یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۴۰۰

دریای شمال/هلند 28نوامبر2021 با پاره هایی از تارنوازی استاد فرهنگ شریف در گلهای شماره 37/ همایون


نه! دلم تنها نیست! - گیل آوایی

با همه بی کسی وُ غربت وُ دور از یاران

من دلم تنها نیست!

سرکش وُ یاغی­تر از باد خیالم

که مرا

می بَرَد زاین همه تنهاییِ من

تا شررهای جوانی در رشت

تا تماشاگۀ رقصِ شالی

تا به سبزانۀ لیلا کوه

در هیاهوی خزر دورا دور

آه

با همه بی کسی وُ غربت وُ دور از یاران

نه!  دلم تنها نیست!

ناتمام

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۰

دیدار با ساعدی در پرلاشِز-پاریس - گیل آوایی


دیدار با ساعدی در پرلاشز-پاریس
یادنوشتی از 28 آبان1390( نوزده نوامبر2011)،
و ماجراهایم در این روز
گیل آوایی
زودتر از آنچه که فکر می کردیم به پرلاشِز  می رسیم. هنوز یک ساعتی به مراسم یادمان ساعدی مانده است. تک و توک اینجا و آنجا دوستداران ساعدی دیده می شوندکه برای گرامیداشتش به پرلاشز آمده اند. فکرکردنِ به جوانک سیاه افریقایی یک لحظه رهایم نمی کند. 
روبروی آرامگاه ساعدی، بر روی یکی از سنگهای مرمری که خستگی در کنم، نشسته ام. از دیروز برای آمدن به پاریس این پا و آن پا می کردم. منوچهر با پیامی که داد، فکر اینکه چگونه به پاریس بروم را حل کرد. مجید سرش به هزار جا گرم بود و بیماری تحمیلی اش هم قوز بالا قوز شده بود و نتوانست این سفر را همراهم شود. قرار بود تا غروب جمعه بگوید که چه می کند. اما خبری نداد و نشد و نیامد. اما شب که پیام منوچهر رسید، یقین دانستم این پیام مشکل را حل کرده و سفرکردنِ تنها به پاریس هم که مثل یک سایه روی هر چه کنمهایم افتاده بود، پاک شده است.>>> ادامه<<<

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۴۰۰

سه پاره شعر - گیل آوایی

 1

آینۀ شب است پنجره ای،

یک نفر

زاغ تنهایی چوب می زند

دو نفری!

 

2

نگاه.....

تا بینهایتِ خیال !

سایه ای اما

پا جای پای رفته می نهد

و راه

بی پایانیِ رفتن را گویی رسم کرده است.

پا به راه،

خیره!

گم!

رفتن

بیهودگیِ آمدن را هوار می زند!

خیره سرانه مست

آواز پرنده ای

باز

دل می برد

خیال پر دادن!

نه سواری

نه غباری

نه حتی یک دست

که دست در دست

کاری کارستان!

دریغ!

 

3

چهره ای در آینه

بیگانه وار عادت کرده است

دل دادن به دیروزها.

این میانه اما

درختِ نارنجِ من هنوز

مرا به بیرونِ پنجره می برد

با کشکرتی که هر روز

می آید

می برد

می پرد

می رود!

یادآواریِ فیسبوکم از 22 نوامبر 2016

 

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۰

مرده می برند کوچه به کوچه! - گیل آوایی

 مرده می برند کوچه به کوچه!

گیل آوایی

جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱

 صدای آمبولانس از دور به گوش می رسید. در حال و هوای بامدادی بودم. نگاهم به داستانی بود که داشتم آن را بازخوانی می کردم. صدای آمبولانس از دور، نزدیک و نزدیک تر می شد. نمی دانم چرا حواسم به ترانه ای از فرهاد رفت که می خواند: مرده می برند کوچه به کوچه[1]!

این روزها شاید بهتر است بگویم  این سالها روزی نبوده و نیست حتی!، که کشته ای قتلی جنایتی نبوده باشد و در این گیرودار همه گیری کرونا هم بر سر ما و جهان ما آوار شده است. این آوار را هر روز می شود دید لمس کرد و صدای آمبولانس هم که پی در پی از کوچه ها و خیابانهای هر شهر و آبادیِ این سامان به گوش می رسد، نشان فاجعه ای که ما با آن دست به گریبانیم به رخ ما می کشد. با این وجود نمی دانم چرا حواسم به ترانه فرهاد رفت و آن بخش از ترانه که می گوید "مرده می برند کوچه به کوچه...."

در ناخودآگاهی نهیب زنان، به این موضوع فکر کردم که اصولاً مخالف بودن یا در جرگۀ دگرگونیها افتادن و بخوان با موجِ مُد شدن راه افتادن، بلایی سر  هنر و ادبیات می آورد که امروز پس از چهل سال زخمهای اندوهبار و ناباورِ آن را بر پیکر فکر و روح و جان و جهانمان حس می کنیم. در چنین اوضاع و احوال مُد شدن و مخالف گویی و مخالف خوانیها چه داستانها و شعرها و ترانه هایی نوشته و سروده نشده است!؟ تا آنجا که می شود ادبیات را هم در این عوامگراییِ مُدِ روز شدن دید. آیا در آن سالهای ماجراجوییهای جوانیِ من و ما، مرده می بردند کوچه به کوچه!؟ آیا شب نبود ماه  نبود ما بیرون زمان ایستاده بودیم و دشنه تلخی در گرده هایمان!؟ آیا علی اولین سوسیالیست جهان بود!؟ آیا ایستاده مردن بودن یا ایستاده زندگی را مرگ کردن و مرگ ستودن!؟ چه جوانیهای شریفی که در مدِ آن زمانی به غارت رفت به هدر رفت به باد رفت!

کار به جایی رسیده بود که نویسندگان  و شاعرانِ شناخته شدۀ ما، در روز روشن دروغ می گفتند! از سینما رکس بگیر تا مرگ صمد، از خود بیگانگی و خودنشناسی بگیر تا هزار جنایتکارِ بیگانه با همه چیز ما را شناختن و شناساندن و ستودن!؟

در چنین مد شدنهای غم انگیز، ادبیات و هنر ما هم به چنان بلایی دچار شد که امروز پس از چهل سال داریم می بینیم و می خوانیم و  به چند و چون آنها پی می بریم و آگاه می شویم! چرا هنر ما باید تا  این حد گرفتار ناراستی و عوامگرایی شده باشد!؟ چرا دروغ!؟ چرا ناراستی و خودفریبی و خودستایی عوامانه!؟

نمی دانم! شاید زیادی دارم خودقربانی نمایی می کنم! شاید نشناخته و ندانسته دارم، به نوعی، عوامگرایی می کنم! عوامگرایانه می نویسم!

اما بیشترین نوشته ها و شعرهای آن سالهای جوانیِ و ماجراجویی و به عبارتی مد شدنِ مخالف بودن و مخالف گرایی، راست نبود! حقیقت نداشت. اگر به خودم اجازه  بدهم و یک قدم جلوتر بردارم بگویم که ریاکارانه بود! میدان دادن به یک مشت بی همه چیز جنایتکار بود.

صدای آمبولانس نزدیک و نزدیکتر شد و حالا دارد دور و دورتر می شود! و من در  این جای جهان دارم پوزخند می زنم به  نهیبی در من که: مرده می برند کوچه به کوچه!

 

فکر می کنم در گفتن و نوشتن و حتی دانستنِ حقیقت، تاخیر داریم! همانطور که انگار در زاده شدنِ ما هم، در مقایسه با جهان متمدنِ امروز، تاخیر داریم! هرچقدر هم  دو دستی به چسبیم به گذشتۀ تاریخی نیاکان ما که چنان و چنان بودند و بودیم شاید!!!!

ندانستن بد است اما نادانی را ریاکارانه دانایی جا زدن، وحشتناک است حتی جنایتکارانه است!

ندانستن را می شود دانستن نمود اما آگاهانه ندانستن را دانایی جا زدن! داستان دیگریست! باور نمی کنی! غربزدگی آل احمد را بخوان!

آمبولانس رسید و از خیابان محله من هم گذشت. دیگر صدایی از آمبولانس نیست! یک روز کاری دارد با صداهای سگ و آدم و ماشینها شروع می شود و من اما باور کن دارم زمزمه می کنم مرده می برند کوچه به کوچه!

.....

پ.ن

در شهرم رشت، در اواخرِ چهل و آغاز دهۀ پنجاه! همان سالهایی که سیاهکل بود و سیاهکلی بودم( بودیم شاید!) سالهایی که خانۀ چریکها در خیابان ژاندارمری رشت مورد حمله قرار گرفته بود، یادم است از راستۀ مسگرها می گذشتم و جوانکی چهره اش را بخوبی یاد می آوردم که تازه ریش جوانانه در اورده و تیپی به بیان امروزی حزب اللهی که از یک مسجد در همان راستۀ مسگرها بیرون آمده بود و از برابرم می گذشت به او نگاه می کردم و تیپی که داشت! او در انجمنِ حجتیه مغزشویی شده و من در فرهنگ چریکیِ به بیانی چپ مغزشویی شده بودم! من او را عقب مانده و او مرا شاید منحرف می دید!

منظورم از این یادآوری آن است که بگویم هیچکدام ما در زمان و جهان روزمان نمی زیستیم! هر دو به بیانی قربانی بودیم حالا بخوان قربانی ناآگاهی، قربانی مدِ روز شدن، قربانی مترقی عقب مانده و.... هر چه که بگویی!( آب از سر گذشته است!)

ولی این زمزمه " مرده می برند کوچه به کوچه" هنوز با من است ولی با پوزخندی فاجعه بار!

همین!

........

جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۲۱ در فیسبوکم نوشتم

 این نوشتار بطور موقت در وبلاگم منتشر شده است.



[1] شبانه /شاملو

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۰

سه گپ خودمانی!- گیل آوایی

 1

مرگ که هیچ!

زندگی اما

ماجرای دیگریست! 

2

پَر باشد یا پرنده

فرقی به حال خیالم نمی کند!

خیال را عشق است وُ هماره پروازش! 

3

ابر یا باران

تنِ خیس است وُ آفتابخیزانِ اندیشه!

منِ من سایۀ من است

شب و روزِ روزگار بر شمردن

این آفتابیِ آبی سرودهای تنهایی­ام!

همه اش را به یک یپاله عرق سگی هوار می زنم!

اما تو

که حواست نیست! هست!؟ 

يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ - ۱۴ نوامبر ۲۰۲۱

 

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۴۰۰

منتشر شد: مجموعه داستان 2021"دلپویه های تنهایی"

"دلپویه­ های تنهایی" / مجموعه داستان2021

هیچ گاه چنین دچار وسواس نمی­شدم که می­شوم! انگار هر چه سن وُ سال آدم زیادتر می­شود،( می­توانی بخوانی هر چه بیشتر تجربه می­کند!)، یک چیزی در هر کاری بر سرِ آدم هوار می­زند که:

 " هر کسی ممکن است اشتباه کند اما حق ندارد هراشتباهی بکند!".

ولی با این حال اشتباه می­کنم  و همین اشتباه کردن نشانه­ای از وجود داشتنم می­شود یعنی که هستم! (نه به آن هواری که در پایان فیلم پاپیون بود" حرامزاده ها من هستم!")

و اما این وسواسی که می­گویم گاه تا حدی می­شود که از آن خسته می­شوم کلافه می­شوم دست از کار می­کشم هیچ کاری نمی­کنم و در عینِ هیچ کاری نکردن، فکر می­کنم فکر می­کنم فکر می­کنم و از فکر کردن خسته می­شوم حتی خسته­تر از این که حواسم باشد هر اشتباهی نکنم! و همین فکر کردن می­شود کاری دشوارتر و جانکاه­تر از آن وسواسِ هر اشتباهی نکردن!

مدتها پیش یکی از دوستان در تماسهای تلفنی پرسیده بود چه می­کنی و من گفته بودم که ده ساعت فکر می­کنم، یک ساعت می­نویسم!"

با چنین حال و هوایی، هر چه بود وُ هرچه که هست!، نوشته­هایم را جمع و جور کردم و چندتایی را در یک مجموعه گرد آوردم و تا جایی که به فکرم می­رسید بازخواندم و ویرایش کردم و پیرایش هم! و برای اینکه نامی نیز بر آن بگذارم باز دچار وسواسی خسته کننده­تر شدم از نامگذاریِ " جای پای سالهای رفته" بگیر تا شگفتیهای سیلویا" از واخوانیهای منِ من" تا...... سرانجام رسیدم به یکی از شعرهایم که اسمش " دلپویه های تنهایی"است و همین اسم شد نام مجموعه­ای که با آن اسم منتشر کنم و کردم هم.

چه شده باشد ماجرایی نیست که دلمشغوله یا وسواسی داشته باشم اما یک خاطرجمعیِ خاصی دارد که با آن احساس می­کنم راحت شدم! راحت شدم برای اینکه دیگر آن وسواسها و بازخوانیها و ویرایشهای خسته کننده را ندارم. مانند تیری شده است که رها کرده­ام و دیگر کاری با آن ندارم! اما مگر می­شود دیگر کاری با آن نداشته باشم!؟

و این چالشیست که همیشه پس از انتشار کارهای دیگرم با من است! اگر چه پای هر واژه هر اشتباه هر چه که باشد ایستاده­ام! مگر می توانم نباشم!؟ هزار بار "نه"!......

برای دریافت/دانلودِ این کتاب اینجا کلیک کنید. 

 

توجه:

 مجموعه داستانِ "دلپویه های تنهایی" با فورمات پی­ دی­ اف ([1]PDF) در اینترنت منتشر شده و دریافت/دانلودکردنِ آن برای همگان رایگان  است. خواهشمند است از هر گونه استفادۀ تجاری از آن، به  هر شکل، خودداری فرمایید.



[1] Portable Document Format

 

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۰

دلتنگی - گیل آوایی

باز می کنم پنجره را

یک آسمان دلتنگی

سرریز می شود از نگاهم!

بامدادی دیگر از بامدادانِ غربت

نجوا می کنند ابرها به سکوت،

می گرید چشمان من

حواسم نیست،

نه نیست!،

چقدر دلتنگم!

 

سه شنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۰ - ۲ نوامبر ۲۰۲۱