سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۸

" کاشکی اسکندری پیدا شود"- داستان کوتاه/ گیل آوایی


 " کاشکی اسکندری پیدا شود"
گیل آوایی
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹



صدای زنگ تلفن چنان مرا از جا می کند که انگار زمین دهان باز کرده باشد و مرا ببلعد. سر از کتاب بر می گیرم. به صفحۀ کوچکِ تلفن همراه نگاه می کنم. اسمش را می بینم. دوستم را می گویم. دوستی که هنوز دوست مانده است. گاه به گاه زنگ می زند. تلفنم را که گاه صدایش مرا از جا می پراند، بر می دارم. تا بگویم این چه وقت زنگ زدن است می گوید:
-         از صبح که بلند شده ام می خونم " آری آری زندگی زیباست[1]" ولی.....

بی اختیار می گویم:
-         خوش به حالت! فکر سالم روح سالم  یعنی همین!
-     چی چی رو فکر سالم روح سالم!؟ آدم سنگ هم باشه می پوکه! کجای این زندگیِ گُه سالمه!؟ هرجاشو نگاه می کنی جنایت وُ گند وُ گُه همه جا را گرفته! مگه.....

حرفش را قطع می کنم می گویم:
-         زنگ زدی همینو بگی!؟ آدم حسابی تر گیرت نیومد!؟

با خنده می گوید:
-         آدمهاش رفتند! ما پوست کلفتیم که تا حالا دوام آوردیم!

به حرفش فکر می کنم. شعر اخوان یادم می آید. می خواهم زمزمه کنم "خشمگین ما ناشریفان مانده ایم[2]" طوری که در خود بلند بلند فکر کرده باشم با خود می گویم ما که همین شرافتمان مانده برایمان پس چرا..... از گفتنش به او منصرف می شوم. همینطور که فکر می کنم، می مانم چه بگویم. سکوت من باعث می شود بپرسد:
-         هستی!؟
-         ها!؟ آره! آره هستم! تو که واسه این حرفها زنگ نزدی!؟
-         نه! راستش زنگ زدم بگم که می خوام خودمو بکشم.
-         چی!؟ خودتو بکشی!؟
-         ها
-         خوش به حالت!
-         چرا خوش به حالم!؟
-         چون خیلی شهامت داری!؟
-         شوخی نمی کنم!
-         شوخیم کجا بود!؟
-         پس چرا میگی خوش به حالت!
-         خوب یه چیزی باید بگم!
-         کشتن که شهامت نمی خواد!

خنده ام می گیرد. شوخیم گرفته است. از آن حس وُ فکر وُ در خود فرو رفتنِ پیشین، در می آیم. با همان حالتِ خنده وُ شوخیم می پرسم:
-         پس چی می خواد؟
-         ای بابا ما رو باش داریم به کی می گیم خودمونو داریم می کشیم!
-         حالا نمیشه همین حالا خودت رو نکشی؟
-         پس کی بکشم؟
-         صبر کن همدیگه رو ببینیم بعد بکش؟
-         چی فرق می کنه؟
-         واسه تو که فرق نمی کنه! خوب یه روز دیرتر خودتو بکش!
-         چرا؟
-         بذار یه بار دیگه همدیگه رو ببینیم شاید من هم باهات خودمو بکشم!
-         تو دیونه می کنی آدمو! اگه آدم نخواد هم!، خودشو می کشه!
-         دیونه اگه نبودی خودکشی نمی کردی! جان مادرت دس نگه دار تا با هم خودمونو بکشیم!
-         تو چرا می خوای خودتو بکشی!؟
-         من....من.... من هم مثه تو!
-         من چِمه!؟ من فقط گفتم میخوام خودمو بکشم!
-         من هم همینو دارم می گم!
-         چی میگی؟
-         خودمو بکشم!
-         می خوای خودتو بکشی چون من میخوام خودمو بکشم!؟
-         نه!
-         پس چی!؟
-         اصلاً بهش فکر نمی کردم تو یادم انداختی!
-         یادت انداختم که خودتو بکشی!؟
-         خوب تو گفتی میخوای خودتو بکشی، من هم گفتم بد نیست خودمو بکشم! تنهایی مردن خوب نیست!
-         دو نفری خوبه!؟
-         ها!
-         زده به سرت! این حرفها چیه داری میگی!؟
-         باور کن جدی میگم!
-         دست بردار تو هم! خودکشی چیه!؟ دیونه شدی مگه!؟
-         دیونه چیه! عاقلانه ترین کاره! آدم راحت میشه! راحت! می فهمی!؟
-         راحتِ چی!؟ تو که همه چیزت رو به راهه!
-         همه چیز!؟
-         خوب همه چیز نه! همینطوری گفتم! حالا نمیشه خودتو نکشی!؟
-         واسه چی!؟ تو که.....
-         تو که چی!؟
-         صبر کن!
-         چی فرق می کنه؟
-         واسه تو فرق نمی کنه! خوب یه روز دیرتر خودتو بکش!
-         چرا؟
-         بذار یه بار دیگه همدیگه رو ببینیم شاید...
-         یه بارِ دیگه.....


تلفن قطع می شود. شاید هم قطع کرد. تلفن را روی میز می گذارم. به او فکر می کنم. به حرفهایش، به حرفهامان!، و پوزخندی می زنم. تلفن دوباره زنگ می زند. نگاه می کنم، می بینم باز هم خود اوست که زنگ زده است. جواب می دهم:
-         دیگه چیه!؟
-         دارم میام. جایی نرو تا بیام!
-         کجا!؟
-         جهنم!
-         شوخی نکن!
-         شوخیم چیه! خوب دارم میام دیگه!
-         کجا!
-         اِه....! دیوانه جان دارم میام پیش تو! با هم بریم.............
-         بریم خودکشی!
-         برو بابا! خودکشی! خودکشی چیه!؟ بریم بیرون یه گشتی با هم بزنیم. پیاله ای بزنیم بشاشیم به این روزگارِ جاکش!
-         این شد یه چیزی!
-         چی!؟
-         هیچی بابا هیچی! بیا! منتظرت هستم!
-         خودتو نکشیها! صبر کن بیام!
-         باشه!

همین!



[1] شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی و سرودی با همین آغاز: آری آری زندگی زیباست....


[2] منظور شعر " کاوه یا اسکندر" از اخوان ثالث است.( کاوه ای پیدا نخواهد شد امید، کاشکی اسکندری پیدا شود)

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۸

هیولاهایی که از آنها هراسی نداشتم - گیل آوایی


پاره ای از یادداشتها که در بایگانیِ در دست اقدامم بود!
داشتند سر می رسیدند. چند نفر بودند. یک نفر در میان آنها ریشهای بلندتری داشت با کلاهی بر سرش که بیشتر از همه شان عربده می کشید. نزدیک می شدند. نزدیک و نزدیکتر.
نگاهم به آنها بود. به هر سو چشم می گرداندم. همۀ فکرم این بود که کجا بگریزم. چطور بگریزم. با بروم نروم بدوم ندوم فرار کنم نکنم، این پا آن پا می کردم.
آنها عربده کشان می آمدند. لحظه ای به فاصلۀ چشم بر هم نهادنی تصور کردم چه برخوردهایی داشتند، چگونه می زدند، می کشتند، می تاراندند. عربده های نفرت انگیزشان همۀ فضا را پر کرده بود.
دل به دلم نبود. چه کنم، چه نکنم. بخود آمدم دیدم دارم از  آنها می گریزم. می دوَم، دور می شوم. آنها هم می دویدند. دنبالم عربده کشان به زمین و زمان بد می گفتند. چنان نفرت انگیز و کینه توزانه می آمدند که کفتارانی مانند، بر جنازه ای هجوم برده باشند.
ناگاه ایستادم. با این تردیدِ در خود کلنجار می رفتم، برای چه همۀ نیرویم را برای فرار از آنها متمرکز کرده بودم:
-          برای چه می گریزم!؟ بمانم!  رو در روی آنها بایستم. همۀ نیروی فرار را بجای گریز از آنها، صرفِ ایستادن در برابر آنها کنم!
ناگهان رو در روی آنها که نزدیک و نزدیکتر عربده می کشیدند، ایستادم. خودم را آماده کردم هر چه بادا باد جلویشان را بگیرم. به خودم نهیب زدم:
-          هرچه بگریزم، کوتاه بیایم، بی پرواتر می شوند. باید جلویشان ایستاد.
آنها که مانند لشکرِ شکست خورده ای پراکنده از هم اما آسوده خاطر که کسی جلودارشان نباشد، می آمدند و عربده می کشیدند، جمع تر شدند، آن که ریش بلندی داشت و بلندتر از بقیه عربده می کشید، از سرعتش کم شد.
رهگذرانی که پراکنده اینجا و آنجا در گذر بودند، به من خیره شده  ایستادند. تماشایم می کردند یا شاید منتظر بودند چه می شد یا اینکه خرمنی مانند می نمودند که جرقه ای می خواستند.
حواسم به آنها بود  که عربده کشان آرام آرام تر نزدیک می شدند. نزدیکتر شدند. داشتند سرم می ریختند یقۀ همان که ریش بلندی داشت و بلندتر از بقیه شان عربده می کشید را گرفته بودم. بخودم نهیب می زدم:
-          همان را اگر حسابش برسم بقیه حساب دستشان خواهد آمد.
بخودم فکر نمی کردم. به فرار فکر نمی کردم. به ماندن وُ نماندن نمی اندیشیدم. همۀ نیروی من برای ایستادن در برابرشان متمرکز بود. ترسی در من نبود. هراسی نداشتم. مانند یک مست، مانند یک قمار بازی که همه چیزش را باخته باشد، مانند کسی که تن داده باشد به هرچه بادا باد، شده بودم. سبک بودم، سبک. انگار کوهِ ترس از شانه هایم برداشته شده بود. قد راست کرده بودم. چه حس خوشی بود وقتی هراسی در من نبود.
شلوغ شده بود. رهگذران پراکنده ای که به تماشا یا شاید هم به انتظار خیره شده بودند، به خیابان ریختند. در گیر شده بودند. حسی در من زبانه می کشید. آتشی در من بر پا شده بود. با خود می اندیشیدم ترس از آنها، بی پرواترشان کرده است. باید ماند. باید یقه شان را گرفت. مرگِ تدریجی هولناکتر است. هر چه شد شد، مرگ یک بار شیون یک بار!

ناتمام
پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۶ دسامبر ۲۰۱۸

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۸

آغاسی، رشت و آن سالها.... – گیل آوایی


 یکی از یادداشتها در بایگانیم که هر چه هست با شما قسمت می کنم!


داشتم دنبال ترانه های پروین می گشتم که چشمم به ترانه های آغاسی افتاد!!! رویش از روی دلتنگیِ نوستالژیک! کلیک کردم و صدای آغاسی در آمد!!:
تو سفر کردي بسلامت
تومنو کشتي زخجالت
ديگه حرف اشتي نباشه باتو قهرم تا بقيامت باتو قهرم تا بقيامت.......................... که برای تو زنده ام وای که برای تو زنده ام"!!!
لبخندی زدم با یاد خاطره ای از دوران نوجوانی در رشت که آن وقتها خوش بحالمان بود و گاهی سازدهنی! گاه فلوت  تمرینی می زدم و بقولی یاد می گرفتم! و رودخانۀ معروف شهرم رشت " روبار!" هم که جای عزا و عروسی ما بود یعنی هم شنا می کردیم هم واترپلو بازی می کردیم هم ماهی می گرفتیم با یک لولۀ خیزران که قلاب ماهیگیری اش درست می کردیم یا صد البته جانشوران پس از بازیهای فوتبال که ماجرایی بود روزهای تابستانمان!
همین رودخانه " روبار" بعدها چنان شده بود که فاضلابِ روباز شهرم رشت می نمود و از پسآبهای کارخانه ها گرفته تا بیمارستانها و خانه ها و.... که در آن جاری شده بود و هیچ موجود زنده ای در آن پیدا نمی شد! نمی دانم این رودخانه که چنان بود اکنون چگونه است! و اما خاطره ای که با صدای آغاسی یادم آمد این بود که در همین " روبار" شنا می کردم و در حال شنا، فلوت را یکدستی می زدم! که ترانۀ آمنه آمنه اش را خوب بیاد دارم!!! تصور نوجوانی ام که در آب شنا کنان با نیلبکی که یک دستی آمنه آمنۀ آغاسی می زدم! مانند یک آنیمیشین! جلوی چشمم شکلک در آورد از آن سالها و این سالهای با یادآوریِ جانم رشت و صدای آغاسی که برای تو زنده ام وای! که برای تو زنده ام!
هزار سال هم اگر آدم دور از خاک مادری اش باشد حتی اگر بهشت برینش بدانند باز دلِ آدم برای خاک مادری تنگ می شود و هیچ کاری اش هم نمی شود کرد! هیچ جای جهان خاک مادری نیست که نیست! هرچه که باشد!
 کیوان شید ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ - ۹ آوریل ۲۰۱۶

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۸

سه پاره شعر( شبانه / نماهای شبانه! شاید )- گیل آوایی


فریاد شهر خاموش است
سمفونیِ شب.
سوسو می زند
روشنای شبانه
مستانه خیالی ست خوشخیالانه
شمار گامها گم شده است
در بی امانیِ مستی
شب و شهر و ویرانه ای مست
به سایۀ خویش دل داده است
زمزمه ای بی اختیار
"
زیبای من
خواهی چرا
از خود جدا
دنیای من[1].."

2
خواب می رود شب
پرنده ای سکوت شهر می شمارد
گاه و بی گاه
تنهایی
چونان وسوسۀ خیال بی دل بخواه
دل می دهد رام
سمفونی شب
هوار پوم تاک است
آرام
آرام
آرام

3
سایه های بازیگوش
افشانِ گیسوی شب بر شانه های خیابان
رقص باران وُ سوسوی برگ
سرک کشانِ گاه به گاهِ باد
در گذری آرام
گام به گام
رام
سمفونی تنهاییست
شب و هوهوی باد
یک خیابان
یک رهگذر
یک شهر با هیبت هیولایی لمیده
در سایه روشنِ چراغانی
آوازِ بی صداییست
نجوای غربت غریب.
سکوت می درَد
مست!
خالی می کنم جای ترا
و خالی می شود جای من!
پُر می شوم
از جای خالی!
این میان
مستی می ماند وُ پیاله ای خالی!


[1] معینی کرمانشاهی> زیبای من خواهی چرا از خود جدا دنیای من
.
این سه پاره شعر را در بایگانیِ کارهای روزانه ام داشتم. نمی دانم انتشارش تکراریست یا نه. به هر روی با دوستان در اینجا قسمت می کنم.-گیل آوایی