پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۸

چندیادداشت از فیسبوکم – گیل آوایی

در فیسبوک دنبال چیزی می گشتم که با این یادداشتهای هر از گاهیم برخوردم. شاید خواندنشان خالی از لطف نباشد:

0
اینجا، هلند، شب رسیده است. آفتاب آخرین زورش را زد و رفت پشتِ کرانۀ دریا شبِ جایی را صبح کند! و به شوپن گوش می دهم و شبِ من دارد شبانه تر می شود اما خبرهای ایران را که می خوانم! انگاردر سیاره دیگریست تاریخ دیگری روزگار دیگری با این همه دلتنگتر هوای آنجا را می کنم. یادم هست یک زمانی، خیلی دور دور دور سالهای سال پیش!، در شعبه ای از بانک ملی نزدیکیهای چهار راه محمودیه/پارک وی باید بوده باشد( اگر اشتباه نکنم!)، روی پیشخوان کارمند بانک نوشته ای با خط خوش بود:
اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم!

1
وقتی اینجا باشی، فکر و خیالت آنجا از این بهتر نیست! هر کاری هم بکنی باز یک جایی به خودت می آیی می بینی به جهنمی پرتاب شده ای که از آن گریخته ای! خوب همین است دیگر! فکر وُ خیال وُ جان وُ جهانت با تو نباشد! همین می شود که حواس نماند برای تو! مثل همین لحظه که غذا روی گاز گذاشتم گرم شود اینقدر منتظر ماندم و خبری نشد که رفتم ببینم چرا غذا گرم نشده است دیدم دیگ را گذاشته ام روی یک شعلۀ گاز اما شعلۀ دیگر را روشن کردم که هیچ چیز رویش نیست!!!! این میان آشپزخانه شد حمام سونا!!!!

2
یکی از اندوهبارترین حس من! نمی گویم " ما " تا راحت تر باشم! بله یکی از اندوهبارترین حس من این است که در اوج خوش به حالی! در هلند، بودنِ جان وجهانم در ایران است! هر کاری بکنم باز در شادترین لحظاتم هم سایۀ اندوهی کمرشکن! جان و جهانم را به آتش می کشد! آنجا برای انسان بودن و ماندن و زیستن انسانی چنان باید با هر تبهکار و جنایتکار و دزد و فاسد بی همه چیز جنگید! اینجا اما ماجرای دیگریست! آنجا پر و بال بسته در قفس حسرت پرواز داشته باشی و اینجا پرِ پرواز هم اگر نداشته باشی اما هوای پروازت باشد! پرِ پروازت می دهند!
پارادوکس وحشتناکیست بودن و نبودن در خاک مادری!

3
ماجرای من وُ امروز! روزِ پادشاه در هلند!
امروز در هلند " روزِ پادشاه " است. سالهایی که گذشته، امروز را که " روزِ ملکه" بنامم و بنامند!، عادت کرده بودم و در واقع خوشترش داشتم یعنی اینکه روز ملکه بناممش.
این روز در سال، روزیست که گذشته ا ز جشن و پایکوبی و خوش به حالیِ مردم در شهر، هرکس هرچیزی داشته باشد و نیاز نداشته باشد، به خیابان می آورد و بساطی پهن می کند و می فروشد. آزاد است و مالیات هم ندارد! و در این میان هستند گروههای موسیقی که خودش رنگین ترین رنگِ این رنگین کمان شادمانی در هلند است.
و من! نانِ ناشتایی من تمام شده بود. توضیحی بدهم برای این نان ناشتا و نگهداریش هم! هر هفته یک بار از نانوایی سالهای سالم نان دلخواهم را می خرم و آن را در یخچال، یخ زده، نگه می دارم و هر بامداد دوتا تکه از آن را با قهوه می خورم تا پیش درآمد پیپ بارکردنم باشد!
و امروز! نانم به آخر رسیده بود و رفته بودم نانواییم اما خیابانش را بسته بودند و مردم شهرم برای برپایی جشن روزِ پادشاه هم جمع شده بودند و یا از این سو و آن سو می آمدند. هر چه بود از کوچه پس کوچه ها راهی پیدا کردم به نزدیکیهای نانوایی!!! ولی جایی که پیکان 46 را پارک کنم پیدا نکردم! گشتم و گشتم! آخرسر بخودم گفتم حالا دو روز نان نباشد! آسمان به زمین می آید!؟ همانطور که دنبال جای پارک می گشتم، پشیمان شده و به خانه برگشتم! یک چیز اما انگار مانند فیل به گوشم آویزان شده باشد! می نمود! و آن اینکه در خاک مادری برای عزا و عاشورا و سرو سینه زدن مردم چنان می کنند که می دانیم اما اینجا برای شادی و پایکوبی، هر چیزی یک بهانه می شود. بهانه می شود برای با هم بودنِ شاد برای خوشی برای زندگی برای............ بگذریم!
روز پادشاه است و خوشا شاه هلند و یاد بادا ملکه جان بئاتریکس! یک جور می گویم ملکه جان که انگار هر روز با هم یک قهوه ای می خوردیم!؟
حالا بگذریم از اینکه امروز نان ناشتایم تمام شده و باید تا دوشنبه منتظر نانم بمانم.

4
از شما چه پنهان!
همیشه با یک خبر از کره شمالی برخورد می کنم هزار فحش به خودم می دهم از اینکه یک زمانی کیم ایل سونگ یکی از قهرمانانِ آن سالهای نوجوانی! و ماجراجوییِ از جمله من بود! بی آنکه مثلاً پورداودها را چنان شناخته باشم! امروز هم با خواندن یک خبر از کره شمالی، گذشته از آن هزار فحش!!!، می خواستم بنویسم یعنی بپرسم چطور شد که یک مبارزۀ خونبار و قهرمانۀ مردم "کره "( بخوان کرۀ شمالی!) به یک حاکمیت مافیایی و جنایتکار انجامیده است! اما میهنم را دیدم و جمهوری اسلامی! با خودم خلوت کردم با هزار حرفِ در سکوت! راستش! هزار چپز حتی ضد و نقیض! از نگاهم گذشت! ماندم کدامش را بگویم! پشیمان شدم از نوشتن!

5
باد دیوانه شده بود ساحل هم همه دار و ندارش را هوا داده بود گفتم بروم رستورانی ساحلی یک آبجویی بنوشم تا شاید باد سرِ عقل بیاید! رفتم کنار پنجرۀ رو به دریا نشستم دختر جوانی با ییشبند قهوه ای رنگ آمد و خیلی مودبانه پرسید چه میل دارید گفتم یک آبجو لطفاً. رفت و تا برگردد بخودم گفتم کاش می گفتم یک قاچ لیموترش هم می آورد! وقتی با آبجو برگشت گفتم ممکنه یک قاچ لبموترش هم بیارید با شگفتی گفت ولی این تکیلا نیست! بی آن که به روی خودم بیاورم! گفتم تکیلا هم دارید؟ گفت بله. گفتم پس یک تکیلا با دو قاچ لیموترش بیارید! یکی برای تکیلا یکی برای آبجویم!!
یادِ جوانیهای با دوستان در شت افتادم ودکا جو بود با آبجو شمس!
هر چه بود باد که سرِ عقل نیامد هیچ! دیوانه تر هم که شد هیچ! باران هم سر و سینه زنان سر رسید!!!! اما با آن آبجو و لیموترش! و تکیلا!!!! نه دیوانگی باد کاری می توانست بکند نه سراسیمگیِ باران!!!
نمی دانم باد و باران روی مرا کم کردند یا من روی هر دوتاشان را!!!

6
فکرم رفته بود به دو دوره از روزگاری که تا اینجای تاریخ گذراندیم. خوب فکرِ آدم هم دست خود آدم نیست! یک وقت دیدی رفت به جاهایی که اصلاً دست خودِ آدم هم نیست! و اینطور گریزِ فکر! شد طوری که به یاد یک کتابِ آن سالها افتادم. سالهای بقول ما گیلکها "خیلی من مرا قوربان!" اسم کتاب "گذشته چراغ راهِ آینده" بود، هست هم هنوز!، و همینطور داشتم به چند و چون سالهای ندیده و دیده فکر می کردم، بی آنکه بخواهم!، رسیدم به این که گذشتۀ ما شده آیندۀ ما و آیندۀ ما شده است گذشتۀ ما، یک جور که انگار اهرمی بوده باشیم که میانۀ آن، تاریخ ما شده باشد پایه ای که یک سر اهرم بالا می رود سر دیگرش پایین می آید! مانند همان مثل گیلکیِ ما که می گوید " پنبه رسه، تو بیا بیجیر من برسه!"
اما!!!
ما که آدمهای خوش خیالی بودیم!،
چرا تاریخ از ما انتقام می گیرد!؟
نکند اشتباهی پیش آمده باشد!؟
و
باز هم آن فرهنگِ " قربانی نمایی!" پرده ای شد تا گناه خود را پشتِ آن پنهان کنم یا شاید هم فرار کنم! از واقعیتی که بود و آخرش همین فرهنگِ " قربانی نمایی!" رو نمود که ما نبودیم! نکردیم!، کردندمان!
گفتم بروم ببینم چه به چه هست یا است!
دو کلمه به فکرم رسید: دو زیستان و دگر دیسی! ( من فکر می کنم در گذارِ یک دگردیسی فرهنگی هستیم!حتی اگرچه چهل سال است)!
هر دو تا را اشاره وار در اینجا می آوردم:
فرهنگ لغت:دوزیستان جانورانی هستند خون‌سرد که دو دوره زندگی دارند.>Amphibians جانوران خونسرد/ دوزیستی

دگردیسی یا “استحاله” یک فرایند زیستی است که طی آن یک جانور، پس از زاده شدن یا از تخم بیرون آمدن، جسماً تکامل و دیگرگونگی می‌یابد.>>Metamorphosis
.
شاید هر فکر کردنی، گفتنی نیست! و هر گفتنی، فکر کردنی هم
!

7
واورسم حافظا آخوند چی بُونه!؟
بوگفت آ " بی شرف" ده پور نومونه!
واورسم کی چی بُونه غوربته کار!
بوگفت غوربت جوخوفتام خُونه شونه!
فارسی
از حافظ پرسیدم آخوند چه می شود!؟
گفت این " بی شرف " دیگر زیاد نمی ماند!
پرسیدم که کارِ غربت چه می شود!؟
گفت پنهان شده در غربت هم به خانه می رود !

***
واروسم حافظا غوربت دواره؟
بوگفت آدم کولی، غوربت خکاره!
هاچین گورشا به آدم دور جه خو خاک!،
غریبی چوم واسی ارسو بواره!
فارسی:
از حافظ پرسیدم غربت می گذرد؟
گفت آدم ماهیست غربت تاوه!
تماماً داغ می شود آدم دور از خاکش
از غربت چشم باید اشک ببارد!
 
8
حالا تو دنیا هم بگو که آسمان ریسمان می بافی ولی کاریش نمی توانی بکنی وقتی که اول صبح هیچ کاری نکرده با خودت تکرار می کنی "یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آونگ*!"
آن هم در این هلند که سگ و گربه هم از خشونتت در می روند! پرنده تره هم برایت خرد نمی کند نه به بار است نه به دار است نه کسی به کسیست نه هایی هست نه هویی هست تو با خودت کلنجار بروی که چه کشکی چه پشمی کدام خصم وقتی هفت کوه و هفت دریا دوری و شده ای "دُن کیخوته دِ لا مانچایی** بی سانچو پانزا!!!! تاخت می زنی دنیای خیالی ای که ریق رحمت هم سر بکشی خیالی می ماند و آب از آبش هم تکان نمی خورد! باور نمی کنی تو هم بخیال تو هم بخوان "یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آورنگ"!!!
چه می شود اگر تو هم بگویی " خوودِ مُرخن نِدرلاند!( صبح بخیر هلند!)

9
شب چله است و گیلکی آن هم از نوعِ خیلی خیلی "من مرا قوربان" خالی از لطف نیست خواندن!!!!
بی می گیلان، جهان خربستگایه!
هاچین وُرسفته لافند، بی نمایه
کرا بیخود نگم گیلان جه ایران
گولازه دونیایه، دونیا ایتایه
فارسی
بدون گیلانِ من، جهان هرکه هرکه است( هردمبیل)
درست مانند طناب پاره می ماند، بی نماست
بیهوده نمی گویم گیلان از ایران
افتخار دنیاست، یکی یکدانه دنیاست
***
آ دونیا مئن کرا گیلانه می چوم
بیجارانه می یان دونیایه می توم
چیچینی، ابلاکو، لانتی یو گوسکا
گیلانی دابه مایی شور بنه خوم!
فارسی
در این دنیا گیلان چشم من است
میان شالیزاران، دنیایی ست نشای برنج
گنجشک، لاکپشت، مار و غورباغه
رسم گیلانی ست برای شور کردن ماهی خُم بگذارد!
(خُم گذاشتن کنایه از چال کردن خُمِ بزرگ در زمین، عموما حیاط خانه، است که در آن ماهی شور می کنند(

10
تو قاری می مرا قارم تی امرا
تو داری می مرا دارم تی امرا
هاتویی دوشمنا بیخود کونیم هار
تو زاری می مرا زارم تی امرا

فارسی
تو با من قهری و من با تو قهرم
تو با من چشم همچشمی می کنی و من با تو چشم همچشمی
همینطور دشمن را بیهوده هار می کنیم
تو زار هستی با من و من زارم با تو


چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۸

دو پاره شعر- گیل آوایی


یکه تازی باد،
عریانیِ درخت،
دلگیریِ باغ!

طوفانی در انتظار
این پا آن پا می کند!

2

نگاهم،
خیره مست.
پیاله ای دردست،
چونان برگی خیس
بر شاخه ی درختی در باران.

خیال رفته است
از یاری به یادی
و از یادی به یاری!

این میانه هر زخمه
نامی گویی
گاه یادی هم!

و مرا با منِ من!،
ماجرایی ست که نگو!

27 نوامبر 2014

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۸

پایان آغاز است - داستان / گیل آوایی


پایان آغاز است
داستان
گیل آوایی
   شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۲ نوامبر ۲۰۱۹/ هلند


 ( این داستان بلند و در سه قسمت نوشته شده است. برای خواندن متن کامل آن، روی پیوندِ داده شده" ادامه" کلیک کنید)
.....چشمانِ آبیش گیرا بود!. گیرا! نگاهش چنان مهربان و ژرف بود که وقتی نگاهت به نگاهِ او می افتاد، بخواهی نخواهی، در ژرفای نگاهش آرام می گرفتی. یک آرامشی به تو دست می داد که اگر بی قرار می بودی یا از چیزی به جان آمده بودی، مانند یک موجِ عاصیِ سرکشی که به ساحل می رسد و می گسترد، رها می شدی، آرام می گرفتی. مادرِ سوفی[1] را می گویم. زنی پا به سن گذاشته وُ از آب وُ آتش گذشته بود.......>>>>>>ادامه<<<


[1] Sofie / Sophie
  

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۸

یک شعرعکس از بایگانی!- گیل آوایی


دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۸

پاره شعری و یادداشتی در چهارم نوامبر سه سال پیش!- گیل آوایی

واخوان غریبی ست
آوازهای تنهایی
بر بال باد.
واگویه می کند گویی
پرنده ای
به فاصلۀ یک هوار پرکشیدن.
منِ مرا می کشم
بسان قطاری دوردست بی صدا!
خورشید به ایستگاه شب رسیده است
ومن در راهم
هنوز!

2
همینطوری = هاتویی
به همین سادگی!
از اول صبح باز گرفتار زمزمه ای ناخودآگاه شدم! بد ندیدم با شما گپی بزنم و بگویم چندتا شاعر هستند که با شعرهاشان زندگی می کنم و این زندگی کردنم با آنها روالی چندین ساله دارد. ( در پرانتز! بگویم یادم هست وقتی ایران بودم و سالها هر سال یک دفتر سررسید داشتم که در آن هر روز با یک غزل از حافظ بود و چه خوش بود!)
 و اما دنباله حرفم!، با شعرهای این شاعران زندگی می کنم یعنی حال و هوای هر روزه ام پیوندی پیوسته با شعرهاشان دارد. گاه می شود که در بی گاهترین لحظاتم! مثلا از خواب بلند شده، دست و صورت نشسته!، به ناگاه و ناآگاه بیتی یا قطعه شعری زمزمه می کنم!حافظ در میانشان یگانه ترین است. هر بار هم بیتی از غزلهایش چنان ورد زبانم می شود که وا می مانم از تکرارش و به معنی واقعی کلمه هم در رها شدن از آن گزیرم نیست که نیست. تازه این اول ماجراست. در پی تکرار این زمزمه های وردگونه ی روزانه ام!، فکری به حال و هوایم سایه می اندازد که اگر بخواهم بیانشان کنم شگفتیِ این تعبیر است که آدمهایی هستند که قرنها زود زاده شده اند و آدمهایی هم که قرنها دیر به دنیا آمده اند! آن یک چه می کشیده و این یک چه جهنمی سبب می شده!؟
و تکرار می کنم با خود، که زود زاده شدگان چه کشیده و می کشند! و اینان به زمان خودشان تعلق ندارند! چه مرگ در برابرشان بی معناست و آنان که میراتر از آنند بشود زنده شان گفت!
و اما در زمزمه های این چنینی ام بد نیست بگویم که در همین حال و هوای هر روزه ام، شاملو پس از حافظ است! پس از او اخوان و گاه نیما جان! اگر چه گاه گاه سعدی هم سری می زند به این روزگارِ هر روزه ام! انگار روزی نیست یعنی بهتر است بگویم لحظه بیداری ای نیست که بدون زمزمه شعرهای اینان بگذرد!
همه اینها را اضافه کنید به زمزمه ی ترانه یا آوازی که به هر روی، به نوعی با شعرهای همینان پیوند می خورد! و این هم بستگی به زمان و حال و هوای آن زمان دارد گاه آواز دیلمان است گاه کرد بیات گاه شور است گاه همایونِ سرفراز!
ترانه ها هم که جای خودشان را دارند با شاهکارهایی که می شناسیم!
البته اگر نگویید پر حرفی هم حدی دارد!؟
4نوامبر2016

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۸

" کاشکی اسکندری پیدا شود"- داستان کوتاه/ گیل آوایی


 " کاشکی اسکندری پیدا شود"
گیل آوایی
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹



صدای زنگ تلفن چنان مرا از جا می کند که انگار زمین دهان باز کرده باشد و مرا ببلعد. سر از کتاب بر می گیرم. به صفحۀ کوچکِ تلفن همراه نگاه می کنم. اسمش را می بینم. دوستم را می گویم. دوستی که هنوز دوست مانده است. گاه به گاه زنگ می زند. تلفنم را که گاه صدایش مرا از جا می پراند، بر می دارم. تا بگویم این چه وقت زنگ زدن است می گوید:
-         از صبح که بلند شده ام می خونم " آری آری زندگی زیباست[1]" ولی.....

بی اختیار می گویم:
-         خوش به حالت! فکر سالم روح سالم  یعنی همین!
-     چی چی رو فکر سالم روح سالم!؟ آدم سنگ هم باشه می پوکه! کجای این زندگیِ گُه سالمه!؟ هرجاشو نگاه می کنی جنایت وُ گند وُ گُه همه جا را گرفته! مگه.....

حرفش را قطع می کنم می گویم:
-         زنگ زدی همینو بگی!؟ آدم حسابی تر گیرت نیومد!؟

با خنده می گوید:
-         آدمهاش رفتند! ما پوست کلفتیم که تا حالا دوام آوردیم!

به حرفش فکر می کنم. شعر اخوان یادم می آید. می خواهم زمزمه کنم "خشمگین ما ناشریفان مانده ایم[2]" طوری که در خود بلند بلند فکر کرده باشم با خود می گویم ما که همین شرافتمان مانده برایمان پس چرا..... از گفتنش به او منصرف می شوم. همینطور که فکر می کنم، می مانم چه بگویم. سکوت من باعث می شود بپرسد:
-         هستی!؟
-         ها!؟ آره! آره هستم! تو که واسه این حرفها زنگ نزدی!؟
-         نه! راستش زنگ زدم بگم که می خوام خودمو بکشم.
-         چی!؟ خودتو بکشی!؟
-         ها
-         خوش به حالت!
-         چرا خوش به حالم!؟
-         چون خیلی شهامت داری!؟
-         شوخی نمی کنم!
-         شوخیم کجا بود!؟
-         پس چرا میگی خوش به حالت!
-         خوب یه چیزی باید بگم!
-         کشتن که شهامت نمی خواد!

خنده ام می گیرد. شوخیم گرفته است. از آن حس وُ فکر وُ در خود فرو رفتنِ پیشین، در می آیم. با همان حالتِ خنده وُ شوخیم می پرسم:
-         پس چی می خواد؟
-         ای بابا ما رو باش داریم به کی می گیم خودمونو داریم می کشیم!
-         حالا نمیشه همین حالا خودت رو نکشی؟
-         پس کی بکشم؟
-         صبر کن همدیگه رو ببینیم بعد بکش؟
-         چی فرق می کنه؟
-         واسه تو که فرق نمی کنه! خوب یه روز دیرتر خودتو بکش!
-         چرا؟
-         بذار یه بار دیگه همدیگه رو ببینیم شاید من هم باهات خودمو بکشم!
-         تو دیونه می کنی آدمو! اگه آدم نخواد هم!، خودشو می کشه!
-         دیونه اگه نبودی خودکشی نمی کردی! جان مادرت دس نگه دار تا با هم خودمونو بکشیم!
-         تو چرا می خوای خودتو بکشی!؟
-         من....من.... من هم مثه تو!
-         من چِمه!؟ من فقط گفتم میخوام خودمو بکشم!
-         من هم همینو دارم می گم!
-         چی میگی؟
-         خودمو بکشم!
-         می خوای خودتو بکشی چون من میخوام خودمو بکشم!؟
-         نه!
-         پس چی!؟
-         اصلاً بهش فکر نمی کردم تو یادم انداختی!
-         یادت انداختم که خودتو بکشی!؟
-         خوب تو گفتی میخوای خودتو بکشی، من هم گفتم بد نیست خودمو بکشم! تنهایی مردن خوب نیست!
-         دو نفری خوبه!؟
-         ها!
-         زده به سرت! این حرفها چیه داری میگی!؟
-         باور کن جدی میگم!
-         دست بردار تو هم! خودکشی چیه!؟ دیونه شدی مگه!؟
-         دیونه چیه! عاقلانه ترین کاره! آدم راحت میشه! راحت! می فهمی!؟
-         راحتِ چی!؟ تو که همه چیزت رو به راهه!
-         همه چیز!؟
-         خوب همه چیز نه! همینطوری گفتم! حالا نمیشه خودتو نکشی!؟
-         واسه چی!؟ تو که.....
-         تو که چی!؟
-         صبر کن!
-         چی فرق می کنه؟
-         واسه تو فرق نمی کنه! خوب یه روز دیرتر خودتو بکش!
-         چرا؟
-         بذار یه بار دیگه همدیگه رو ببینیم شاید...
-         یه بارِ دیگه.....


تلفن قطع می شود. شاید هم قطع کرد. تلفن را روی میز می گذارم. به او فکر می کنم. به حرفهایش، به حرفهامان!، و پوزخندی می زنم. تلفن دوباره زنگ می زند. نگاه می کنم، می بینم باز هم خود اوست که زنگ زده است. جواب می دهم:
-         دیگه چیه!؟
-         دارم میام. جایی نرو تا بیام!
-         کجا!؟
-         جهنم!
-         شوخی نکن!
-         شوخیم چیه! خوب دارم میام دیگه!
-         کجا!
-         اِه....! دیوانه جان دارم میام پیش تو! با هم بریم.............
-         بریم خودکشی!
-         برو بابا! خودکشی! خودکشی چیه!؟ بریم بیرون یه گشتی با هم بزنیم. پیاله ای بزنیم بشاشیم به این روزگارِ جاکش!
-         این شد یه چیزی!
-         چی!؟
-         هیچی بابا هیچی! بیا! منتظرت هستم!
-         خودتو نکشیها! صبر کن بیام!
-         باشه!

همین!



[1] شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی و سرودی با همین آغاز: آری آری زندگی زیباست....


[2] منظور شعر " کاوه یا اسکندر" از اخوان ثالث است.( کاوه ای پیدا نخواهد شد امید، کاشکی اسکندری پیدا شود)