چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۹

ازدحام دیجیتالی - گیل آوایی

فاصله ها همین صفحۀ لعنتیست وُ نیست!
بودن نبودن فلسفۀ دنیای ماست گویی
نزدیکترین دوریم وُ دورترین نزدیک
دنیای تنهایی در هیاهوی ازدحام دیجیتالی!
هستیم وُ نیستیم!
نیستیم وُ هستیم!
با همِ بی هم وَ بی همِ با همیم
بی هراس از کرونا
تنهایی قسمت می کنیم!
باور نمی کنی!؟
دستی بکش به همین صفحه ای که می خوانی!
با توی بی توام و بی توی با تو!
نه!
ما تنها نیستیم
و
هستیم هم!
روزگار غم انگیزیست آمیگو!

دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۹

دیوانگی - گیل آوایی

 دیوانگی
گیل آوایی
دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۲۴ فوريه ۲۰۲۰
 

یکی را دیدم! بی آنکه بخواهم نگاهم به او رفت. طوری بود که هر کاری می کردم هم، او را می دیدم. فرق داشت. مثل همه نبود. یعنی اینطور به نظرم می آمد. انگار که یک نفر، فقط همان یک نفر، در شهری هر که به کارِ خویش!، به سیم آخر زده باشد. حالا چرا باید به سیم آخر زده باشد!، سیم آخر چطور تعریف شده یا جا افتاده است!، هر چه بود با انبوه آدمها فرق می کرد. خوب فرق می کرد! اینطور بود و من میان آن همه ازدحامِ آدمهایی که بیگانه آشنا می رفتند می آمدند می ایستادند گپ می زدند، او را دیدم. باور کن حالا که دارم برایت می گویم انگار هنوز هم نگاه من به اوست و می بینمش! خیلی خشمگین است خیلی!، به در وُ دیوار وُ آدم وُ عالم گیر می دهد.
شاید اگر می دانست حس می کردم که دلم برایش می سوزد، با خشم و ناسزاهایی آن چنانی بر سرم فریاد می کشید که:
-         "دلت برای خودت بسوزد!".
با این حال باور کن حالا هم که دارم برایت می نویسم انگار نگاهم به اوست. نگاهش می کنم. به فکر فرو می روم. به او فکر می کنم. به او که چقدر رنج می برد. حس می کنم او چقدر در رنج وُ خشمِ مدام باید باشد!  همان لحظۀ نگاه کردن هم در همین حیث وُ بیث بودم که او به طرف من آمد. می خواست یقه ام را بگیرد یا شاید به من گیر بدهد.
برایم عجیب هم نیست اگر گیر بدهد! از آدمهای مثل او که هیچ! پرنده ها هم در آسمان گشت می زنند تا ماشینم را پیدا کنند! هر کدام هم انگار اسهال گرفته باشند! چه می توانم بکنم!؟ هیچ! او را که دیدم چنان به طرف من می آمد، جا نخوردم. تازه  با خودم کلنجار  هم رفتم که چرا جا بخورم وقتی می توانم با او حرف بزنم!؟ پرنده که نیست بیاید ماشین شسته و تمیزم را خراب بکند و برود و هیچ حرفی هم نتوانم بزنم! یک لحظه به خودم می گفتم در برابر او هم اگر  یکی از آنهایی باشی که یک سنگ اگر از آسمان بیاید دنبال توست ببیند کجایی! آن وقت داستان فرق نمی کند!؟
باور کن آدم بخواهد نخواهد تجربه را تکرار می کند اگر چه حتی به دیگران می گوید آزموده را آزمودن خطاست! خوب! راستش بیشتر وقتها همینطور است! بحث تجربه کردن و تکرار هم نیست! برای من که زیاد پیش آمده است. ترا نمی دانم. یادم است آن سالهایی که همیشه بدتر از بد گیر من می آمد مثل این که بخواهی داروخانه ای خلوت گیر بیاوری اما همینطور که می خواهی نزدیکش بشوی، یا درش بسته می شود، یا آنقدر مشتری جمع می شود که تو از آخر اول می شوی!، یا چرا جای دور بروم! مثل قرعه کشی برای چیزی مانند یخچالی فرشی سکه ای باشد اما یک بار هم برنده نشوی ولی همچین که رفتن به جنگ وُ جبهه باشد همیشه اسم تو اولین اسمیست که در می آید!. خوب در مورد او که دیدمش هم ماجرا فرق نمی کرد.  میان آن همه آدم نگاه مرا گرفته بود و به طرف من می آمد. به من که رسید، پیش از اینکه به های وُ هوار وُ خشمِ آنچنانی کشیده شود یا بکشاند، گفتم:
-         چرا اینقدر به خودت عذاب می دهی مرد!، چه رنجی می کشی از این کار!؟
گفت:
-         خودم را عذاب می دهم!؟ می خواهم عذاب بدهم اما نه خودم را!
گفتم:
-         ولی خیلی رنج می کشی خیلی درد باید داشته باشی با این حالت باید همیشه در خشم و درد و عذاب باشی!
سنگ شد، ماند. به من نگاه کرد. حس کردم دارد به حرفم فکر می کند یا این که بخواهد به من جواب
بدهد یا اصلاً داشت بخودش فکر می کرد که واقعاً چیزی که می گفتم درست بود یا نه.
آمد چیزی بگوید ولی حرفش را خورد. چیزی نگفت. کلمه از دهانش در نیامد. ماند همانطور به من  زُل زد. بخودم گفتم که نه! او یقه ام را دیگر نمی گیرد. عیسی مسیحم  هم  نمی داند که رو به سیلی اش بگیرم و او هم حال کند با این بره خر کنی!، آرام گفتم:
-     اینطور که می بینمت باید بیشتر به خودت خشم داشته باشی تا به دور وُ برت. تو همیشه بخودت داری سخت می گیری. از این حالی که داری بیشتر از هر کسی خودت رنج می بری. یک لحظه یک لحظه حتی.....
گفت:
-         تو دیگه چی داری می گی!؟
گفتم:
-         یک لحظه تصور کن یک آدم شاد وُ بی خیال وُ راحتی هستی! اشکالی داره!؟
گفت:
-         شاد!؟
گفتم:
-         آره شاد!
گفت:
-         تو هیچ چیز شادی می بینی!؟
گفتم:
-         میشه دید!
گفت:
-         چطوری!؟
گفتم:
-         همینطوری به همین سادگی! دیوانه که میشه شد نمیشه!؟
گفت:
-         دیوانه!؟
گفتم:
-         ها دیوانه!
به من خیره شد هیچ نگفت.
گفتم:
-     یک لحظه دیوانه شدنمان به هیچکس و هیچ جای این روزگار بر نمی خوره. یک لحظه دیوانه شو، بخند. بی دلیل بخند! به سگ! به گربه! به باد! به هوا! به باران! به در! به دیوار! به درخت! اصلاً به خودت! بخند! به کسی هم هیچ ربطی نداره. بخند!
گفت:
-         مگه دیوانه ام!؟
گفتم:
-     اینطور که به همه چیز خشم داری، می خوای گیر بدی!، از دیوانه هم دیوانه تری.....تا حالا اینطوری تونستی به چیزی به هدفی به خواسته ای که براش یا به هرکس، خشمگین شدی، برسی!؟
تا بخواهد چیزی بگوید گفتم:
-     نه.! باور کن هزار بار نه! تو فقط بخودت عذاب می دی! تو به خودت خشم می گیری! ولی برای این کار دنبال بهانه می گردی! حالا آسمان به زمین نمیاد بجای دنبال بهانه بودن فکر کن بی خیالِ همه چیز می خوای یک لحظه دیوانه باشی! دیوانه به تمام معنا! بخند برقص به چرخ ! به خودت حال بده! کی به کیه! ببین بهتر از این خشمگین بودنه! بهتر نیست!؟
گفت:
-         اینجا که...
گفتم:
-     حالا اینجا روت نمی شه، برو یه جایی که هیچکس نباشه. هیچ کس! خودت باشی وُ خودت! بزن به دیوانگی! وقتی خوش بحالت شد بخودت آمدی اونوقت ببین در چه حالی!
با شگفتی پرسید:
-         اهل کجایی!؟
گفتم:
-         دیوانه خانه!
بی اختیار به زبانم آمد " دیوانه خانه"! هیچ  نگفت. شاید هم بودم خودم حالیم نبود!  داشتم فکر می کردم و او هم در حال فکر کردن نگاهم می کرد. نگاهش کردم. کنار هم ایستادیم. به کسی خشم نمی گرفت. بی قرار نبود. مانند بادِ خشمگینی که سراسیمه وار یک لحظه وزیده باشد وُ همه چیز را بهم ریخته باشد وُ بعد نشانی از آن نباشد، آرام وُ رام کنارم ایستاد. ساکت شده بود. یقه ام را نگرفته بود. کاری نداشت. موجود آرام و بی آزاری شده بود. آرامش او، آرامشم داد. درونم غوغایی بود. برای فرار از آن، با هزار "بروم نروم" آمده بودم بیرون. کنار هم ایستاده بودیم اما یک لحظه فکرم رفت به خودم. من هم آرام و رام کنارش ایستاده بودم. نمی دانم او را آرام و رام کرده بودم یا خودم را! با خودم گفتم:
-         چقدر خوب است گاهی به هیچ چیز گیر نداد! بیش و پیش از هر کس و هر چیز به خود گیر نداد!
برای دورخیز هم اگر شده، خوب است لحظه ای از این روزگار و زمانه و جاکشهایی که برای جهان ما تصمیم می گیرند، با خود خلوت کرد حتی اگر یک لحظه! فقط یک لحظه دیوانه شد! این یک لحظه به هیچ جای این روزگار و زمانه بر نمی خورد! تازه همینطور هم بی هیچ خلوت کردنی، انگار نیستیم! هستیم!؟
چنان شده است که دیگر " بودن یا نبودن، بحث در این نیست![1] مسئله هم نیست!" روندِ ناگزیریست
که ما ایرانیها آن را با "آشِ کشک و خاله" تعریف می کنیم! نمی کنیم!؟

همین!




[1] بودن یا نبودن، مسئله این است( شکسپیر)/ شاملو می گوید: بودن یا نبودن بحث در این نیست وسوسه این است.