جمعه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۲

چند شعر - گیل آوایی

  1. در پردۀ همارۀ قیاس

    چونان روح بی قرار

    می گذری،

    از یک سنگ تا هزار سنگ!

    از یک پیاله تا هزار هوار!

    چه کوچ دلگیری!؟

     2

    نقش تو می زند باران

    نگاه مات مرا

    به کجا می کشی

    آی

    که خیالت

    سر آرام اش نیست هنوز

    گوش کن

    آوازهای دلتنگی من است

    به هزار فریاد

    در سمفونی باران

    .

    14مارس2012

     3

    نازکِ هیچ جنگلی

    رازِ گردباد نیاندیشید!

    ماجرائیست

    ماجراجویی ما!

     4

    کوچه های شهر

    بستند هر دری که باز،

    آغوشی نماند

    وقتی

    هوای گریه بغض کرده بود.

     5

    بگو

    نسیمی اگر وزید در این خاک

    یادگار زنجیره ایست در چنبره هزار جنایت

    و خاورانِ این دیار

    عشقگاهان دلشدگانیست

    که از آتش گذشته اند

    داغداران

    داغ می شمارند هنوز

    کشتار

    پُشته پُشته

    قتلها

    زنجیر زنجیر

    چه آتشیست این دیار

    که هر نسیم

    آبستن طوفانیست.

    ناتمام

     6

    حالا تو می نشینی و آسمان ریسمانت

    بار می کنی به گوش بیکاری

    که جان به لبش رسیده است

    از اینهمه سکوت

    له له می زند به هر چه که باشد

    تن دهد

    و تو هورایی بخود می کشی

    به ربطِ  گودرزی به شقایقی

    بیچاره الفبایی که حرمتِ حتی برده داری را

    حسرت می کشد

    از همان الف آسمانی که تا یای ریسمان ردیف می کنی

    می بینی!؟

    من هم

    چه بخواهم چه نخواهم

    می شنوم

    حالا که سنگ مفت و گنجشک مفت!

    تو هم ربط و رابطه ی هر بازی ای که خوش بنیشند

    بنشان به لاطائلاتی که دیگر پر کرده است روزگار ما

    دلواپس حبابی شدن تو

    از خود می سازی

    نه صدایی بماند

    نه ادایی

    وقتی بخود آیی

    نه فرقی نمی کند

    یک ناسزا هم حواله کنی از برای من

    چک بی محل رسم این ربط و رابطه است

    این هم روش!

    .

    دسامبر2011

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۴۰۱

ماهی ی کوچک من و سفره هفت سین - گیل آوایی

چه سالی بود، نمی دانم اما خوب بیاد دارم که زمان چالشهای از برای نان بود و کارِ ناگزیرِ در شب هم،  که در بامدادِ یکی از همین شبهای کار، به خانه آمده بودم. نوروز بود. سفره ی هفت سین بر روی میز چوبی زُمخت و نیمکت واره ی در اتاق نشیمن، نوروز را هوار می زد. پنجره بزرگ اتاق نشیمن که در این فصل از سال براستی یک تابلوی نقاشی دلبرانه ای ست، از زیبایی بامدادی بهار پرده برکشیده بود و پیش درآمد آفتاب روز را از آسمانِ آبی ی بی ابر به درون اتاق می تاباند. تنگ کوچکی که شکم گشادش دو ماهی قرمز را در خود جا داده بود، بر سفره هفت سین جا خوش کرده بود. سفره ای که هر سال حسِ دلتنگی یک دنیا تاسیانی را در من می دواند و دو نگاه هماره را در من می انگیخت. چنان نگاهی که حاضر و غایب بشنوی!

در آن بامدادِ بازگشتنِ از کارِ شبانه، که تمام مسیر بازگشت را به هزار خیال داده بودم و حالی ام نشده بود که چطور به خانه رسیده بودم، پیکان چهل و ششِ من[1] تاخت زد و چهار نعل مرا به خانه آورده بود. هنوز لباس از تن در نیاورده بودم و قهوه ای هم بار نشده بود. هوای نشستن در سکوت بامدادی، حسی بود که خستگی کار شبانه از تنم می زدود. آن بامداد هم در چنین حال و هوایی بودم. اولین نگاهم به سفره هفت سین، شگفتی ی ناباورانه ای را در من گیراند! با خود جُستار کنان و مات، می گفتم:....ادامه

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۱

آن نهفتۀ آشکار(2 ) - گیل آوایی

 آن نهفتۀ آشکار-2

آدینه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶ دسامبر ۲۰۲۲

2

 حواسش به هیچ چیزِ آن چه در دور و برش می­گذرد، نیست. هیولای سایه­-وارش باز  سازِ خویش را کوک کرده­ است:

-     درچنبرۀ هیولای دور و نزدیکتر از خودت به خودت، گرفتاری و راه­باریکه را پیش گرفته و گام به گام می­روی و اندیشه هایت را چنگ می­زنی.  می­دانی!؟ هرکاری بکنی باز هم نمی­توانی از اندیشه­های گاه و بیگاهت بگریزی. یک وقت به خودت می­آیی می­بینی چنان درآنها غرق شده­ای که انگار همان لحظه­است که در همان دنیای اندیشه­های دور و نزدیکت بسر می­بری. خواب و بیداری هم هیچ فرقی نمی­کند. وقت خوابت اگر باشد به بیدارخوابی خسته کننده­ای گرفتار می­شوی و بیداریت هم چنان می­شوی که از حال و هوای همان لحظه­ات جدا شده، انگار که در آن نیستی، وَ همین اصل ماجراست.  یک بار آواز کودکی ترا به دنیای کودکیت می­برد یک بار خشمِ مردی مستاصل و وا مانده ترا به سال و ماهی می­برد که کوه را هم می­توانستی جا به­جا کنی اما از حتی یک گام برداشتن وامانده به آنچه که می­گذشت، بی دل به خواه، تن داده بودی. مشت به دیوار کوفتن دیگر هیچ!

زمانی رقص برگی بر بالِ باد، زمانی حرکت رام وُ آرامِ پاره ابری بر آسمان، و گاه آواز پرنده­ای در پرواز، خیالت را به ناکجایی که اصلاً فکرش را هم نمی­کرده ای می­برد و به وا کاویِ حتی باز زنده کردن همان حال و هوایت دست  به گریبانی.

میان اینهمه اندیشه­ های جور و واجورت می­گویی می­شنوی می­خوانی و می­روی. در این همه جور وا جوریِ اندیشه­ها، چنان است که هیچ پیوند و تسلسلی میانشان نیست. او نیز در همین اندیشه­های هزار رنگ در خااطرت جان می­گیرد چه وقت بود دیده بودی،  می­اندیشی به خودت می­گویی باری او را اول بار در قطار بود که دیده بودی. او هم سرنشینِ هما قطار بود و داشت می­رفت شاید به قرارش برسد.از پنجره به بیرون چشم دوخته بود. و  تو هم همنگاهِ او بودی. دشتی گسترده در برابر نگاهش بود و سایه­هایی گریزان که با سرعت قطار در آمیخته از پهنه نگاهش می­گریختند. کنارش اما نشسته بودی وُ  او داشت کتاب می­خواند. ناخودآگاه حسی ترا وا داشت تا بدانی چه کتابی می­خواند. منتظر بودی تا او کتابش را ببندد و بتوانی روی جلدش را ببینی. چندان طول نکشید که او، انگشتش لای کتاب، کتاب را بست. روی جلد کتاب کلمه : "بلایندنس[1]" را دیدی. با دیدن آن فهمیدی که "کوری[2]" اثر ساراماگو[3] را می­خواند. با خود اندیشیدی که او باید یک جوری هماندیشه­ات باشد یا حسی آشنا با تو داشته  باشد. خیالت کمی راحت­تر شد. راحت­تر از این نگاه که چندان بیگانه هم نمی توانست باشد. یک جور آشناییِ ناآشنایی که همآشنا بوده­باشی. معیارهای یکسانی داشته باشی. داشتی جابجا می شدی که مردِ کناردستت سر برگرداند. به تو نگاه کرد. لبخندی زد ولی هیچ نگفت. گاه سکوت هزار حرف می زند. نیاز به واژه نیست. یک نگاه یک لبخند یک سر تکان دادن یک حتی شانه بالا انداختن، حرفها را می­زند. درکِ مشترک شاید. هر چه هست حسی مشترک می­انگیزاند یا حتی در آدم انگیخته می­شود. حسی می­کنی می­شناسیش یا می­شناسد یا با تو همباور است.

راستی شده­است دقت کرده باشی به نگاه ها وُ برخوردها  وُ دیدنِ انبوهِ آدمهایی که هر روز درجایجای هر جا که هستی می­بینی اما نگاه آدمهای از خاکت، ماجرای دیگریست. ماجرایی که یک آشنایی یک درک یک پیش­زمینه نسبت به هر چیزی که در آنی بین تو و آن آدمهای از خاکت وجود دارد. چیزی که می­­دانند و می­دانی که از یک خاک هستی و می­شناسیش بی آنکه ربط و رابطه­ای به واقع می­داشتند و می­داشتی. اندوهبار است  هنگام که کردارهای متفاوت از باورهایت را داشته باشند. سرسختی یا چاپلوسی، برخورد تحمیق گرانه یا عاقل اندر سفیه. همه­-اش بی­-آنکه حرفی رد و بدل شود پیشاروی توست.

  ادامه دارد...

 



[1] Blindness

[2] کوری = نابینایی

[3]  ژوژه ساراماگو، یا "ژوژه دی سوزا ساراماگو"، نویسندۀ نامدار پرتغالی