانِ آن سالهای نوجوانی! و ماجراجوییِ از جمله من بود! بی آنکه مثلاً پورداودها را چنان شناخته باشم! امروز هم با خواندن یک خبر از کره شمالی، گذشته از آن هزار فحش!!!، می خواستم بنویسم یعنی بپرسم چطور شد که یک مبارزۀ خونبار و قهرمانۀ مردم "کره "( بخوان کرۀ شمالی!) به یک حاکمیت مافیایی و جنایتکار انجامیده است! اما میهنم را دیدم و جمهوری اسلامی! با خودم خلوت کردم با هزار حرفِ در سکوت! راستش! هزار چپز حتی ضد و نقیض! از نگاهم گذشت! ماندم کدامش را بگویم! پشیمان شدم از نوشتن!

5
باد دیوانه شده بود ساحل هم همه دار و ندارش را هوا داده بود گفتم بروم رستورانی ساحلی یک آبجویی بنوشم تا شاید باد سرِ عقل بیاید! رفتم کنار پنجرۀ رو به دریا نشستم دختر جوانی با ییشبند قهوه ای رنگ آمد و خیلی مودبانه پرسید چه میل دارید گفتم یک آبجو لطفاً. رفت و تا برگردد بخودم گفتم کاش می گفتم یک قاچ لیموترش هم می آورد! وقتی با آبجو برگشت گفتم ممکنه یک قاچ لبموترش هم بیارید با شگفتی گفت ولی این تکیلا نیست! بی آن که به روی خودم بیاورم! گفتم تکیلا هم دارید؟ گفت بله. گفتم پس یک تکیلا با دو قاچ لیموترش بیارید! یکی برای تکیلا یکی برای آبجویم!!
یادِ جوانیهای با دوستان در شت افتادم ودکا جو بود با آبجو شمس!
هر چه بود باد که سرِ عقل نیامد هیچ! دیوانه تر هم که شد هیچ! باران هم سر و سینه زنان سر رسید!!!! اما با آن آبجو و لیموترش! و تکیلا!!!! نه دیوانگی باد کاری می توانست بکند نه سراسیمگیِ باران!!!
نمی دانم باد و باران روی مرا کم کردند یا من روی هر دوتاشان را!!!

6
فکرم رفته بود به دو دوره از روزگاری که تا اینجای تاریخ گذراندیم. خوب فکرِ آدم هم دست خود آدم نیست! یک وقت دیدی رفت به جاهایی که اصلاً دست خودِ آدم هم نیست! و اینطور گریزِ فکر! شد طوری که به یاد یک کتابِ آن سالها افتادم. سالهای بقول ما گیلکها "خیلی من مرا قوربان!" اسم کتاب "گذشته چراغ راهِ آینده" بود، هست هم هنوز!، و همینطور داشتم به چند و چون سالهای ندیده و دیده فکر می کردم، بی آنکه بخواهم!، رسیدم به این که گذشتۀ ما شده آیندۀ ما و آیندۀ ما شده است گذشتۀ ما، یک جور که انگار اهرمی بوده باشیم که میانۀ آن، تاریخ ما شده باشد پایه ای که یک سر اهرم بالا می رود سر دیگرش پایین می آید! مانند همان مثل گیلکیِ ما که می گوید " پنبه رسه، تو بیا بیجیر من برسه!"
اما!!!
ما که آدمهای خوش خیالی بودیم!،
چرا تاریخ از ما انتقام می گیرد!؟
نکند اشتباهی پیش آمده باشد!؟
و
باز هم آن فرهنگِ " قربانی نمایی!" پرده ای شد تا گناه خود را پشتِ آن پنهان کنم یا شاید هم فرار کنم! از واقعیتی که بود و آخرش همین فرهنگِ " قربانی نمایی!" رو نمود که ما نبودیم! نکردیم!، کردندمان!
گفتم بروم ببینم چه به چه هست یا است!
دو کلمه به فکرم رسید: دو زیستان و دگر دیسی! ( من فکر می کنم در گذارِ یک دگردیسی فرهنگی هستیم!حتی اگرچه چهل سال است)!
هر دو تا را اشاره وار در اینجا می آوردم:
فرهنگ لغت:دوزیستان جانورانی هستند خون‌سرد که دو دوره زندگی دارند.>Amphibians جانوران خونسرد/ دوزیستی

دگردیسی یا “استحاله” یک فرایند زیستی است که طی آن یک جانور، پس از زاده شدن یا از تخم بیرون آمدن، جسماً تکامل و دیگرگونگی می‌یابد.>>Metamorphosis
.
شاید هر فکر کردنی، گفتنی نیست! و هر گفتنی، فکر کردنی هم
!

7
واورسم حافظا آخوند چی بُونه!؟
بوگفت آ " بی شرف" ده پور نومونه!
واورسم کی چی بُونه غوربته کار!
بوگفت غوربت جوخوفتام خُونه شونه!
فارسی
از حافظ پرسیدم آخوند چه می شود!؟
گفت این " بی شرف " دیگر زیاد نمی ماند!
پرسیدم که کارِ غربت چه می شود!؟
گفت پنهان شده در غربت هم به خانه می رود !

***
واروسم حافظا غوربت دواره؟
بوگفت آدم کولی، غوربت خکاره!
هاچین گورشا به آدم دور جه خو خاک!،
غریبی چوم واسی ارسو بواره!
فارسی:
از حافظ پرسیدم غربت می گذرد؟
گفت آدم ماهیست غربت تاوه!
تماماً داغ می شود آدم دور از خاکش
از غربت چشم باید اشک ببارد!
 
8
حالا تو دنیا هم بگو که آسمان ریسمان می بافی ولی کاریش نمی توانی بکنی وقتی که اول صبح هیچ کاری نکرده با خودت تکرار می کنی "یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آونگ*!"
آن هم در این هلند که سگ و گربه هم از خشونتت در می روند! پرنده تره هم برایت خرد نمی کند نه به بار است نه به دار است نه کسی به کسیست نه هایی هست نه هویی هست تو با خودت کلنجار بروی که چه کشکی چه پشمی کدام خصم وقتی هفت کوه و هفت دریا دوری و شده ای "دُن کیخوته دِ لا مانچایی** بی سانچو پانزا!!!! تاخت می زنی دنیای خیالی ای که ریق رحمت هم سر بکشی خیالی می ماند و آب از آبش هم تکان نمی خورد! باور نمی کنی تو هم بخیال تو هم بخوان "یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آورنگ"!!!
چه می شود اگر تو هم بگویی " خوودِ مُرخن نِدرلاند!( صبح بخیر هلند!)

9
شب چله است و گیلکی آن هم از نوعِ خیلی خیلی "من مرا قوربان" خالی از لطف نیست خواندن!!!!
بی می گیلان، جهان خربستگایه!
هاچین وُرسفته لافند، بی نمایه
کرا بیخود نگم گیلان جه ایران
گولازه دونیایه، دونیا ایتایه
فارسی
بدون گیلانِ من، جهان هرکه هرکه است( هردمبیل)
درست مانند طناب پاره می ماند، بی نماست
بیهوده نمی گویم گیلان از ایران
افتخار دنیاست، یکی یکدانه دنیاست
***
آ دونیا مئن کرا گیلانه می چوم
بیجارانه می یان دونیایه می توم
چیچینی، ابلاکو، لانتی یو گوسکا
گیلانی دابه مایی شور بنه خوم!
فارسی
در این دنیا گیلان چشم من است
میان شالیزاران، دنیایی ست نشای برنج
گنجشک، لاکپشت، مار و غورباغه
رسم گیلانی ست برای شور کردن ماهی خُم بگذارد!
(خُم گذاشتن کنایه از چال کردن خُمِ بزرگ در زمین، عموما حیاط خانه، است که در آن ماهی شور می کنند(

10
تو قاری می مرا قارم تی امرا
تو داری می مرا دارم تی امرا
هاتویی دوشمنا بیخود کونیم هار
تو زاری می مرا زارم تی امرا

فارسی
تو با من قهری و من با تو قهرم
تو با من چشم همچشمی می کنی و من با تو چشم همچشمی
همینطور دشمن را بیهوده هار می کنیم
تو زار هستی با من و من زارم با تو