یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۴۰۰

یادآوری از فیسبوک در این روز - گیل آوایی

 1

دست می سایم وُ تا عمقِ شب تنهایی

آهِ اندوه همه نسل مرا می شمرم

اشک، بارانی ی چشمانِ مرا می خواند

نُتِ آوارۀ این سمفونی نیمه شبان

سوزِ ساز دگری می بارد

در نگاه منِ مات

خانه ی مادری چون خاطره ای بکر به زیبایی رقص

یاد آن دلشده می گیراند

از کران تا به کران بیتابی

آه

دلتنگی ما را چه کسی کاشته بود!

که چنین ویرانیم

از کجا

تا

به

کجا!؟

 

2

در آفتابیِ لحظه ها

باران انتظار

چکه چکه می چشم هنوز

وای که چه تلخ است

چشم به راهی!

.

بیست و  هفتم ماه جون 2012

3

چندیست دل نکندی هنوز، دل می کنند!،

به آهی حتی ساده تر از آب خوردنی!

حبابهای پر ادعا

طبلهای خالی

ماجرای ماست!

آنک

که مات می گذرد همچون رنگی بر نقاشی بی حوصلگی!

اینک

همه چیزت می شود اما مجازی!

چه دنیای غم انگیزی ویرانه وار

آواره خو کرده ایم به دست خویش!

تازه اگر آوارش امان دهد!

آ

وا

رش!

باور نمی کنی!؟

.بیست و  هفتم ماه جون 2014

شنبه، تیر ۰۵، ۱۴۰۰

می روم اما تو گویی کوهِ غم بر شانه ام و....- گیل آوایی

 این روزها اینطورم! چطور بگویم یعنی همه اش می نویسم کنار می گذارم تا دوباره بخوانمش درستش کنم ویرایشش کنم اما چه وقت باز چنان فرصتی حوصله ای حالی هوایی دست دهد!؟ شیطان داند!
به هر حال هرچه هست همینطور با شما قسمت می کنم! شاید حسی، حالی، هوایی در شما هم بگیراند! کسی چه می داند!؟:

 چهارشنبه، ۱۲خرداد ۱۳۹۵

می روم اما تو گویی کوهِ غم بر شانه ام
جان من دور از دیار و روح من در خانه ام

می شوم هر جا چنانم هستم اما نیستم
هرچه هست بینم نمی بینم بجز کاشانه ام

 مستِ یاد و خاطراتم در تماشای دیار
زاین همه آشفته حالی در خودم ویرانه ام

دوری از یار و دیار، ای کاش سهم ما نبود
هرکجای این جهان باشم، در ایران لانه ام

 آه رفت عمری و عمری رفته است در انتظار
کوله ام سبز است سبز از میهن دُردانه ام

از پر پروانه تا برگ درخت و هر نگاه
سُکرِ خاکِ مادری در من از آن جانانه ام

 بایدم طرحی دگر باشد در این آشفته زار
ور نه چون دیوانه حتی آشنا بیگانه ام!

کس نداند شور و حال این چنینم وای وای
قلب من با رقص شالی، جنگلِ گیلانه ام!

 آه ای همراز وُ همراهم در این مستانه حال
مستِ مست چون آتشی شعله کشانِ خانه ام

بین چه می گویم چه می خوانم زخود با خود دریغ
می برد خاکسترم را باد رشت، لاجانه ام!!!!

 گیل آوایی دل فسرد زاین سالهای تاسیان
اشک می بارد زچشمِ مات بر پیمانه ام!
.
لاجانه ام = لاهیجانم!

2

 چه در نگاه تو داری که بی قرارِ تو ام

چه کرده ای که چنین عاشقانه یارِ تو ام

ببین زچشم قشنگت چو باده می نوشم

هزار طرح قشنگی مرا که کارِ تو ام

به جانِ دلشده ام رقصِ شالیزارانی

نسیم مستِ بهاری مرا، کنار تو ام

تغزلی، غزلی، شورِ عشقی، زیبایی

شراره های دلی، مستِ آن شرارِ تو ام

غریب خاطره ام، غربتِ هَزارانم

هزار شوق دلی، عشوه ای، هَزار تو ام

چه کرده ای که هنوز هم اسیر دامم، وای!؟

چه بوده ای!؟ تو چه ای!؟ من چنین به کار تو ام!

 دگر ز دوری ات ای شوق بودن، ای بی تا

قرار نیست مرا بین چنین هوار تو ام

به رقص باده نگاهِ تو می شود پیدا

خرامِ خلسۀ مستی، دریغ زارِ توام

به لب رسیده مرا جان کجا شدی، ای داد

ندانی غربتِ من، بی وفا، خُمارِ تو ام!

شبانِ منتظرم، همچو خاکِ من دوری

هوار زین همه غم، من در انتظارِ تو ام

 چو باده وسوسه ای، حسِ مستیِ نابی

خروش خامُشِ شوقی، چه بی قرارِ تو ام!

16اردیبهشت1393/ 6 مه 2014 

 3

ما که اهل رشت وُ آبادان وُ کرمانیم رفیق

اهل تبریز وُ سنندج، هم زقوچانیم رفیق

اهل زابل، زاهدان وُ خرم آباد وُ اراک

اهل بجنورد وُ بروجرد هم زتهرانیم رفیق

 گرچه رشتم، ساری وُ نوشهر می بینی مرا

کرد وُ لر، گیلک، بلوچ، از بختیارانیم رفیق

چون دماوندِ بلند، ماییم شکوهِ ماندگار

با همیم، رنگین کمانیم! مهر ورزانیم رفیق

 گیلکانه گر سُرایم، فارس می فهمد مرا

در گلستانِ وطن، همچون هَزارانیم رفیق

گرشمالی کاسپی موجم خروشان زاین دیار

تا خلیج فارس سروِ سرفرازانیم رفیق!

 پرخروشیم همچو کارون، مهر بان زاینده رود

جاری ایم ما، اهلِ خاکِ پاکِ ایرانیم رفیق

ناتمام


پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۴۰۰

رقصِ خیال - گیل آوایی

وه چه افشان می کند

گیسوی شالی

باد!

می نشیند سبزِ رُستن برنگاهم مست

بی کران تا بی کران آغوش شالیزار.

رقص گنجشک

شاد!

ترس می بازد مترسک

در هجومِ هرچه باداباد

فوج فوج مستِ بازیگوش

چون عروسانی خرامان.

گاه بر لب آه

ماتِ آواز خموشِ مست شالیزار

فاتحی از دور

داسَکی بسته کمر

آرام

چون خدای این همه آباد

می گشاید دست

می خرامد رام شالیکار

 .

آه گیلان سرزمین مادری

ای دور وُ نزدیکم

چنین با دیلمانی داد

دلتنگم!

دل.....

تنگم!

( 25فوریه 2015)

 

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۰

آخرِ خط - گیل آوایی/ 2009

 آخرِ خط

گیل آوایی

19-  مه - 2009


لبخندی به لب دارد. هرچه کلنجار می رود، بطری آب از جیب بارانی اش بیرون بیا نیست که نیست. نگاهش می کنم. همانطور که چشمم به اوست فکر می کنم. هفتاد بهاری باید پشت سر گذاشته باشد. پیرمردیست چهارشانه، بلند اما مثل درخت زمستان زده ای فرسوده تر از هم سن و سالهای این سامانی اش بنظر می رسد.
از خط پیاده رو می گذرم. اتوبوسی که از انتظار ِ عبور پیاده ها نفس تازه کرده است، به محض اینکه پا به پیاده رو می نهم، راه می افتد. مسافری از شیشه پهن و گشاد اتوبوس به بیرون خیره شده است. با نیم نگاهی به او، از پیرمرد دور می شوم. دوچرخه ای در انبوه دوچرخه های ردیف شده از حالت ایستاده می افتد. جوانکی با گوشواره ی زمخت و خالکوبی هایی سرتاسر بازو شانه که خودنمایانه در معرض نگاه همگان گذاشته است، دوچرخه را بلند می کند. از جیب شلوارش چیزی فلزی در می آورد. زنجیر قفل دوچرخه را می شکند. مردم بی توجه به دزد دوچرخه به راه خود ادامه می دهند. نگاهش می کنم. به سرم می زند با تلفن همراهم عکسی از او بگیرم اما زود پشیمان می شوم.

بدون اراده به پشت سر نگاه می کنم تا پیرمرد را ببینم به کجا رسیده است. براحتی در میان انبوه مردمی در حال گذر دیده می شود. می بینمش که با چه اشتهایی بطری آب را به طرف دهانش می برد. لبخندی بر لبانم می نشیند. چه سخت است از قدرتباوری ِ کوهی جابجا کردن، آدمی برسد به زمانی که برای در آوردن یک بطری ِآب اینقدر سخت جانی کند!

به ایستگاه قطار می رسم. عقربه های ساعت برخلاف همیشه هیچ شتابی نشان نمی دهند. نیم ساعت به حرکت قطاری که باید سوار شوم، مانده است. به دستگاه خودکار بلیط فروش که سر راه ورودی به داخل ایستگاه با آن رنگ زرد و آبی قد کشیده است، می رسم. هر بار خواسته ام بلیط بگیرم، اندوهی در من جان می گیرد. احساس خوبی ندارم وقتی فکر می کنم که انسان هر روز سراسیمه وار ماشینی تر می شود. همه ی چیزهایی که بنوعی با یک حس متقابل است از حیطه تماس انسان دور می شوند.
با حالت وازده ای کیف پولم را از جیب بغل در می آورم. کارت بانکی را در شکاف کوچک مخصوص پرداخت می سُرانم. شماره شناسایی شخصی را بر روی صفحه شماره ها دانه دانه فشار می دهم، پاسخ منفی می شود. دستگاه خودکار را با اخمی که به فروشنده ی صبور اما مایوسی شبیه شده و به خریدار بی پولی برخورد کرده باشد، نگاه می کنم.

پرداخت به مشکل بر می خورد و کارت را از شیار مربوطه پس می کشم. حرفی نمی توان زد. کسی نیست پاسخ دهد. نگاهی به کارت می کنم. آنرا به جلوی پالتومی سایانم تا شاید آن بخش حساس و مغناطیسی کارت تمیز شود. آن رادوباره در همان شیار مخصوص فرو می کنم که انگار با دهن کجی روبرویم دهان گشوده است.

شماره را دوباره با دقت بیشتر و آرامشی که ندارم! فشار می دهم. هر عدد را بازبینی ی دقیقی می کنم که درست فشار داده باشم! لحظه ای پرداخت انجام می شود. با غر ولندی کارت را از دستگاه پرداخت خودکار که دیگر ور آمده و نیمه بیرون مانده، می کشم. هنوز کارت را در کیف نگذاشته ام که بلیط قطار از شیار دیگری بیرون می زند. آن را هم از شیار بیرون می کشم. تا بر می گردم، از صفی که پشت سرم تشکیل شده بود تعجب می کنم. به آنها نگاه می کنم و به دستگاههای پرداخت دیگر هم، اما با دیدن آخرین نفری که به دستگاه خودکار ناسزا می گوید، در می یابم که تنها دستگاهیست که ظاهرا کار می کند.
از کنار صف می گذرم. باید به سکوی شماره پنج بروم. تابلوها را نگاه می کنم. بروی هر کدام مقصدی با ساعت و ایستگاههایی که قطار می ایستد، نوشته شده است. از دور تابلوی سکوی پنج را می بینم. صدای خش خش پله برقی که یک نفس کار می کند، در مقابل هر سکویی قد کشیده است و مثل ماری که از میان خس و خاشاک بخزد، با سرو صدا بالا می رود. بر روی هر پله ی آن، تک و توکی تنبلانه ایستاده اند.
برای رفتن به سکوی شماره پنج، به پله برقی مربوطه نزدیک می شوم. هنوز پا روی پله برقی نگذاشته ام که پیرزنی کشان کشان می رسد. کمکش می کنم تا با من روی پله برقی قدم بگذارد. کنار هم بالا می رویم. زن ِ شوخی است. با خوشرویی چیزی می گوید که بسختی می توانم بفهمم چه می گوید. به بالای پله برقی می رسیم. زیر بالش را می گیرم وکمکش می کنم تا براحتی روی سکو پا بگذارد. از من تشکر می کند. پیر زن بروی سکوی پنج آ می رود و من سکوی پنج ب.

روی نیمکتی در قسمت سیگار کشیدن مجاز، می نشینم. نمی دانم در فضای باز آنهم در ایستگاه قطار که عبور هر قطاری با سرعت که در ایستگاه توقف نمی کند اندازه همه ایستگاه، هوا جابجا می کند، تقسیم بندی آن به محدوده سیگار آزاد و ممنوع، چه معنا دارد! یادم می آید که دود وُ بوی سیگار برای کسی که سیگار نمی کشد، چقدر آزار دهنده است! اما من که پیپ می کشم، چه!؟ ولی چه فرق می کند! کسی که نمی خواهد در معرض دود وُ بوی تنباکو وُ توتون و ته سیگارهای رها شده بنشیند، می تواند محدوده دیگری باشد، و اهل دود وُ سیگار هم بی عذاب وجدانشان دود می کنند! پوزخندی به خود می زنم. دنیا در تب و تاب چه فاجعه های هولناک است! من به چه فکر می کنم!

در حالیکه به تابلوی مربوط به محل کشیدن سیگار نگاه می کنم، بطرف اولین نیمکتی که خالی در تابش نور تکه پاره شده خورشید لم داده است، می روم. روزنامه ی مترو را روی زانو می گذارم. از جیب پالتو پیپ و توتون را در می آورم. پیپم را چاق می کنم. می گیرانمش. در اشتهای اولین پک بامدادی، پیپ کشیدن به دل می نشنید! هنوز پک زده وُ نزده، چشمم به عکس اوباما می افتد با جمله ی دنیای عاری از سلاح هسته ای! پوزخندی می زنم. باز این یانکی ها چه کابوسی برای جهان خواب دیده اند! چه سلاحی مرگبارتر از بمب اتمی ساخته اند که شعار جهان عاری از بمب هسته ای سرمی دهند. شاید هیروشیما و ناکازاکی تکراری شده است. حریصان ِ جهانخوار فاجعه ی تازه ای می جویند. همچنانکه با خود تکرار می کردم، گربه در راه خدا موش نمی گیرد! صفحه اول را ورق می زنم.

پرنده ای از بالای سقف نیمه باز سکوی شماره پنج پرواز می کند. صدایی از آن سوی سقف با آن پرنده انگار واگویایی می کند. پرنده ای که همیشه بهار و تابستان و پاییز سر و کله اش پیدا می شود. سحرخیزترین پرنده ایست که دیگر به صدایش عادت کرده ام. یعنی سه فصل سال با صدای این پرنده پیوند خورده است. رابطه عجیبی با این پرنده دارم. مثل برگ ریزان پاییز و حس آن مدرسه رفتنها و بازیگوشیهای سالهای دبستان و خیابان گردیهای جوانی. و اما اینک سالهای استخوان ستبری! پیوندیست با این پرنده ی پر سر و صدا. پرنده ای که دیر تر از هر پرنده ی دیگر به خاموشی شبانه کز می کند. صدایش گاه چنان است که انگار حرف می زند. دوستی می گفت روح چینی و ژاپنی در قالب این پرنده ها رفته است چون با آواهایی که می خوانند مثل آنها حرف می زنند!

ته سیگار یک نفر که از مقابلم می گذرد، کنار نیمکتی که نشسته ام، می افتد. نگاهش می کنم. با گفتن، متاسفم، ته سیگارش را بر می دارد و در جای ته سیگارها می اندازد. جوری که نگاهم می کند و به پیپم زل می زند، می گوید که سیگارش راحت است با پیپ ِ غلط اندازت چه می کنی! چشم از نگاهش بر می گردانم.
صفحه روزنامه مترو را مرور می کنم. به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه به رسیدن قطار مانده است. کیفم را باز می کنم. یاداشت دیشب را مرور می کنم. باید چیزی به آن اضافه کنم. از متن آن راضی نیستم. دست می برم تاخودکار از جیب بیرون بکشم. هنوز دست در جیب بغل نکرده پشیمان می شوم. داخل قطار بهترین وقت برای خواند ن و یاداشت کردن است. آخرین پک را به پیپ می زنم. دودش چنگی به دل نمی زند.
پالتویم را مرتب می کنم. کیف را باز کرده، روزنامه و کاغذ یاداشت را داخلش می نهم. بلند می شوم. سکو شلوغ شده است. همه در امتداد خط نارنجی صف می کشند. در میانشان چشم به سویی دارم که قطار باید از آن بیاید. نوار موازی فولادی راه آهن تنها جای ایستگاه قطار است که تمیزی آنچنانی نمی نماید. پرنده ای در فاصله دو نوار موازی فولاد، لای ترواورس های بتونی چیزی را نک می زند.

صدای سوت حرکت قطار از سکوی شماره 6 بگوش می رسد. قطاری از سوی دیگر می رسد. چرخهای فولادی آن با صدای دلخراشی روی نوار فولادی کشیده می شود. لوکوموتیو قدرتمندی جلوی آن مانند اژدهایی که دُم درازش را بکشد، بروی نوارهای موازی کشیده می شود. صدای دلخراش چرخهای فولادی به ناله تبدیل می شود. ناله های ممتد به شماره می افتند. آخرین ناله ای که از آن بلند می شود، ایست ِ کامل اژدهای حریصیست که بی حرکت هو هو می کشد و بی قرار ِحرکت دوباره است.

درهای آن باز می شوند. انبوهی از مردم از آن خارج می شوند. نگاهم را از مردم بر نداشته بودم که صدای رسیدن قطاری که باید سوار شوم از فاصله ای تا ایستگاه می رسد. از دور هیبت آن لحظه به لحظه گیراتر و دیدنی تر می شود. صدای دلخراش تکرار می شود. ممتد و بلند و بلند تر. همه روی سکو صف کشیده اند. صدای ممتد ودلخراش چرخهای فولادی هر لحظه کند تر و فاصله دار تر می شود. همه این پا آن پا می کنند.
هیچ نگاهی به سوی غیر از قطار نیست. دستها به کیف و ساک و کاغذ و نوشابه، بیتابی آدمهارا می شمارند. صداها زیاد شده است. خمودگی به حرف زدنهای بلند و خنده های ممتد تبدیل شده است. انتظار ِ آمدن قطار می رود که جایش را به انتظار رسیدن به مقصد دهد.

قطار تا بایستد، چند واگن از ما دور می شود. به داخل واگنها نگاه می کنم. شلوغ نیست. برای همه جا هست. طبقه پایین قطار پر تر از طبقه بالاییست. برایم همین خوشایند است. طبقه بالا را ترجیج می دهم . طبقه بالا چشم انداز وسیع تری دارد. درها باز می شوند، چند نفر پیاده می شوند. چند نفر دیگر سوار می شوند.
به چند نفر نگاه می کنم. چند نفر به چند نفری نگاه می کنند که من هم یکی از آن چند نفر در ازدحام سوار شدنم. قطار تکانی می خورد. صدای چرخهای فولادی بلند می شود. اژدهای حریص دم خود را می کشد.
از شیشه کنار به بیرون نگاه می کنم. نوارهای موازی به شبکه ای تو در تو، میدان وسیعی گسترده اند. لحظه به لحظه شبکه نوارهای فولادی از چشم انداز من دور می شوند. سایه روشن منظره های بین راه حس می شود. از ایستگاه دور می شوم. صدای چرخهای فولادی دیگر گوش خراشی رسیدن به ایستگاه قطار را ندارد. یک نواخت به جلو می رود.

انتظار ِ به مقصد رسیدن هنوز در چهره ها دیده نمی شود. به ساعت نگاه می کنم. چهل دقیقه به مقصد مانده است. چهل دقیقه انتظار به مقصد رسیدن.

از تب و تاب ازدحام ایستگاه قطار خبری نیست. آرامشی خاص در واگن حس می کنم. فضای سبز که در تابش بامدادی خورشید بسیار به دل می نشیند، چشم انداز زیبایی از پنجره مرا به بیرون از واگن قطار می کشد. درختان انبوه که چتر زده بر بیشه ای حضور برجسته تری نسبت به انبوه سبز در نگاه من دارند، دیده می شوند.

گاه تک درختی دورافتاده در فاصله ی تا چشم کار می کند، چنانش می بینم که انگار دست بر کشم شاخ و برگی از آن به چنگ می آید.

برگهای پهن درختکی مرا می برد. گویی همین دیروز بود که کاشته بودمش. از کنار رودخانه می گذشتم. مثل هر روز بازیگوش و کنجکاو. گاه بوته ی گلی می کندم گاه مشتی بنفشه برای مادر. درختچه ای قد می کشید. کنارش چمباتمه زدم. حس خوشی در من جان گرفت. از خاک کندمش. به خانه برگشتم. باغ هزار محصول جلوی خانه مان جان می داد برای کاشتن این درختچه.

از حیاط خانه گذشتم. مادر، کنار حوضچه ای مشغول شستن ظرفهای شام دیشب بود. از روی پرچین کوتاه باغ پریدم. در فصله چند متری ِدرخت نارنج ایستادم. جاییکه که خیلی خوش بحالم می شد، خم شدم. خاک نرم و خیس صبح را کنار زدم. چاله ای کوچک کندم. درختچه را در آن کاشتم. با آفتابه ای که بر لوله آن یک تکه اندازه کف دست قوطی سوراخ سوراخ شده وصل شده بود، برداشتم و به درختچه آب دادم. درختچه با من! نه! با من نه! حتی سریع تر از من قد می کشید. هیچ نفهمیدم چه شده بود. کی از من بلندتر قد کشیده و شاخ و برگ گسترده بود. روی یکی از شاخه هایش جای من شد، وقتی که مادر از صدای سازدهنی بتنگ می آمد و مرا از اتاق می رماند با تاختی که چهارنعل ِ یک اسب هم به گردش نمی رسید.

بهترین جای من شده بود آن درخت با شاخه ای که رویش می نشستم و خوش خوشانه سازدهنی می زدم. درختی با برگهای پهن در فاصله ی ایوان خانه تا آن سوی باغ که زاغش را همواره چوب می زدم. انگار که لحظه شماری می کردم تا میوه دهد. پیش پایش، درخت انگور، همان رز بالا بلند پیچاپیچ، که غوره هر ساله ای آبغوره خانوار ما می شد، دلبری می کرد.

چه درختی در چه چشم انداز ِ من! که مست نگاهش در سالهای جوانی با حس شیرینی در من از دیدن بالا بلندیش! همان درختچه ی نازک ِ کنار رودخانه در صبحگاه بازیگوشی که سر از باغ خانه در آورده بود و من! آری من! کاشته بودمش! که از من فرازتر با شاخه ای که ساز زدنهای مرا در لم دادن پس از گریز از تشر مادر ِ بتنگ آمده از سر و صدای ناهنجار ساز زدنهای ناشیانه ام؛ قسمت می کرد. مسافر بغل دستی ام بلند می شود. با کنجکاوی نگاهم می کند. کیف بدست ایستاده در کنار من که بلند شو! از چه نشسته ای که آخر خط است.

حس عجیبی است. برای درخت من دلم تنگ است. دلتنگی ای با یک غم خواستنی در من جان می گیرد. بی تابم می کند. هوای خاک و مادر و باغ. هوای گریز از اینهمه که رفته و می رود، انگار که سر ایستادنش نیست! اخر خط اش کجاست!؟

کودکانه دلم لج می کند. وسوسه ای محال، ناگاه چنان عمیق سرکشانه جان مرا جیغ می کشد که وا می مانم در آن! من درختم را می خواهم.

عجیب نیست. نه!؟ آه! فکری چون نت نانوشته ای در نوای هماهنگ حس یک دنیا دلتنگی، از اوج فریادواره ای زیر و هوار کش، هو می کند: هی! تو کجایی!؟ چه خوش خوشانه ات هست! چه می گویی! وای! مانده هنوز خانه ای!؟ باغی!؟ درختی!؟

چه بر سر درخت ِ من آمده است!؟ کسی خبر دارد!؟

 

تمام

نازبانو - گیل آوایی / 1388

 نازبانو

گیل آوایی

سیزدهم اردیبهشت 1388


تا آن لحظه چیزی عوض نشده بود. هیچ اتفاقی نیافتاده بود. کوچه در گرگ ومیش بامدادی، نم خاک باران خورده را تاعمق جان آدمی می نشاند. برگهای یاس هنوز آن انبوهی ِهرساله اش را داشت. گلهای رنگارنگ آن همانطور سکرآور ناز می فروخت. عطر همیشه آشنای آش شله قلمکار خبر از سحرخیزی حسن آقا داشت که همیشه اول نفری بود که می شد در گذر لم داده در سکوت و خواب شبانه، دید.
وقتی که مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرفه ی مش باقر از پشت پرچین خانه ی بی در و پیکرش بگوش می آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون می زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند که نازبانو صدایش درآمد:

-          باز چه شده که مثل مور و ملخ ریختند سر خانه کاشانه ی مردم!


و بی آنکه به مش باقر توجه کند، مثل یک شیر ماده از اتاق پر دود و سیاه شده اش بیرون آمد. روی پاگرد گلی خانه داد زد:

-          کاس آقا بلند شو باز امدند سراغ پسرت. پاشو تا دیر نشده!


صدای نازبانو که با اعتراض پی در پی اش، یورش ماموران معذور را به رگبار بسته بود، باز شدن در خانه همسایه را یکی پس از دیگری بدنبال داشت. در فاصله چشم بر هم زدنی، کوچه پر از زن و مرد با لباس خواب و آشفته شد.

از لای شاخه درختی که بالای آن خیز برداشته بودم و به حالت بارفیکس به پنجره اتاق سیما سرک کشیده بودم، چهره در هم و نگرانش را از پشت پنجره دیدم. به درخانه ما زل زده بود. هرچه سعی کردم که توجه اش را به خود جلب کنم تا بداند که من کجا هستم، نشد.

در ِ خانه با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود، باز شد. چهار نفر به داخل خانه خزیدند. با ورودشان خود را به بالای درخت کشیدم.

همه چیز تمام شده بود. شناسایی شده بودم. اما از کجا!؟ کسی از ما لوء نرفته بود. ردی از من نداشتند! چه شده بود!؟ چرا آمده بودند!؟ چطور شناسایی ام کرده بودند!؟

نفسم بند آمده بود. همه حواسم به این بود که صدایی از درخت و شاخه ای که روی آن پنهان شده بودم؛ بلند نشود. حتی در کشیدن نفسهایم هم انگار که بخواهم زیر آبی رفته باشم، خود را مهار می کردم. همچنانکه حواسم به چهار نفر بود، آنسوی دیوار خانه همسایه مان را می پاییدم. به دلم زد که از روی شاخه درخت که تا آنسوی دیوار همسایه قد کشیده بود، به خانه همسایه بروم. از انجا براحتی می توانستم در بروم. کسی نمی توانست گیرم بیاورد. مثل گلوله ای که از لوله ی تفنگ در برود، غیبم می زد. چندین امکان و طرح از پیش مرور کرده بودم. همه چیز برای این لحظه در ذهنم آماده بود.

هزار فکر و احتمال به سرم زده بود. با خود می گفتم: نه! امکان ندارد که شناسایی شده باشم. حتما اشتباهی شده! شاید مرا با کس دیگری عوضی گرفته اند. شاید تشابه اسم و قیافه سبب شده است. اما نشانی خانه چه!؟ نشانی خانه و اسم و هزار ربط و رابطه و رد شناخته شده پدر و مادرم در محل، براحتی می توانست هر اشتباهی را منتفی کند! نه! شناسایی شده ام! درست آمده اند! باید فرار کنم. تا دیرنشده، در بروم که چنگال خونینشان به من نرسد.

مردم لحظه به لحظه مانند قطره های بارانی که در باریکه ای جمع شده و جویباره ای مانند، راه افتاده باشد، به در خانه ما آمده بودند. مش باقر آفتابه به دست در میانشان دیدنی بود. با صدای مطمئن و قامتی کشیده، جلوتر از همه وارد خانه شد. پشت سرش دیگر مردان همسایه نیز آمدند. زهرا باجی لنگه کفشش را در آورده بود و منتظر بهانه ای که حواله ی چهارنفر کند.

ناز بانو خود را با داد و فریاد به مش باقر رساند. چنان دادی به سر چهار نفر کشید که همه ی مردم جا خوردند. یکی از چهار نفر جلو آمد. تا یقه مش باقر را بگیرد، ناز بانو آفتابه از دست مش باقر قاپیدو چنان بر سر آن مامور مغذور کوبید که کلاهش به چند متر دور تر از او پرت شد. همه غافلگیر شده بودند.
مش باقر و شیر علی دست ناز بانو را گرفتند. او را به پشت سرخودشان کشیدند. زهرا باجی شیردلانه کنار مش باقر ایستاد.

دل به دلم نبود. باید کاری می کردم. اما چه کاری؟ فرار!؟ یا رفتن میان اینهمه که در حیاط خانه مان جمع شده بودند. ناز بانو، مش باقر، زهرا باجی چنان در مقابل چهار نفر ایستاده بودند که امکان نداشت می توانستند مرا با خودشان ببرند.

ولی شک و تردید مرا بروی همان شاخه میخکوب کرده بود. با خود می گفتم: شاید چهار نفرشان وارد خانه شده اند و بقیه دور تر از خانه، ابتدای کوچه باریک و درازمان کمین کرده اند! نه! بهتر است فرار کنم!
تصمیم خودرا گرفتم. فرار بهترین کار بود. وقتی در می رفتم، چه فرق داشت که چه می کنند! غیر از من کس دیگری در خانه نبود که دنبالش باشند. چیزی هم نداشتیم که واداردشان زهر بیشتری بریزند. پدر و مادر پیرم را هم همه اهل محل می شناختند و دوستشان داشتند. پس تنها چیزی که اینهمه سر و صدا و بگیر و ببند در خانمان راه انداخته بود، من بودم. من!

یک لحظه احساس کردم که چقدر مهم شده ام! تمام اهل محل به خانمان آمده بودند. نازبانو انگار که داشت پاداش همه کمکهایم را می داد. چقدر هم نازدانه اش بودم. همین دیروز زنبیل خریدش را برایش تا خانه آورده بودم. و احساس می کردم با چه لذت ِ کرشمه واری قدم بر می دارد.

پیش از نوروز تمام دیوار خانه ی کاهگلی اش را آب و آهک زدم. تکان می خورد نازم می داد. مش باقر بیشتر از نازبانو خاطرم را می خواست. سالهای مدرسه یادم هست که همیشه می گفت همینکه حواست به درس و مشقت هست برایم کافیست! که دوستت داشته باشم و عزیزم باشی! یکبار نشده بود که مرا ببینید و نپرسد که نمره چند گرفته ام. کمتر از بیست هم رضایت نمی داد. تازه خوش داشت ورقه امتحانی ام را ببیند و همیشه هم با هر بار دیدن می گفت: من سواد قرآنی دارم! بعدش هم می خندید که این سواد قرآنی حتی بدرد خواندن قرآن هم نمی خورد! و همین خنده و خوشرویی اش چنان به دلم می نشست که با گرفتن یک آب نبات احساس می کردم جایزه نوبل را به من داده اند.

با دیدن مردم که اینگونه در مقابل ماموران ِ معذور سینه سپر کرده بودند، داشتم پر می کشیدم. باید کاری می کردم.

گیر افتادنم همه چیز را خراب می کرد. چطور می توانستم آن ایستادگی دلچسب نازبانو را خراب کنم. یا لنگه کفش آماده ی زهراباجی را هدر دهم!؟

مش باقر امان نمی داد. هرچهارنفرشان را به رگبار اعتراض و ناسزا بسته بود. حیاط خانمان پر شده بود. مادرم چادر به کمر پیچیده از پاگرد ِگلی ِایوان ِخانه مان پایین آمد. با چهره خشم آلود و فریاد اعتراض هر چه باداباد به طرف چهار نفر یورش برد.

با این وضع یک ارتش هم نمی توانست مرا از چنگشان بگیرد. به خود نهیب می زدم: نه! برای چه فرار کنم!؟ اصلا هم فرار نمی کنم. می مانم همینجا! روی همین شاخه! آخرین لحظه که یقین دانستم که دنبال من آمده اند، چنان آتشی به پا می کنم که هر چهارنفرشان بسوزند! نه! فرار بی فرار!
چشمم به سیما افتاد. روسری بدورگردنش انداخته تا کنار مش باقر و نازبانو جلو کشیده بود.
به دور و برم نگاه کردم. دنبال چیزی می گشتم تا وقتی به چهارنفر حمله می کنم، به سرشان بکوبم. ناگهان مش باقر با فریاد یقه یکی از ماموران معذور را گرفت و گفت: دنبال کی هستید!؟ دنبال چی می گردید!؟
مامور دست در جیبش کردو کاغذی را درآمورد. به مش باقر گفت: ببین این دستور جلب دارا گلسرایی است. بعد نور چراغ قوه را به روی کاغذ گرفت و شروع به خواندن کرد اما مش باقر گفت اینجا که ما کسی با این اسم نداریم. چه آدرسی را نوشته اند!؟ مامور ادامه داد: دباغیان، کوچه شربتعلی پیرایی
ناگهان خنده بلند نازبانو همه را به تعجب وا داشت. بلند بلند داد زد: آخه شما که حتی راهتان را بلد نیستید! چرا امان مردم را می برید!؟ چرا بجان جوانان ما می افتید!؟ بروید از اینجا بیرون! اینجا که دباغیان نیست!
چهار نفر خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. مش باقر با دستی که آفتابه داشت به ماموران اشاره کرد بیرون بروند. نازبانو گل از گل اش باز شد. مادرم نفس راحتی کشید. یادم نمی آید سیما را آنقدر خوشحال دیده باشم.

ناز بانو کنار مادرم، مادرم کنار نازبانو! خوب شد فرار نکردم!


تمام



توجه - : هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است!

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۰

این کولۀ لعنتی!-گیل آوایی

 1

یک نفس مجال است فاصلۀ ما

پیاله ای وُ نگاهِ همه جا و هیچ جا!

 

خرامانِ یاد است

یک آه

اگر مستی پا دهد!

2

فاصله ای نیست هنوز

جز آهی

از یک کرانه

تا بی انتهای گستره ای که خیال پرمی کشد بی پروا

می برد مرا

می برد.

نیستی وُ هستی

بالکشانِ پرنده ای سختسرانه

طوفانی آشفته می دارد هنوز

نگاهی به همه جا وُ هیچ جا

3

جشم به راهیِ جانکاهیست غربت!

راهی که دیگر فرق نمی کند به کجاست

مستانه

گاهی پیاله ای

و

خرامانِ حسی شاپرک وار

از یک یاد تا یادی

در چنتۀ این کولۀ لعنتی!

همین!

هوای مستیِ ما را شرار یار بیار- گیل آوایی

 هوای مستیِ ما را شرار یار بیار

در این سرای سترون دمِ بهار بیار

گذر چگونه از این غم اگر نباشی یار

بیار بادۀ یاری، سرِ شرار بیار

دلم گرفته از این هرکه سر به لاکِ خویش

به سنگفرشِ هیاهو دلِ هوار بیار

چه غم که دیده بخون،خاوران هزاران است

خروشِ خشمِ رفیقانِ سربدار بیار

مگو که غم کمرِ ما شکسته، غمباریم

زمانِ رفتنِ میدان، تو یارِ غار بیار

مرا، ترا، اگر این غم به زاری می خواهد

تو پایکوبی ی بودن به کارزار بیار

نفیرِ شوم و عزا را چه باورت، برخیز

شب از تو می شکند خیزوُ افتخار بیار

تو با منی، دلمان هر نفس بهار شود

بیا به خاکِ وطن آرشانه بار بیار

دلم هوای تو دارد بیاری ار یاری

شبان غمزده مستانه شورِ تار بیار

بس است مردن سهراب وُ نوش دارویی

تو رزمِ رستمِ دوران به این دیار بیار

.

پانزدهم ماه جون 2012

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۰

من و باشو، غریبه ی کوچک در بروکسل - گیل آوایی

من و باشو غریبه کوچک در بروکسل
گیل آوایی
خاطره ای از گردهم آیی ایرانیان در بروکسل
4 جولای 2009
راه درازی را پشت سر گذاشته بودیم. پنج نفر بودیم. هر کدام به نوعی چنگ در آشفتگی خیال خود داشتیم که این روزها، ناسازگارتر از هر وقت رم کرده بود. یا شاید آشفتگی ای نبود و من اینجور حس می کردم مصداق ِ: "هر که نقش خویشتن بیند در آب!" و من براستی آشفته بودم.
یک روز، دو روز هم نبود، دو هفته بود که پریشانی غریبی را گرفتار آمده بودم. دلم به هزار راه می رفت. گاه مثل فیلمهای کارتنی همه ی خوش خیالی هایم را عینیت می دادم و چنان به واقعیت محض حس شان می کردم که دلم غنج می زد از آنهمه در یک جا و یک آن فراهم آمدن و گاه چنان در نازایی دردآور ِ این اوضاع و احوال دلم می گرفت که انگار یک کوه آشفتگی را درمن آوار کرده باشند.
گفتن هم نداشت. از دور دستی بر آتش داشتن، کاری بود که همه با نگاه منتظر تر هر زمانی، حوادث را می پاییدیم که چه می شود و چه خواهد شد.
نمی دانم چرا در آشکاری بی انکار واقعیت ِ شرایطی که در آن بودند وبودیم، و می دانستیم که با وجود کسانی که خود از عوامل سیه روزی سی سال کابوس ما و سرزمینمان بوده و هستند، راه بجایی بردن جز یک خوش خیالی ساده لوحانه نیست اما باز حضور شورانگیز مردم، آدمی را به توهم و خوش خیالی وا میداشت که آنطور نباید، ماجراها را ببینیم و دنبال کنیم. شاید گاهی آن طور که آدم دوست دارد، بعضی از پدیده ها و رویدادها را می بیند نه آن جوری که به واقع هستند!
با وجودیکه نگران دیر رسیدن بودیم و یک نفس هم آمده بودیم اما نیم ساعتی به شروع مراسم مانده بود. از دور جنب و جوش داخل میدان حس می شد. میدانی که قرار بود همه در آن جمع شوند.
ماشین را بی هیچ درد سری پارک کردیم. راه افتادیم. هنوز به درستی راه نیفتاده بودیم که جوانی پرچم به دست، با حالتی خاص گفت:
- درود به شرفتان که آمدید!
در دل گفتم:
- نکند، کسی نیامده باشد!
هوای شرجی لحظه به لحظه تف ِ آزار دهنده ای را به جان آدمی می نشاند. نه بادی می وزید، نه نسیمی. ساختمانهای شیشه ای بلند، دورا دور میدان، مانند آینه ای تش آفتاب را دو چندان به داخل میدان می تاباندند.
ماشینهای پلیس با نیروهای ویژه در گوشه کنار میدان دیده میشدند. دُور میدان، آمد و شد ماشینها و آدمها، عادی بودن شرایط بیرون از میدان را نشان می داد اما داخل میدان ماجرای دیگری جریان داشت.
یک سوی میدان جایگاهی درست کرده بودند که تمامی پوشش آن را رنگ سفید تشکیل می داد. وگفتند که سفید را به این خاطر انتخاب کرده بودند که نشان از دوستی و صلح باشد. مقابل جایگاه هم یک پرچم بلند قرار داده شده بود. کسانی دیگر، نوار پارچه ای درازی را گرفته بودند که رنگ سبز آن نماد همبستگی ِ خاصی را می نمایاند. در گوشه و کنار داخل ِ میدان، هر گرایش و گروهی را می شد دید. سابقه نداشت در یکجا بی هیچ مشکل یا جدلی، چنین گرایشهای متفاوت کنار هم و با هم باشند.
دیدن پلاکاردها با شعار و گفتمانهای خاص جالب بود. از سرخ ِ سرخ تا سفید ِ سفید دیده می شد. برخوردها هم جذاب بود. گروه گروه با خوشرویی دلنشینی حال و احول می کردند و میانشان گپی بود و رد و بدل کردن اخبار که هرکسی شنیده و خوانده ها و دیده هایش را می گفت.
مراسم را با خواندن بیانیه ای آغاز کرده بودند. صدای مجری مراسم از بلندگوهای نصب شده گاه چنان پخش می شد که بسختی می شد فهیمد چه می گوید.
وسط جمعیت ایستاده بودم. به دور و بر خود نگاه می کردم. گاه آشنایی را که مدتها بود ندیده بودم، می یافتمش و خوش خوشانه لبخند و چاق سلامتی از دور رد و بدل می کردیم و اشاره تاکیدواری که در فرصت بین برنامه با همدیگر حتما گپی بزنیم.
ناگاه چشمم به جوانی افتاد که عینک دودی به چشم وبا ساکی کوله مانند بر شانه اش، ایستاده بود. با خود گفتم:
- چه جالب! یک افریقایی برای همبستگی با ایرانیان به این مراسم آمده است!
احساس خوشی به من دست داد. چه همبستگی انسانی ای. چه برخورد دلنشینی از سوی مردم جهان با ما می شود! صدای سخنران که به فرانسه صحبت می کرد، لحظه ای حواسم را به جایگاه مراسم جلب کرد اما به هرجایی که نگاه می کردم، حواسم ناخواسته به افریقایی ای بود که میان جمعیت ایستاده بود.
با خود گفتم:
- باید سخت باشد برایش که زبان کسی را نمی داند اما میانشان ایستاده است. بهتر است که سر صحبت را با او باز کنم.
خود را کمی بطرفش که فاصله ای کوتاه با من داشت، کشیدم. با خود فکر کردم شاید بتوانم به زبان انگلیسی کمی با او صحبت کنم تا احساس تنهایی نکند.
به آرامی پرسیدم:
- شما انگلیسی می دانید؟
در کمال تعجبم، گفت:
- من فارسی می دانم!
در یک لحظه که به اندازه نیاید، به ذهنم خطور کرد که حتما بخاطر علاقه به زبان فارسی به این مراسم آمده است تا با ایرانیان آشنا شود. با خوشرویی گفتم:
- چه خوب! برایم جالب است که فارسی می دانید
لبخند مهربانی بر لبانش نشاند که خیلی بدلم نشست. در فکر پرسیدن سوالی بودم و پیش کشیدن موضوعی که به صحبت با او ادامه دهم اما گفت:
- شما هم فارسی خوب حرف می زنید!
گفتم:
- فارسی زبان دوم من است.
با همان نگاه مهربانش پرسید:
- شما از کجای ایران هستید!
در دل گفتم:
- چقدر باید در مورد ایران مطالعه کرده باشد که حتی می خواهد بداند که از کدام قسمت ایران هستم، اما هنوز پاسخی نداده بودم که پرسید:
- چرا زبان دوم!؟
گفتم:
- زبان مادری ام گیلکیست. من از شمال ایران هستم.
گفت:
- خیلی ها به این چیزها با تعصب نگاه می کنند. من از یکی که استاد دانشگاه هم بوده، شنیده ام. او معتقد بود که زبان اگر کتابت نداشته باشد زبان نیست
گفتم:
- فکر می کنم زبان یک شیوه ارتباطی است که ممکن است به اشکال مختلف باشد اما اگر منظور شما از این اشاره لهجه ها و بخشهای منشعب از یک زبان است، موضوع فرق می کند. اگر ریشه واژه ها و لغات و ساخت جملات متفاوت از زبانی باشد که آن را منشعب یا وابسته به آن زبان می دانید، اشتباه است.
با نگاه پرسانی به من خیره شد. حس کردم که باید توضیح دهم. به همین دلیل ادامه دادم:
- من اصلا با حس شووینیستی به این مقوله نگاه نمی کنیم. بگذار مثالی بزنم شاید منظورم روشنتر شود. اگر زبان را درختی بدانیم و ساختار و قانونمندی زبان را تنه درخت، لهجه ها، گویشها و منشعبات دیگر آن را می توان شاخه های آن درخت شمرد که ریشه ی اصلی شان به خود ِ درخت بر می گردد اما وقتی به مثلا زبان کردی، ترکی، گیلکی نگاه می کنیم، ساختار زبانی از نظر جمله سازی ، ریشه واژه و لغات از زبان فارسی جداست به نشانه های زیادی مثلا در گیلکی بر می خوریم که از زبان پهلوی سرچشمه می گیرند و...
ناگاه حس کردم همه نگاه ها به طرف من است. مثل آدمی که بی آنکه به سمتی نگاه کند اما حس می کند که از آن سمت زاغ او را چوب می زنند، حس کردم که نگاهم می کنند. تعجب کردم که این موضوع چقدر بایدبرای آدمها مطرح باشد! اما وقتی رو به سمت نگاه ها آ کردم، دیدم، ای دل غافل چنان نگاهم می کنند که اگر ادامه دهم هرچه سنگ و لنگ کفش نثارم خواهد شد.
دریافتم که هیچ صدایی از جایی نیست بلکه من هستم که بی محل گفتنم گرفته است! با حالت ِ چهره ها و گردش نگاه ها، فهمیدم که به احترام جانباختگان روزهای اخیر سکوت اعلام کرده اند و باید سکوت کنم. نمیدانم چرا بجای آن نگاههای بسیار خشماگین، کسی تذکری به من نداد!
برای اولین بار برخلاف عادت همیشگی گیلکی ام! که بسیار دشواراست آهسته سخن بگویم! مانند ایتالیایی ها که دستشان را ببندند، از گفتن وا می مانند! من ِ گیلک هم با آهسته گفتن، قادر به سخن گفتن نیستم! با هر جان کندنی بود، نجوا کنان گفتم:
- یک لحظه سکوت کنیم! بعد ادامه می دهیم!
دستها را به نشانه پیروزی ( دو انگشت باز مثل عدد هفت فارسی ) بلند کردیم. همه ی میدان در سکوتی سنگین فرو رفت. نمی دانم چند دقیقه سکوت اعلام کرده بودند.تمام حواسم به این بود که یک وقت دسته گل دیگر آب ندهم که آن نگاههای خشمگین بسویم سرازیر شوند! لحظه ای نگذشت که با صدای نوایی، سکوت پایان یافت و بخش دیگر برنامه آغاز شد. و من ادامه حرفهایم را گرفتم اما پیش از هرچیز پرسیدم:
- شما فارسی را چگونه به این خوبی یاد گرفتید که براحتی می فهمید چه می گویم!
با آرامش و صدای مهربانش گفت:
- من ایرانی هستم!
خشکم زد! یک لحظه انگار همه چیز به هم ریخت. قاطی کردم. قاطی کردی که دنبا سرم خراب شده باشد. به معنی واقعی کلمه گیج و منگ نگاهش می کردم! وای! من چقدر باید دور شده باشم که هم وطنم را نشناسم! دیگر به زبان و گیلکی و از آن داد سخن دادن هیچ شور و شوقی در من نمانده بود. عرق سردی بر تمامی جانم نشست. احساس شرمی که آب شوم به زمین فرو روم، در من بود. چنان شرمی که خود را هیچ نبخشم! مگر می شود هموطنم را نشانسم!؟
بی اختیار دستانم را به دور گردنش حلقه زدم. بوسیدمش. چنان طلب بخششی که بیاد ندارم تا کنون حس آن را در خود داشته بوده باشم!
او آرامشم می داد. می گفت که :
- این برخورد تازگی ندارد. خیلی ها اشتباه کرده اند. تا کنون خیلی پیش آمده که مرا افریقایی بدانند.
نگاهش می کردم و هیچ نمی گفتم. نگاه کردنی که اصلا مهم نبود برایم که خیلی برای او پیش آمده یا نه! من! چرا باید اینقدر از خودم دور شده باشم.
در آتش ِحس عجیبی می سوختم. با صدای آرام و گرفته ای که نشان از سرزنش درونی ام داشت، گفتم:
- حتما جنوبی باید باشید
با همان مهربانی گفت:
- بوشهری ام
با سکوت و نگاهی که هنوز از او می خواستم که مرا ببخشد، به حرفهایش گوش می کردم. ناگاه چشمم به مجید، دوستم، افتاد که در چند قدمی من ایستاده بود. چنان خوش بحالم شد که می خواستم بال در آورم. صدایش کردم:
- مجید بگذار همشهری ات را معرفی کنم.
مجید با خوشرویی همیشگی جلو آمد. یا شاید بهتر باشد بگویم که بدادم رسید. خواستم معرفی کنم اما اسم هم وطنم را نمی دانستم. مجید دست دراز کرد و با همان خوشرویی پرسید:
- بچه کجایی ولک!
صحبتشان گل کرد. و همین گرمی برخوردشان و گپ زدنی همشهریانه، مجالی داد تا نفسی بکشم و به خود آیم. لحظه ای نگذشت که به مجید گفتم:
- می دانی چه اشتباهی پیش آمد!
نگاه پرسانه ای به من کرد و من هم ماجرا را تعریف کردم! و اینکه چه به موقع بدادم رسیده است اما مجید به همشهری اش گفت:
- آخه تو مگه فیلم باشو غریبه ی کوچک را ندیدی!
چنان با آب وُ تاب وَ با لهجه دلنشین جنوبی می گفتند و می خندیدند که مانده بودم از این همه شور و حال!
تا سر در بیاورم که چه شده است و بخواهم چیزی بگویم، مجید در ادمه همشهری بازی اش، به هم وطنم گفت:
- شانس آوردی این رشتی ترا با صابون نشست که سفید بشی!

تمام

منظور از " باشو، غریبه کوچک " فیلمی است به همین نام با شناسه ی زیر:
باشو غریبه کوچک فیلمی است به کارگردانی و نویسندگی بهرام بیضایی در سال ۱۳۶۵.
این فیلم رنگی است و مدت آن ۱۲۰ دقیقه می‌باشد.
بازیگران: سوسن تسلیمی، پرویز پورحسینی، اکبر دودکار، عدنان غفراویان، فرخ لقا هوشمند، رضا هوشمند، محمد فرخواه، معزز بنی دخت، عزیزاله سلمان

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۴۰۰

اندوهباره - گیل آوایی

اندوهباره
گیل آوایی
2
مارس 2010
.
سیلاب فاجعه بود
این دشت تشنه ی همیشه سر به هوا
کجای کمین ِ این خیل ِ پا به راه
رهگیر بی حساب
تاخت زد
که غبارش هنوز
عابر هر فاجعه را به حیرت
می چزاند
ببین
آنکه بر تار ساز هر غروب
نازک عروسک و اسباب بازی گم کرده است
چه اشک می نشاند بر چشمان من
هنوز
دشت تشنه ی سربه هوا
جز از برای سوگ و اندوه
توشه بر نمی چیند
چقدر دلم هوای قهقهه خنده های شاد دارد
در پایکوبی کوچه های شهر
دارهای خدا
چه نا به گاه سر بدار می شمارد باز

چه رویداد غم انگیزیست
دشت تشنه دل از کدام آسمان بر گرفته بود
کاین سیلاب سر ایستادنش نیست فاجعه به باراند

روزگار غم انگیزیست رهگذر

 

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۰

چرا زجنگل ما آتش سلاحی نیست - گیل آوایی

در این سکوتِ سیه، دادِ سربدارم کو

سلاح خشمِ ستم سوزِ یارغارم کو 

در این زمانۀ خونبار دین انسان کش

هوارِ جنگلِ یارانِ بی قرارم کو 

کنون که داغ جگرسوز می درَد مارا

خروش رفتن میدان به کارزارم کو

نگاه کن همه جا خاوران زیاران است

دریغ گر نخروشی دلِ هَزارم کو

بخوان سرود رهایی در این سترونزار

که سبز از تو شود همرۀ بهارم کو

چرا زجنگل ما آتش سلاحی نیست

فسردم از سیهی زو دل شرارم کو

به مرگ خو چه کنی، مشتخشم میدان آر

بگو تو همره من رسمِ یادگارم کو

به ارث، کولۀ آوازِ صد هَزارانیم

چو سیل جاری شدن، رزمِ راهکارم کو

بیا بیا که دگر خون به  دل ز ایرانیم

چنین وطن نشود، میهن تبارم کو

یکشنبه،۲۰ اسفند ۱۳۹۱