چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۸

روز بارانی و اسم چهل کچل – گیل آوایی



در حال و هوای دیار بودم و سالهای دور... دور... خیلی دور! با این حال و هوا نوشتم و هم دلم خیلی گرفت و هم خیلی خندیدم! شاید تعجب کنید از اینکه با چنین نوشتنی چطور خندیدم! راستش تصور لحظه ای که هوای بارانی ماجرایی داشت وقتی روزهای متوالی می بارید، اسم چهل کچل را روی کاغذی می نوشتیم و بر ستون ایوان خانه می بستیم و با یک ترکه آنقدر می زدیم تا باران بند بیاید اما نوشتن اسم چهل کچل کارِ ساده ای نبود! بویژه اینکه اسم کچلهایی که می شناختیم می نوشتیم و معمولا از تعداد انگشتان یک دست بیشتر نمی شد و باید مانند آن بازی یک مرغ دارم دوتا تخم می کند چرا دو تا! می شد و گفتن اسم این یا آن و بحث اینکه اون که کچل نیست ........ ساعتها شاید مشغول می شدیم. این مشغول شدنمان هم در روز بارانی که اجازه نداشتیم برویم و بازی کنیم خودش داستانی بود! به هر حال هر چه هست همین است که گفتم. به همین سادگی!:

باز هم مستم می کند
عطر دامن تو وُ کودکانه هایم
زانوانِ تو وُ لالاییِ غریبانه ات
زیباترین سمفونیِ این سالهای من است
آه
هنوز با تو می گویم
تو نیستی
و ایوان خانه مان کز کرده است
بی اعتراض تو " دراسانه سر نینیش زای جان[1]"
حصیرها تا شده گوشه دیوار
پله های غمگین تا تلار[2] گویی
یک دنیا ردیف شده است دلگیر
گرَکهای[3] بافته ات آویز
کاغذِ چهل کچل بر ستون[4]
باران بند نیامده
چشمان من سیا ابران[5] را هم رو برده است
می بینی!؟
خانۀ بی تو
آمدن ندارد مادر
دیدن هم!
خاک را چه کنم!؟
تو در آغوش خاک
من در حسرت آغوش تو
دامانِ هر خاطره را سر نهاده ام دلتنگ ترازاندوهان نگاه تو
که لحظه ای بی من نیست!


26 جون 2016


[1] روی پاگرد در ننشین بچه جان
[2] بخشی بالانشین داخل خانه بالاتر از ایوان تا زیر سقف
[3] گرَک به سبدِ بافته از ساقۀ برنج گفته می شود که برای آویزان کردن هندوانه، کدو، خربزه، دیگهای گلی بر سقف یا رفِ ایوان در شمال ایران بویژه گیلان است
[4] یکی از باورهای عامیانه در گیلان بود که برای بند آمدن باران اسم چهل کچل را می نوشتند و بر ستون خانه یا تنۀ درخت در حیاط خانه می بستند و باچوب رویش می زدند تا باران بند بیاید!
[5] سیاابران=ابرهای سیاه، ابرهای بارانزای بویژه کوهستان است

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۸

یک یادداشت بامدادانه!: برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن- گیل آوایی


برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن
اشک دروغکی نریز اسیر اشتبام نکن
تو دلت روزی یه جوره پای عشقم لب گوره

دیشب از ساعت سه شب یعنی از زمانی که میان خواب و بیداری متوجه شدم، باران یک ریز می بارید طوری که انگار یک ارکسترِ بسیار کارآزموده و تمرین کرده و هماهنگ، سمفونی باران را اجرا می کردند چنان که از یکدستی و هماهنگیِ باران دل به دلم شد بلند شوم و به صدای باران گوش بمانم! با فکرِ اینکه گورِ پدر خواب!!!!
این ماجرا تا آنجا ادامه یافت که در جدال خواب و بیداری!، خواب بر لذتِ شنیدنِ باران چربید و دوباره بخواب  رفتم!
باز هم با همین صدا بیدار شدم! و باران تمامی نداشت که نداشت! ساعت نزدیک شش و نیم بود که دیگر عطای خواب را به لقایش بخشیدم و رفتم که قهوه ای بار کنم و سر و صورتی بشورم و این حرفها!!!
داشتم همین کارها را می کردم و با خودم می خواندم:
برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!
بخودم آمدم. خنده ام گرفت. یادِ سالهای به از این سالها افتادم و ترانه های کوچه بازاریِ آن سالها که صد البته انگار تزریقمان کرده بودند این ترانه ها ترانه های موسیقیاییِ بالنده و مترقی و.... این چیزها نبود! ترانه هایی که حال و هوای تودۀ مردم داشت و زبان دلِ بسیارانی از همانهایی که ظاهراً برای همانها سینه سپر کرده بودیم و ( می کنیم هم هنوز!) با هرچه که بود و بودم و بودیم!!! یک حسی جان به لبم کرد و آن اینکه هر چیز و هر پدیده و هر نماد و نمودی را از بالا نگاه کردن یک سوی ماجرای ما بود و همه چیز فهمیِ اندوهباری که برای هر چیزی هم یک شرح و یک دلیل و یک نمونه ای داشتن، سوی دیگر!، بی آنکه حتی چند و چونِ همان که می گفتیم و می خواستیم، واقعگرایانه و منطقی براستی می اندیشیدیم. یک اسکیزوفرنیِ وحشتناکِ همه گیر! همه البته منظور " خودم" است! ( این " خودم " هم سپرِ بلای خوبی شده است!)
و اما امروز صبح با آن حال و هوایی که گفتم باز هم رسیدم به این که گاه در همین ترانه ها و سروده ها، سادگی و زیبایی و حتی گریزهای از درد و غم و فقر و هزار بیچارگیِ گرفتار آمده، بوده که آن فرهنگِ " من مرا قوربان" باعث می شده از درکِ واقعی آنها باز بمانیم! ببخشید " باز بمانم"
برخی ترانه ها بسیار زیبا بودند و دلنشین هم! برخی ترانه ها از آن دسته ترانه هایی که در حسِ نا خودآگاهِ این سالهای بخود آمدن، خودش را نشان می دهد. کاش می شد گذشته را برگرداند. کاش می شد چهل سالِ اندوهبار را پاک کرد! کاش می شد نمی دیدیم اینهایی که امروز سیاست برایشان یک مافیای هولناک شده است( منظورم از " اینها" روحانیت و مافیایش بنام جمهوری اسلامی نیست!) منظورم  همانهاییست که الگوهای ما بودند! تصور اینکه همینها جای همین حکومت بودند چه می کردند چه می شد!؟............نه بازهم حرفهایم مرا برده است به آنجایی که اصلاً قصد آن را نداشته ام! بگذریم!
داشتم می گفتم که با ماجرای باران و سمفونی دلنشینِ از نیمه شبانه تا بامدادش! با خودم می خواندم:
 برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!
جالب این که می گوید: تو دلت روزی یه جوره، پای عشقم! لبِ گوره! نمی خوامِت نمی خوامت مگه زوره!!!!
خنده ام گرفته!
یادم هست که یک ترانه ای را منوچهر خوانده بود  همان که می گفت: ماهیِ عشقمون هنوز جون داره!!! و آن زمان در مجله های آن زمان! به چنین ترانه و شاعرانگی اعتراض شده بود که " ماهی عشقمون هنوز جون داره!!!"
حالا با نوشتن اینها نمی دانم کدام شما دارید زمزمه می کنید برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!

گ.آ
  شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۵ ژوين ۲۰۱۹



سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۸

باور کنی یا نه - گیل آوایی

 چه بگویم دوستِ من!؟
ما هم رنگ شده ایم از این همه رنگ
بی رنگین کمانی در آسمان غمگین دیارمان!
.
باور کنی یا نه
شده ام این سالها
همچون آواره ای ایستاده مات
رو به دیوار
کلیدی پاندولواره آویز
مانده از خانه ای که نیست!
.
باور کنی یا نه
فکرش نبوده هر گز با من
روزی فلسطینی آواره ای شده باشم
رانده با کلیدی از خانه اش فقط!
راستی!
به کجای این آوارگی چنگ می زند خیالت!؟
.
بیا
پیاله ای هست هنوز
امروز
همین دم
از همین بگوییم که قسمت می کنیم با هم!
یکرنگ! 


2

بگذار بگوید بخواند داد بزند فریاد کند!
چشمانت را ببند!،
لحظه ای حتی!،
ببین سکوت چه بی رحمانه می برد ترا
تا آنجا که بغض امان بِبُرّد!
بگذار بگوید
بخواند
داد بزند
شاید سکوتِ ترا فریاد می کند!
نمی کند!؟