جمعه، آذر ۲۶، ۱۴۰۰

حصیر شوران - گیل آوایی

حصیر شوران
گیل آوایی
نیمه شب 26 آگوست 2011
نیمه شبی بی خواب و هزارخیال بود که شب یکی از سیاهترین چادرهایش را بر سر شهر گسترده بود. نه از ماه نشانی بود نه از ستاره یا سوسویی که بشود از دل تاریکی راه به جایی برد.
باران، بی امان چنان باریدنش گرفته بود که آدمی وا می ماند از اینهمه دست و دلبازی در این گوشه از جهان وقتی گوشه ی دیگر قطره ای از آن را زمین له له می زند و هر چرنده و پرنده ای حسرتانه چشم بر آسمان بی ابر دارند.  
پنجره ی گشاد و تا یک آغوش دلبخواه، نگاه مرا تا عمق شب تاریک می رماند، دامنه ی خسیسانه ی فلزی آن، داشت سمفونی باران را موزون و دلنواز هوار می کرد.
دل به قطره قطره باران داده بودم که از شیشه پنجره از بالا تا پایین می سُرید و به هیبت ماری دراز وُ خزنده بر شیشه پنجره نقش گرفته بودند و نور ِ مونیتور لاپ تاپ هم مانند نور افکنی در آن تاریکی نور افشانی می کرد، سوسویی به قطره های باران می داد و خیال ویرش گرفته بود دوباره پرواز کند چونان که گویی در بلندای رودخانه ای از دیار در آن سالهای دور خوابیده ام و خواب می بینم نوجوانی ام را که در تابستان بی درس و مدرسه، همراه مادر چندتایی حصیر تا شده بر سر،  پا به پای مادر که چندتایی حصیر همراه با یک تشت لباسهای ناشستۀ خواهر و برادر و پدر، بر سر خود داشت، به سوی حصیرشوران، که بخشی از رودخانه ی دراز شهرمان بود، می رفتم تا مادر بشورد، من نیز مانند یالانچی پهلوان، ادای پهلوان ِ خانه که براستی هم زیباترین خصلتهای پهلوانی را داشت، در آورم.
پابرهنه بودم من و مادر هم. زمینِ نرم و همیشه علفزار ِ دیار، سختی پای برهنه را می گرفت و هر از گاهی نرمای آن آزردگی پا از پیاده رفتن ِراه دراز را می زدود و کف پایم را نوازش می داد.
چونان غولی قامت فراز و صورتی زمخت و سیاهی ِمو باخته، که رشته های سفیدش خبر از رفتن نیم قرن را گوشزد می کرد، ایستاده بودم و به تماشای کودکی ِخود، لذت شوقی وصف ناشدنی را می چشیدم.
مادر سخت به شستن لباسها مشغول بود و من نیز در لابلای نگاههای هشدارگونه اش، بازیگوشی می کردم. گاه پرنده ای را می پراندم و گاه گوساله ی جست و خیزکنان را می هراساندم با تکه چوبی که از آب برگرفته بودم.
لباس شسته را از مادر می گرفتم و روی علفها می گستراندم تا خشک شود. گاه دلخوشانه به داخل رودخانه چنان می رفتم که رکابی و شلوارک ِتنبان مانند من که دستدوز ِ مادر بود، زیر آب می رفت و سر و گردنم بیرون آب تماشایی می شد وقتی که آب به دهانم نزدیک می شد.
در فاصله ی بازیگوشی ِ بی اندازه و نگرانی های مادر که نگاهش یک لحظه از من بر گرفته نمی شد، لباسها شسته شدند و حصیرها هم. زمان حمام کردن من رسیده بود با صابون زیتون رودبار که مادر همیشه در لباس شستن و جان شوران( حمام کردن) از آن استفاده می کرد. صابونهایی که دوست مادر با خود می آورد گاهانی که از رودبار به دیدن مادر می آمد.
خود را می نگرم. با همان هیبت غولی که کودکی اش را می نگریست. دستها از دو سو رها کرده و چشمهای حریص به حصیرشوران داده بودم که آب آن ابریشمین می رفت و هر از گاهی کولی( بچه ماهی) جستی می زد و خبر از درون آب می داد که هستند.
خود را می نگریستم دستی در دستان مادر به بخشی از حصیر شوران برده می شدم که آب از شانه و گردن من فراتر می رفت و حتی از سر می گذشت اما مادر یادم داده بود که لی لی کنان سر را بیرون آب نگاه دارم.
آن وقت! تماشایی می شدم که پاهایم در می رفتند از لی لی کنان، و برای نرفتن ِ زیر آب دست دور کمر مادر حلقه می کردم با چشمانی هراسان از غرق شدن! و ناز مادر مرا چنان می نواخت که نسیم روزهای گرم نفسگیر، شالی ِ بجان آمده از آفتاب بی دریغ را.
مادر می شست مرا و من نیز بیتاب از آن که زود تمام شود. شکیبایی مادر وقتی بود که گریه های من امانش را می برید که زنجیروار تکرار می کرد:
- هاسا تماما به زای جان. می ناز پسر می گول پسر هاسا تماما به( همین الان تمام می شود بچه جان، ناز پسر من گل پسر من الان تمام می شود)
تمام شدن ِشستن ِ من همراه بود با فرار از چنگ مادر که گویی تیری از تفنگ در رفته باشد. و مادر با نگاه مهربان و شاد مرا می نگریست که چنان چست و چالاک از دستانش گریخته بودم.
خود را می نگریستم روی علف ها دراز کشیده و دست زیر سر، چشم به گستره ی آبی آسمان دیار داده بودم.
دشت تا چشم کار می کرد سبز بود و گوساله ی بازیگوش چند قدمی دورتر از من خیز بر می داشت و گاه "مایی" می کرد. روی علفها دراز کشیده، چشمهایم آرام آرام سنگینی می کرد. چه وقت، خوابم برده بود!؟ معلوم نبود، هنوز هم نیست! خواب دیدم کنار مغازه ای که تنها اسباب بازی فروشی محله ی ما بود، ایستاده بودم و ماشین جیپ ِ سی و پنج ریالی ِ دلخواهم را می دیدم که برای داشتن اش آرام و قرار نداشتم.
خود را می نگریستم خوابیده بر روی علفها، زیر آن اسمان ِبی ابر که مادر سرگرم جمع کردن لباسها و حصیرهای پهن شده در آفتاب داغ نیمروز بود که صدایم می کرد:
- بیشیم زای جان ( برویم بچه جان)
تماشای کودکی ام شور و حالی می داد که بیان آن شاید فقط از موسیقی بر آید نه کلام و نه زبان من که در بیخوابی نیمه شبی تاریک و بارانی در این گوشه از جهان دربدری، خیال پر داده بودم که در حصیر شوران رودخانه ی شهرمان خوابیده و خواب می بینم که کودکی ام را به تماشا نشسته ام.
باران هنوز بی امان می بارید. شب هنوز سر ِ کنار کشیدن سیاهترین چادرهایش را نداشت. دامنه ی کوتاه فلزی زیر پنجره، سنفونی باران را دل داده بود. قطره های باران هنوز چونان ماری خزنده از بالا ی شیشه به پایین می خزیدند. از رادیوی لاپ تاپ ام، گلهای 217ب اعلام شد. بنان مرا بخود می آورد:
چنان در قید مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم
.
همین
.
 http://shooram2.blogspot.com/2011/08/blog-post.html

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۰

دریای شمال/هلند 28نوامبر2021 با پاره هایی از تارنوازی استاد فرهنگ شریف در گلهای شماره 37/ همایون


نه! دلم تنها نیست! - گیل آوایی

با همه بی کسی وُ غربت وُ دور از یاران

من دلم تنها نیست!

سرکش وُ یاغی­تر از باد خیالم

که مرا

می بَرَد زاین همه تنهاییِ من

تا شررهای جوانی در رشت

تا تماشاگۀ رقصِ شالی

تا به سبزانۀ لیلا کوه

در هیاهوی خزر دورا دور

آه

با همه بی کسی وُ غربت وُ دور از یاران

نه!  دلم تنها نیست!

ناتمام

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۰

دیدار با ساعدی در پرلاشِز-پاریس - گیل آوایی


دیدار با ساعدی در پرلاشز-پاریس
یادنوشتی از 28 آبان1390( نوزده نوامبر2011)،
و ماجراهایم در این روز
گیل آوایی
زودتر از آنچه که فکر می کردیم به پرلاشِز  می رسیم. هنوز یک ساعتی به مراسم یادمان ساعدی مانده است. تک و توک اینجا و آنجا دوستداران ساعدی دیده می شوندکه برای گرامیداشتش به پرلاشز آمده اند. فکرکردنِ به جوانک سیاه افریقایی یک لحظه رهایم نمی کند. 
روبروی آرامگاه ساعدی، بر روی یکی از سنگهای مرمری که خستگی در کنم، نشسته ام. از دیروز برای آمدن به پاریس این پا و آن پا می کردم. منوچهر با پیامی که داد، فکر اینکه چگونه به پاریس بروم را حل کرد. مجید سرش به هزار جا گرم بود و بیماری تحمیلی اش هم قوز بالا قوز شده بود و نتوانست این سفر را همراهم شود. قرار بود تا غروب جمعه بگوید که چه می کند. اما خبری نداد و نشد و نیامد. اما شب که پیام منوچهر رسید، یقین دانستم این پیام مشکل را حل کرده و سفرکردنِ تنها به پاریس هم که مثل یک سایه روی هر چه کنمهایم افتاده بود، پاک شده است.>>> ادامه<<<

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۴۰۰

سه پاره شعر - گیل آوایی

 1

آینۀ شب است پنجره ای،

یک نفر

زاغ تنهایی چوب می زند

دو نفری!

 

2

نگاه.....

تا بینهایتِ خیال !

سایه ای اما

پا جای پای رفته می نهد

و راه

بی پایانیِ رفتن را گویی رسم کرده است.

پا به راه،

خیره!

گم!

رفتن

بیهودگیِ آمدن را هوار می زند!

خیره سرانه مست

آواز پرنده ای

باز

دل می برد

خیال پر دادن!

نه سواری

نه غباری

نه حتی یک دست

که دست در دست

کاری کارستان!

دریغ!

 

3

چهره ای در آینه

بیگانه وار عادت کرده است

دل دادن به دیروزها.

این میانه اما

درختِ نارنجِ من هنوز

مرا به بیرونِ پنجره می برد

با کشکرتی که هر روز

می آید

می برد

می پرد

می رود!

یادآواریِ فیسبوکم از 22 نوامبر 2016

 

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۰

مرده می برند کوچه به کوچه! - گیل آوایی

 مرده می برند کوچه به کوچه!

گیل آوایی

جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱

 صدای آمبولانس از دور به گوش می رسید. در حال و هوای بامدادی بودم. نگاهم به داستانی بود که داشتم آن را بازخوانی می کردم. صدای آمبولانس از دور، نزدیک و نزدیک تر می شد. نمی دانم چرا حواسم به ترانه ای از فرهاد رفت که می خواند: مرده می برند کوچه به کوچه[1]!

این روزها شاید بهتر است بگویم  این سالها روزی نبوده و نیست حتی!، که کشته ای قتلی جنایتی نبوده باشد و در این گیرودار همه گیری کرونا هم بر سر ما و جهان ما آوار شده است. این آوار را هر روز می شود دید لمس کرد و صدای آمبولانس هم که پی در پی از کوچه ها و خیابانهای هر شهر و آبادیِ این سامان به گوش می رسد، نشان فاجعه ای که ما با آن دست به گریبانیم به رخ ما می کشد. با این وجود نمی دانم چرا حواسم به ترانه فرهاد رفت و آن بخش از ترانه که می گوید "مرده می برند کوچه به کوچه...."

در ناخودآگاهی نهیب زنان، به این موضوع فکر کردم که اصولاً مخالف بودن یا در جرگۀ دگرگونیها افتادن و بخوان با موجِ مُد شدن راه افتادن، بلایی سر  هنر و ادبیات می آورد که امروز پس از چهل سال زخمهای اندوهبار و ناباورِ آن را بر پیکر فکر و روح و جان و جهانمان حس می کنیم. در چنین اوضاع و احوال مُد شدن و مخالف گویی و مخالف خوانیها چه داستانها و شعرها و ترانه هایی نوشته و سروده نشده است!؟ تا آنجا که می شود ادبیات را هم در این عوامگراییِ مُدِ روز شدن دید. آیا در آن سالهای ماجراجوییهای جوانیِ من و ما، مرده می بردند کوچه به کوچه!؟ آیا شب نبود ماه  نبود ما بیرون زمان ایستاده بودیم و دشنه تلخی در گرده هایمان!؟ آیا علی اولین سوسیالیست جهان بود!؟ آیا ایستاده مردن بودن یا ایستاده زندگی را مرگ کردن و مرگ ستودن!؟ چه جوانیهای شریفی که در مدِ آن زمانی به غارت رفت به هدر رفت به باد رفت!

کار به جایی رسیده بود که نویسندگان  و شاعرانِ شناخته شدۀ ما، در روز روشن دروغ می گفتند! از سینما رکس بگیر تا مرگ صمد، از خود بیگانگی و خودنشناسی بگیر تا هزار جنایتکارِ بیگانه با همه چیز ما را شناختن و شناساندن و ستودن!؟

در چنین مد شدنهای غم انگیز، ادبیات و هنر ما هم به چنان بلایی دچار شد که امروز پس از چهل سال داریم می بینیم و می خوانیم و  به چند و چون آنها پی می بریم و آگاه می شویم! چرا هنر ما باید تا  این حد گرفتار ناراستی و عوامگرایی شده باشد!؟ چرا دروغ!؟ چرا ناراستی و خودفریبی و خودستایی عوامانه!؟

نمی دانم! شاید زیادی دارم خودقربانی نمایی می کنم! شاید نشناخته و ندانسته دارم، به نوعی، عوامگرایی می کنم! عوامگرایانه می نویسم!

اما بیشترین نوشته ها و شعرهای آن سالهای جوانیِ و ماجراجویی و به عبارتی مد شدنِ مخالف بودن و مخالف گرایی، راست نبود! حقیقت نداشت. اگر به خودم اجازه  بدهم و یک قدم جلوتر بردارم بگویم که ریاکارانه بود! میدان دادن به یک مشت بی همه چیز جنایتکار بود.

صدای آمبولانس نزدیک و نزدیکتر شد و حالا دارد دور و دورتر می شود! و من در  این جای جهان دارم پوزخند می زنم به  نهیبی در من که: مرده می برند کوچه به کوچه!

 

فکر می کنم در گفتن و نوشتن و حتی دانستنِ حقیقت، تاخیر داریم! همانطور که انگار در زاده شدنِ ما هم، در مقایسه با جهان متمدنِ امروز، تاخیر داریم! هرچقدر هم  دو دستی به چسبیم به گذشتۀ تاریخی نیاکان ما که چنان و چنان بودند و بودیم شاید!!!!

ندانستن بد است اما نادانی را ریاکارانه دانایی جا زدن، وحشتناک است حتی جنایتکارانه است!

ندانستن را می شود دانستن نمود اما آگاهانه ندانستن را دانایی جا زدن! داستان دیگریست! باور نمی کنی! غربزدگی آل احمد را بخوان!

آمبولانس رسید و از خیابان محله من هم گذشت. دیگر صدایی از آمبولانس نیست! یک روز کاری دارد با صداهای سگ و آدم و ماشینها شروع می شود و من اما باور کن دارم زمزمه می کنم مرده می برند کوچه به کوچه!

.....

پ.ن

در شهرم رشت، در اواخرِ چهل و آغاز دهۀ پنجاه! همان سالهایی که سیاهکل بود و سیاهکلی بودم( بودیم شاید!) سالهایی که خانۀ چریکها در خیابان ژاندارمری رشت مورد حمله قرار گرفته بود، یادم است از راستۀ مسگرها می گذشتم و جوانکی چهره اش را بخوبی یاد می آوردم که تازه ریش جوانانه در اورده و تیپی به بیان امروزی حزب اللهی که از یک مسجد در همان راستۀ مسگرها بیرون آمده بود و از برابرم می گذشت به او نگاه می کردم و تیپی که داشت! او در انجمنِ حجتیه مغزشویی شده و من در فرهنگ چریکیِ به بیانی چپ مغزشویی شده بودم! من او را عقب مانده و او مرا شاید منحرف می دید!

منظورم از این یادآوری آن است که بگویم هیچکدام ما در زمان و جهان روزمان نمی زیستیم! هر دو به بیانی قربانی بودیم حالا بخوان قربانی ناآگاهی، قربانی مدِ روز شدن، قربانی مترقی عقب مانده و.... هر چه که بگویی!( آب از سر گذشته است!)

ولی این زمزمه " مرده می برند کوچه به کوچه" هنوز با من است ولی با پوزخندی فاجعه بار!

همین!

........

جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱ در فیسبوکم نوشتم

 این نوشتار بطور موقت در وبلاگم منتشر شده است.



[1] شبانه /شاملو

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۰

سه گپ خودمانی!- گیل آوایی

 1

مرگ که هیچ!

زندگی اما

ماجرای دیگریست! 

2

پَر باشد یا پرنده

فرقی به حال خیالم نمی کند!

خیال را عشق است وُ هماره پروازش! 

3

ابر یا باران

تنِ خیس است وُ آفتابخیزانِ اندیشه!

منِ من سایۀ من است

شب و روزِ روزگار بر شمردن

این آفتابیِ آبی سرودهای تنهایی­ام!

همه اش را به یک یپاله عرق سگی هوار می زنم!

اما تو

که حواست نیست! هست!؟ 

يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۱

 

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۴۰۰

منتشر شد: مجموعه داستان 2021"دلپویه های تنهایی"

"دلپویه­ های تنهایی" / مجموعه داستان2021

هیچ گاه چنین دچار وسواس نمی­شدم که می­شوم! انگار هر چه سن وُ سال آدم زیادتر می­شود،( می­توانی بخوانی هر چه بیشتر تجربه می­کند!)، یک چیزی در هر کاری بر سرِ آدم هوار می­زند که:

 " هر کسی ممکن است اشتباه کند اما حق ندارد هراشتباهی بکند!".

ولی با این حال اشتباه می­کنم  و همین اشتباه کردن نشانه­ای از وجود داشتنم می­شود یعنی که هستم! (نه به آن هواری که در پایان فیلم پاپیون بود" حرامزاده ها من هستم!")

و اما این وسواسی که می­گویم گاه تا حدی می­شود که از آن خسته می­شوم کلافه می­شوم دست از کار می­کشم هیچ کاری نمی­کنم و در عینِ هیچ کاری نکردن، فکر می­کنم فکر می­کنم فکر می­کنم و از فکر کردن خسته می­شوم حتی خسته­تر از این که حواسم باشد هر اشتباهی نکنم! و همین فکر کردن می­شود کاری دشوارتر و جانکاه­تر از آن وسواسِ هر اشتباهی نکردن!

مدتها پیش یکی از دوستان در تماسهای تلفنی پرسیده بود چه می­کنی و من گفته بودم که ده ساعت فکر می­کنم، یک ساعت می­نویسم!"

با چنین حال و هوایی، هر چه بود وُ هرچه که هست!، نوشته­هایم را جمع و جور کردم و چندتایی را در یک مجموعه گرد آوردم و تا جایی که به فکرم می­رسید بازخواندم و ویرایش کردم و پیرایش هم! و برای اینکه نامی نیز بر آن بگذارم باز دچار وسواسی خسته کننده­تر شدم از نامگذاریِ " جای پای سالهای رفته" بگیر تا شگفتیهای سیلویا" از واخوانیهای منِ من" تا...... سرانجام رسیدم به یکی از شعرهایم که اسمش " دلپویه های تنهایی"است و همین اسم شد نام مجموعه­ای که با آن اسم منتشر کنم و کردم هم.

چه شده باشد ماجرایی نیست که دلمشغوله یا وسواسی داشته باشم اما یک خاطرجمعیِ خاصی دارد که با آن احساس می­کنم راحت شدم! راحت شدم برای اینکه دیگر آن وسواسها و بازخوانیها و ویرایشهای خسته کننده را ندارم. مانند تیری شده است که رها کرده­ام و دیگر کاری با آن ندارم! اما مگر می­شود دیگر کاری با آن نداشته باشم!؟

و این چالشیست که همیشه پس از انتشار کارهای دیگرم با من است! اگر چه پای هر واژه هر اشتباه هر چه که باشد ایستاده­ام! مگر می توانم نباشم!؟ هزار بار "نه"!......

برای دریافت/دانلودِ این کتاب اینجا کلیک کنید. 

 

توجه:

 مجموعه داستانِ "دلپویه های تنهایی" با فورمات پی­ دی­ اف ([1]PDF) در اینترنت منتشر شده و دریافت/دانلودکردنِ آن برای همگان رایگان  است. خواهشمند است از هر گونه استفادۀ تجاری از آن، به  هر شکل، خودداری فرمایید.



[1] Portable Document Format

 

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۰

دلتنگی - گیل آوایی

باز می کنم پنجره را

یک آسمان دلتنگی

سرریز می شود از نگاهم!

بامدادی دیگر از بامدادانِ غربت

نجوا می کنند ابرها به سکوت،

می گرید چشمان من

حواسم نیست،

نه نیست!،

چقدر دلتنگم!

 

سه شنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۰ - ۲ نوامبر ۲۰۲۱

جمعه، آبان ۰۷، ۱۴۰۰

این ویدئو را در فیسبوکم منتشر کردم و اینجا با شما قسمت می کنم.

 

جمعه، مهر ۱۶، ۱۴۰۰

شبانه - گیل آوایی

وقتی سکوت

رسمِ روزگارِ تحمیلی ست!

وهمِ تو وُ مترسکِ این سیاهی!

دوامِ روزمرّه­-گی­ست!

می­ دانی!؟

فریاد

رمزِ گذرِ شبهای بی­ چشم وُ روست!

کودکانه ­های من

گواهِ من است

بارها پرده­ های وَهم دریدن!

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۴۰۰

تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟ - گیل آوایی

 تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟

 گیل آوایی / جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

کوچ وُ غربت ماجرای دیگری­ست. حسِ دیگری­ست، حال وُ هوای دیگری­ست. هر کسی هم مانند اثر انگشتش، ماجراهای خاص خودش را دارد. درکِ خودش، احساسِ خودش، و برخورد خودش را هم. اصلا هم به این نیست که چه­ای، که­ای، چه جایگاهی داری. در هر حالتش یک جور غربت وُ کوچ را با خودت می­کشی. در یک جایی، در یک برخوردی، در یک نگاهی حتی، غربت را حس می­کنی. همیشه هم با یک مفایسه با آنچه که از وطن در کوله داری، به هر چیز می­نگری. حالا بگو حتی در زیباترین نقطه این جهان باشی. همیشه وقتی به غربت وُ کوچ فکر می­کنم یاد حرف هم وطنی می­افتم که در قلب اروپا، با یک شوق وُ شور وُ حالی می­گفت دلم برای پِشکِلهای نیشابور تنگ شده! یا هم وطنِ پزشکی که به یک هموطن مسافر از ایران می­گفت غربت را نمی­فهمی و خدا نکند که بفهمی!

و اما

یکی از سخت­ترین دوره های غربت، اولین سالهای جا افتادن در جامعۀ تازه یا به عبارتی جامعۀ همه چیز نا آشناست. از زبان گرفته تا ساده­ترین کاری که بخواهی بکنی! مثلا دکمه کجا می­شود خرید یا نخ کجا، چسب از کجا یا کوفت و زهرِ مار کجا! تازگیِ ماههای آغازین بلحاظ تازگی و ناآشنایی شاید جالب باشد اما هر چه از آن تازگی به تکرار می­رسی، بیتابی و بی قراری را بیشتر گرفتار می­آیی و این بیتابی و بی­قراری زمانی امان می­بُرد که تحقیرهای پنهان و آشکار را به آن اضافی کنی. می­رسی در یک برزخِ آنجایی بودن و اینجایی سامان دادنِ زندگیِ تازه­ای که برایش از آب و آتش، خود را گذرانده­ای و حتی همه چیز را مایه گذاشته­ای نه راه برگشتت هست نه راه ماندن در تب و تاب دوگانه بودنِ تو و تُوی تو! تُوی تُویی که  شکستن وُ دوام آوردنِ تُو در غربت را رقم می­زند. توی تویی که حتی یک لحظه دست از سرت بر نمی­دارد. و همین بودنِ تو با توی تو، شاید حساسترین روزگارت باشد بِبُری یا بمانی! دوام آوردی، ماندگار می­شوی، نیاوردی! وای بحالت! ناپایداری ابدی­ای شاید گرفتار بیایی! شاید هم برسی به این که برگردی و بر می­گردی دیار  و می­مانی بین چه کنم چه نکنم که انگار جان زیر ارّه­ای مانده و درد بی پایانش را تن داده­ای.

بودند و هستند و شاید باشند بسیارانی که این گذار را داشته و دارند و شاید هم داشته باشند! بسیارانی هم از نسل کله­شقهایی چون من، ماندند و یک هوا، پای لج کوبیدند مصداق کاملی از بچرخ تا بچرخیم! اما آنچه که بر بیشترینۀ غربت آمده­ها، گذشته وُ شاید هم می­گذرد، کسی چه می داند!، همانی­ست که شرح آن رفت! چرخ به چرخۀ تکرار افتاده انگار مانند سوزنِ گرامافونهای قدیمی بر صفحه­ای خط افتاده، گیر کرده و  یک نوا را تکرار می­کند تکرار می­کند و تو هم به هر دری می­زنی تا جان از این تکرار در ببری اما هر چه هست هیچ را نمی­شود انتظار کشید انگار! راستش هم، روزگاری که گذرانده­ای و می­گذرانیم، کجایش قابل انتظار بود که اینش باشد!؟

 اما!

و اما، همۀ چالشها یک طرف، پرکشیدنِ خیال یک طرف. دم به ساعت خیال ویرش می­گیرد و به یادمانهایت سرک می­کشد. اصلا هم به خوب وُ بد بودن آن نیست. خوبش را حسرت می­کشی و بدش را به هزار آه وُ درد، زنده­تر از آن زمانی­اش، حس می­کنی و مرور هم! نه یک بار که صد بار! جاهایی از دیار می­روی که حتی گذرت نمی­افتاد، یادها می­کنی از چیزهایی که در دیار حتی برایت نه تنها جالب نبودند بلکه زشت هم می­نمودند اما همان زشت ها زیبا می­شوند! همان حالگیرهای جان به لبت کن، برایت دلنشین می­شوند، تاسیانهای کمرشکنت می­شوند! پارادوکسهایی که هیچ شرحی برایش نداری و هیچ منطق هم! جز دل دادن وُ در حال وُ  هوایش پر­کشیدن!

در چنین جدلهای خودت با خودت است که به حرف وقتی در می­آیی و خودت را خالی می­کنی، ماجرای مخاطب توست که، که باشد و چقدر باز هستی برای گفتنهایت. وای اگر این مخاطب مادر باشد! آن وقت باید دریا دریا بباری. اصلا هم دست تو که نیست هیچ وا می­مانی از این که این همه باران را از کجا آورده آسمان چشمانت!

در یکی از این دلتنگیهای دمار در­آرِ آن سالها بود که نامه­ای می­نوشتم. نامه­ای در پاسخ به نامۀ مادر! که گویا او گفته بود و نوّه جانش هم برایش نوشته بود چون بینایی­اش یارای نوشتنش نمی­داد شاید. و نامه­ای می­نوشتم که همیشه از نوشتنش سر باز می­زدم و در یک بزنگاهِ ناگزیر باید به نامۀ مادر پاسخ می­دادم. نوشتن را شروع کردم اما از آن " من خوبم، تو خوبی، چه هست و چه نیست" های کلیشه­ای، کفرم در آمد. این را هم بگویم که هیچ گاه در هیچ نامه­ای به مادرم، نتوانستم نامه­ام را بزبان فارسی به آخر ببرم! همیشه یک خط به دو خط نرسیده، یک بار بخودم می­آمدم که همۀ نامه بزبان گیلکی شده بود!

داشتم آن نامه به مادرم را  در همان بزنگاه ناگزیر که باید پاسخ می­دادم می­نوشتم که این چاردانۀ گیلکی در میانۀ آن حال وُ هوای تاسیانۀ هولناک! مانند فریادی که در من هوار شود، آمد و من هم نوشتمش!

چوم فوچم تا تی مرا تنها ببم / سر بنام تی شانه سرآراما بم

دیل بینیشته مخمله ابرانه سر / پاک خیاله کی خایم دریا ببم

برگردان فارسی

چشمهایم را بستم تا با تو تنها شوم / سر بر شانه ات گذاشتم تا آرام شوم

دل بر روی مخملِ ابرها نشست / انگار که می خواهم دریا شوم

 نامه را پست کرده بودم و از آنچه که نوشته بودم هیچ نمی­دانستم و یادم هم نمانده بود چه نوشته بودم. نوشتنِِ به مادر هم که به این حرفها بند نیست! به هر روی یادم نمانده بود چه در آن نامه نوشته بودم. تا اینکه یک روز، کارِ هر روزه را طبق معمول تمام کرده بودم. نقش بزرگسالانه بازی کردن را به آخر برده بودم. کارهای جوجه ها را تمام کرده بودم.  به پشتِ صحنۀ نمایش، آمده بودم. خلوت خودم را داشتم که تلفن منفجر شد! منفجر! صدای انفجارش در گوشم پیچید! می­گویم انفجار برای اینکه در آن خلوتی که کرده بودم، براستی هم مانند صدای یک انفجار بود! و فکر می­کنم باز هم در چنان حال و هوایی، باشد هم!  برای اینکه بهتر بتوانم آن را برایتان تداعی کنم این جور تصور کنید که غرق در حال و هوای موسیقی و حس خودتان باشید و سکوت خودتان که از خودتان هم  بی­خبر باشید، ناگاه زنگ تلفن بیاید! تجسم کنید زمانی که از یک صدا یا تلنگوری نا خودآگاه، یکه­ای آنچنانی می­خورید، چگونه است!؟ چنان هم شدم! گوشی را برداشتم. صدای مادر را شنیدم که اولین حرفش این بود:

- تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟

با شنیدن صدای مادر آن هم با این سوٲل! بخودم آمدم. اولین چیزی که از چرایی­اش به ذهنم آمد، این بود که ای دلِ غافل آن چاردانه آتش بپا کرده است! چاردانه­ای که نمی­دانستم با مادرم پیوندی ناگسستنی پیدا می­کند و می­شود کلید ورودِ همارۀ یادمانهایش از آن پس، در حافظۀ خستۀ من!

و تراژدیِ این ماجرا آن وقت دمارم را در آورد که ندانسته بودم همان گفتگوی تلفنی آخرین باری می­شد که صدای مادر را می­شنیدم!

روزی که کاش اینطور نمی­شد!  روزی که هیچ روزِ سال، روزی دیگرگونه نشد! هر روز، روزش شد! هر روز یادش با من!  روزی شده است که شاید هزاران بار تا کنون بر سر خاکش نشسته­ام و........

چه می­شود گفت!؟ چگونه!؟ خیلی چیزها را نمی­شود گفت!، نه اینکه راز باشد یا خصوصی باشد یا چیزی به این معنا! اصلاً!، بلکه واژه توان بیان آن را ندارد. چیزی که به کلام نمی­توان بیان کرد! حسی که شاید همانجایی باشد هنر آغاز می شود.

اما

براستی که آدم اگر صد سالش هم باشد، اسم مادر که بیاید، باز بچه است! نیست!؟

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۰

دلتنگیهایی غربت! - گیل آوایی

یک خیال به سه نجوا:

1

تنِ خیسِ خاک

نوازشِ نسیم

رقصِ برگ

زاغی بر شاخۀ لرزان

سمفونی خانۀ مادری

چه بیتاب تاب می خورد خیال!

 

2

 خانه ای وُ عطر باران خورده خاک

نفس تازه می کند دلتنگی!

انتظار می شمارد یاد

نگاهی به ناز

زاغی

برشاخه ای لرزان

زمزمۀ مادر است

سمفونی زندگی

آه

یادِ خانۀ مادری!

 

3

خانه ای وُ عطر تازه باران خورده خاک

زاغی بر شاخۀ رقصان در باد

آوازی واخوان می شود!

آه!

هست وُ

اما

نیست

چرا

مادر!؟

......

 

وطن

خرداد1390


اندوه همۀ جهان

به کولۀ هر روزه بر دوش

بیراهۀ هزار فاجعه پیش ِ رو

اندازۀ یک گربه از این جهان

عشق من است

ملوس وُ لوس وُ هماره از پی تاخت،آه می­کشد

خزر رو می­شوید، پا در خلیج فارس

اشک شوق ِ همۀ نیاکان من است

موج افشان ِ اینهمه آب­خیزان

پیر سپیدموی

گواه ماندگاری ماست

آی

وطن

چه بیتابانه می­خواهمت!

 

 

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۰

کوچولو کوچولو کجایی-یادآوری از 2014فیسبوک!- گیل آوایی

 ریش زده بودم و داشتم صورتم را می شستم و با یک حالت خنده داری می خواندم کوچولو کوچولو کجایی چرا پیش من نیایی.... و تصویر بچه و مادر و خانه ای در یک روز تکراری و بی حوصلگی به ذهنم آمد.

خانه ای را تصور کنید که در حیاط آن مادری سرگرم شست و شو و کارِ خانه است و بچه ای هم که تنها فرزند خانواده است در حیاط خانه با اسباب بازی هایش مشغول بازی ست. بازی و اسباب بازی هایش برای او تکراری و تکراری تر می شود. با این اسباب بازی حرف می زند، سر آن اسباب بازی داد می زند، این اسباب بازی را کنار می زند با آن یکی می خواند. همینطور نجوا وار با خود چیزکی زمزمه می کند. مادر سر به کار خود دارد و بچه هم همینطور. آرام آرام زمزمه های بچه بلند و بلند تر می شود:

کوچولو کوچولو کجایی

چرا پیش من نیایی

تو که مثه من بچه ای

پس چرا تو کوچه ای

کوچه که جای بازی نیست

بابا و مامانت راضی نیست

کوچولو کوچولو.........

و بی حوصلگی و تنهایی بی قرارش می کند، عاصی اش می کند، چنان به خشمش می آورد که داد می زند: کوچولو!!!!! کوچولو!!!!!!! کجــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!! چرا پیش من نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و صدای مادر در می آید:

چه خبرته بچه!!! چرا داد می زنی! آروم تر!

و بچه هم نگاهی بزرگسالانه به مادرش می اندازد! که یعنی تو کار خودت را بکن مگر من کاری به کار تو دارم!؟ اما حرف شنو و مهربان صدایش را پایین می آورد:

کوچولو...کوچولو...کجایی

چرا پیش من نیایی

تو که مثه من بچه ای

پس چرا توو کوچه ای

و مادر حوصله اش سر می رود. می آید به او ترانه دیگری یاد بدهد اما تنها ترانه ای که به ذهنش می آید این است:

رفتم توی آشپزخونه

دیدم غذا فسنجونه

هی خوردم وُ هی خوردم

مامان اومد بالا سرم

با ملاقه زد تو سرم

آخ سرم....آخ سرم

بچه به مادرش کمی نگاه می کند. نگاهی که مادرش را بخنده می اندازد و با همان خندیدن به نشانه اینکه همین ترانه را فقط بیاد آورده، نگاه نازدادن مهربانانه ای به بچه می اندازد و بچه سر پایین می اندازد و به بازی اش با اسباب بازی ها ادامه می دهد و زمزمه ترانه اش را با تُن خیلی دلبخواه! به گونه ای که دیگر از مادرش حساب نمی برد:

کوچولو کوچولو کجایی

چرا پیش من نیایی

تو که مثه من بچه ای

پس چرا تو کوچه ای

کوچه که جای بازی نیست

بابا و مامانت راضی نیست

و مادر زمزمه کنان طوری که خودش می شنود می گوید:

آخه بچه جان از این ترانه خسته شدم! یه چیز دیگه بخون!

.

یادآوریِ فیسبوک در این روز!>>پانزدهم آگوست 2014

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۴۰۰

دو یادآوری از فیسبوک11آگوست2018 – گیل آوایی

 روز درد می شمارم

شب رویا!

خواب فاصلۀ دردها و رویاهاست.

مستی بهانه ای

که طرحی تازه ببینی

هستم هنوز

میان همه هیچ!

همین!

.

2

 مرا لوچان نزن میرم تی لوچانه ره!

دوست هلندیم زنگ زده می پرسه:

What was that song?

Which song?

That song!

خنده ام می گیرد و می گوید:

The song "I die for your eye" something like it!

با خنده برایش می خوانم:

Ma ra loochan nazan miram ti loochane re?

انگار دنیا را به او داده اند با شوق می گوید:

Yessssssss. That is it!

یادهم آگوست 2018