شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۸

یک یادداشت بامدادانه!: برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن- گیل آوایی


برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن
اشک دروغکی نریز اسیر اشتبام نکن
تو دلت روزی یه جوره پای عشقم لب گوره

دیشب از ساعت سه شب یعنی از زمانی که میان خواب و بیداری متوجه شدم، باران یک ریز می بارید طوری که انگار یک ارکسترِ بسیار کارآزموده و تمرین کرده و هماهنگ، سمفونی باران را اجرا می کردند چنان که از یکدستی و هماهنگیِ باران دل به دلم شد بلند شوم و به صدای باران گوش بمانم! با فکرِ اینکه گورِ پدر خواب!!!!
این ماجرا تا آنجا ادامه یافت که در جدال خواب و بیداری!، خواب بر لذتِ شنیدنِ باران چربید و دوباره بخواب  رفتم!
باز هم با همین صدا بیدار شدم! و باران تمامی نداشت که نداشت! ساعت نزدیک شش و نیم بود که دیگر عطای خواب را به لقایش بخشیدم و رفتم که قهوه ای بار کنم و سر و صورتی بشورم و این حرفها!!!
داشتم همین کارها را می کردم و با خودم می خواندم:
برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!
بخودم آمدم. خنده ام گرفت. یادِ سالهای به از این سالها افتادم و ترانه های کوچه بازاریِ آن سالها که صد البته انگار تزریقمان کرده بودند این ترانه ها ترانه های موسیقیاییِ بالنده و مترقی و.... این چیزها نبود! ترانه هایی که حال و هوای تودۀ مردم داشت و زبان دلِ بسیارانی از همانهایی که ظاهراً برای همانها سینه سپر کرده بودیم و ( می کنیم هم هنوز!) با هرچه که بود و بودم و بودیم!!! یک حسی جان به لبم کرد و آن اینکه هر چیز و هر پدیده و هر نماد و نمودی را از بالا نگاه کردن یک سوی ماجرای ما بود و همه چیز فهمیِ اندوهباری که برای هر چیزی هم یک شرح و یک دلیل و یک نمونه ای داشتن، سوی دیگر!، بی آنکه حتی چند و چونِ همان که می گفتیم و می خواستیم، واقعگرایانه و منطقی براستی می اندیشیدیم. یک اسکیزوفرنیِ وحشتناکِ همه گیر! همه البته منظور " خودم" است! ( این " خودم " هم سپرِ بلای خوبی شده است!)
و اما امروز صبح با آن حال و هوایی که گفتم باز هم رسیدم به این که گاه در همین ترانه ها و سروده ها، سادگی و زیبایی و حتی گریزهای از درد و غم و فقر و هزار بیچارگیِ گرفتار آمده، بوده که آن فرهنگِ " من مرا قوربان" باعث می شده از درکِ واقعی آنها باز بمانیم! ببخشید " باز بمانم"
برخی ترانه ها بسیار زیبا بودند و دلنشین هم! برخی ترانه ها از آن دسته ترانه هایی که در حسِ نا خودآگاهِ این سالهای بخود آمدن، خودش را نشان می دهد. کاش می شد گذشته را برگرداند. کاش می شد چهل سالِ اندوهبار را پاک کرد! کاش می شد نمی دیدیم اینهایی که امروز سیاست برایشان یک مافیای هولناک شده است( منظورم از " اینها" روحانیت و مافیایش بنام جمهوری اسلامی نیست!) منظورم  همانهاییست که الگوهای ما بودند! تصور اینکه همینها جای همین حکومت بودند چه می کردند چه می شد!؟............نه بازهم حرفهایم مرا برده است به آنجایی که اصلاً قصد آن را نداشته ام! بگذریم!
داشتم می گفتم که با ماجرای باران و سمفونی دلنشینِ از نیمه شبانه تا بامدادش! با خودم می خواندم:
 برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!
جالب این که می گوید: تو دلت روزی یه جوره، پای عشقم! لبِ گوره! نمی خوامِت نمی خوامت مگه زوره!!!!
خنده ام گرفته!
یادم هست که یک ترانه ای را منوچهر خوانده بود  همان که می گفت: ماهیِ عشقمون هنوز جون داره!!! و آن زمان در مجله های آن زمان! به چنین ترانه و شاعرانگی اعتراض شده بود که " ماهی عشقمون هنوز جون داره!!!"
حالا با نوشتن اینها نمی دانم کدام شما دارید زمزمه می کنید برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!

گ.آ
  شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۵ ژوين ۲۰۱۹



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر