شنبه، دی ۰۹، ۱۴۰۲

غزل(فارسی و گیلکی)/ گیل آوایی

1

بجانِ باده که یادت شرار جانم بود
 
یکشنبه 21 اکتبر2012

بجانِ باده که یادت شرار جانم بود
تمام شور و شرر در غم نهانم بود

به مستی نام ترا رِنگِ شور وا می گفت
در آن میانه غمت سایه دیدگانم بود

ز سوز " گریۀ لیلی " هوار سر دادم
چنان که هق هقِ اشکی به دیلمانم بود

سکوت شب زغمآوار من خیال درید
چو هر ستاره نگاهت بر آسمانم بود

چه زخمه های دلی پرده های شب زد راست
که واژه واژه به نامِ تو بر زبانم بود

نبودی با من وُ بودی چو هست وُ نیست، دریغ
چه شاهدی زتو با مستیِ شبانم بود!؟

پیاله سوک مرا سوز کامِ من می کرد
در آن دم از تو که آهِ غم از فغانم بود

2
گیلکی
بوگفتمه بکنم دیل جه تو، می غورصا دوارم
.
بوگفتمه بکنم دیل جه تو، می غورصا دوارم
بیدم نه غورصا دوارم، نه کندنه دیلا دارم

چومانه ارسو داره، نقشه تی چوما، می ساز
شبانه درده دیلا، زخمه زخمه گه وا بوارم

هاچین بیگیفتمه سرسام، اتو کی حایرانم
بیگیفته ابرانا مانم، کی نه وارم، نه نوارم

نانی شواله کشم، واهیلم، هاتو قاقم
نانم گیرم جه تو ول، یا می غورصه جا وارم

بجانه رقصا مانی، دیل بری، دپرکانی
روزان تی ره آویرم، شب تی واستی بیدارم

چی فو زنی تی بوسوختا، تی گورشه کایا، وای
پیالا فاندرمه، تی چوما دینم، زارم

تی عکسه قابا گیرم کش، تی چومانا دم ناز
جه دوری ول گیرمه ول، هاچین اوروشوارم

گیل آوایی بی نوخون جوش زنه، ننا ده وفا
هاچین کاره خو کلا، لیسکا بوستا گه قارم

فارسی:
گفتم دل بکنم از تو از پسِ غصه ام بر آیم
دیدم نه از پسِ غصه بر می آیم نه دلِ کندن را دارم
اشک چشمها نقشِ چشمان ترا دارد، سازِ من
دردِ دلِ شبانه را زخمه زخمه می گوید باید ببارم
بیهوده کلاف سردر گم شده ام حیران هستم
ابرهای گرفته را می مانم که نه می بارم نه نمی بارم
نمی دانی شعله کشانم، سرگشته ام، حیرانم
نمی دانم از تو شعله می کشم یا از غصه ام می بارم
مثل رقص برنج را می مانی، دل می بری، خواب می بری
روزها بخاطر تو گم شده ام، شب بخاطر تو بیدارم
برا چه سوخته را، داغ شده ات را می گیرانی، وای
به پیاله نگاه می کنم چشم ترا می بینم، زارم
قاب عکسِ ترا بغل می کنم، چشم ترا ناز می دهم
از دوری شعله می کشم شعله، انگار پاک سوزانم

( مترادف فارسی که گویای " اوروشوارم را بدهد نیافتم!)
گیل آوایی بیهوده بی قراری می کنی، وفا دیگر نیست
بیهوده روی حرف خود ایستاده، به یار لوس شده، می گوید قهرم

3

 غریب خویش و گریزان ز آشنای خودیم
هفتم مهرماه 1391/28سپتامبر2012

غریب خویش و گریزان ز آشنای خودیم
چنان شکسته زخود گشته ایم، فنای خودیم

چه ساده، گویِ کرامت به ناکسان دادیم
فغان خویش شدیم وُ به انحنای خودیم

خمیده قامتِ آن جنگلیم که سروش دار
تبر زجنگل خود کرده، ناله نای خودیم

زقاتلان خود اسطوره چون خدا کردیم
هنوز آفت خود گشته در سنای خودیم

چنین به آتش جهل و خرافه جان دادیم
چو عنتری به مقلد دنی دنای خودیم

شکوه مهر و اهورا به هیچ بشکستیم
زخود غریب وُ غریبانِ آشنای خودیم

کجا شدیم! به کجا می رویم!؟ چه می خواهیم!؟
به مرگلاخ خرافه چه گندِ نای خودیم

کنون کز آتشِ جهل وُ خرافه می سوزیم
غریبِ خاک وطن گشته در ثنائ[ خودیم

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۴۰۲

کریسمس - گیل آوایی

 سوسو ستاره واری آویز،

آینه-پنجره ای به تماشا،

کرشمه شعله ای صبور،

دلم را برده است!

.

پیاله ای پا به پای من

حیرانیِ مرا می پاید!

دلم بر بال خیال سفر کرده است!

آتشفشان فشفشه ای هوار می زند:

کریسمس است گیله مرد! کریسمس!

.

24 دسامبر2016 – یادآوری فیسبوک

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۴۰۲

وازو واگال/داستان - گیل آوایی

 وازو واگال


گیل آوایی/ سه شنبه ۲۸ دی ۱۴۰۰ - ۱۸ ژانويه ۲۰۲۲

و رسمِ غربت است انگار
کس بسازی از بیکسی!
ولی
تنهایی غم­انگیزتر است یا بیکسی!؟
فرقی نمی کند،
غربت چاشنیِ هر دوتاست!
حتی اگر
تنهایی ماجرای دیگری باشد!

او گل خریدن از دو جا خوشش نمیآید. یکی از این دو جا بیمارستان و دیگری نیز گورستان است. دلیلش هم یک جور حس ناخوشایندیست که از آن دارد. همیشه هم گفتهاست که یک حس ناخودگاه به او هشدار میدهد. او میداند که این حسش اشتباه است ولی هیچکاریش نمیتواند بکند.
او میگوید مگر میشود از بیمارستان گل بخرد و این حس را در خود نادیده بگیرد، آن را هیچ بشمارد و اصلاً به روی خودش نیاورد که گل از کنار بستر یک بیمار برداشته شده یا از اتاق یک بیمارِ مردهای که اتاقش را خالی کردهاند!؟
و گورستان هم ماجرای همین از این گور از آن گور برداشته‌شدنِ گلهاست. یک جور که اصلاً خوش به حالش نمیشود از گلفروشِ در گورستان گل بخرد. هیچ وقت هم از این دو جا گل نخریده است. حالا اگر گلفروشهای بیمارستان و گورستان این اعترافش را بشنوند بیترید حساب او را میرسند از اینکه چنین حس میکرده یا چنین میاندیشیده است. ولی حقیقت است. تمام حقیقت هم. بی هیچ محافظه کاریای. او هیچ وقت از گلفروشی بیمارستان یا گلفروشی گورستان، گل نمیخرد. دست خودش نیست! اینطور است. خودش میگوید. بارها گفته است اما باز هم به هر مناسبتی این را تکرار میکند.
اسمش آنا
[1] است. میگوید مگر میشود از این حس دور بماند که گلهای بیمارستان است!؟ آنقدر این حس در او قوی میشود که انگار در قحطستانِ گل و گلفروشان قرار گرفته باشد! خوب حالا که گل فروشی قحط نیست چرا باید از بیمارستان گل بخرد!؟ بگذریم که هر گل یا دسته گلی شاید سلیقهای با خود داشته باشد. از سلیقه کسی که آن را دستهبندی کرده، انواع آن را برگزیده کنار هم چیده بگیر تا کسی میان گلها و دسته گلها، فکر کرده، حسش را سنجیده، بر اساس فکر و حس و ارجگزاری یا حتی عشق و مهربانیش آن را میزان کردهاست! ولی با همۀ این حرفها، حس خوبی از خریدن گل در این دو جا را ندارد. میخواهد انتخاب خودش باشد، یگانه باشد. شاید هم یک حس ناخودگاهِ منیّتِ او باشد در انتخابی که میکند و میخرد. آدمی با همۀ باز بودن، راحت و فراگراییِ انسانی بودن، باز یک جور در خودش یک حسِ منیّت و مالکیت و این که کارِ من، انتخابِ من و حتی فکر و حس من است، برخورد میکند.
حالا اینطور هم نیست که مرتب به بیمارستان یا گورستان برود. بسیار اندک و به ندرت پیش آمده یا میآید که به بیمارستان یا گورستان برود! همیشه تلاش کردهاست یک جوری از دیدارهای در بیمارستان یا گورستان پرهیز کند. خودش میگوید. بارها هم گفته ولی باز تکرار میکند که پرهیز کردنش هم بهتر از گل نخریدن از گلفروشی بیمارستان یا گورستان نیست!
.
حالا در شگفتم که به دیدار من آمدهاست. میگویم در شگفتم چون او برای دیدار از من به بیمارستان آمدهاست. آن هم با دسته گلی که بیشباهت به تندیس ابوالهول در برابرش نیست. خیلی ناشیانه هم در دست گرفتهاست. از پشتِ دستهگل، لبخندی به لب دارد. لبخندی که با چهرۀ گم شده در پشت دسته گل جور میآید. یک جور که هم خودش است و هم خودش نیست.
خوب وقتی هم به بیمارستان آمدهاست و هم دستهگلی در دست دارد، همه چیز در یک کنتراست
[2] کامل با حال و هوای اوست. همۀ خودش است. موهایش را مرتب تر از هر وقت کردهاست. یک بارانیِ قدی پوشیده و کیف چرمیش نیز آویزِ شانهاش که تا نزدیکای زانویش به چشم میخورد. میدانم که در کیفش از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم دارد. هر چه که بخواهد در آن مییابد. همیشه هم حواسش به همه چیزش هست. از کلیدها بگیر تا پول و تلفن همراه و کارت شناسایی و گاه چیزی که من از اینکه چنان چیزی نیز با خود دارد، جا میخورم. ولی دارد.
از پشتِ دستهگلی که در برابر چهرهاش گرفتهاست، نگاهش را می بینم. نگاهی شاد و اندوهگین است. البته دور از انتظار هم نیست.
.
آنا زنی شکیبا، فروتن، سادهزیست و بیپیرایه است. او خودش را این جهانی میداند. هیچگاه نشدهاست که دل به گوشهای از جهان به نام میهنش داده باشد اگرچه با خانوادهاش از لهستان به هلند کوچ کردهاست اما خود را نه لهستانی میداند نه هلندی. هنگامی که از او پرسیده شود کجایی هستی، بلافاصله میگوید این جهانی. بعد هم لبخندی میزند.
روزی که مرکز شهر پر از انبوه آدمها بود، میان جمعی ایستادهبود که برای شنیدن نوای گیتاری که یک افریقایی تبار مینواخت، جمع شده بودند و او هم سراپا گوش بود. ناگاه دستی به پهلوی مردی که کنارش بود، زد و گفت:
مست کنندهاست. مثل شراب ملسیست که آدم آرام آرام مینوشد و دل به مستیش میدهد. اینطور نیست!؟
ها!؟ با منید!؟
بله! خوب به پهلوی شما زدم! نزدم!؟
ها چرا! بله.
بله چی!؟
همین که گفتید. لطفاً ساکت باشید تا تمام شود سپس با هم گپ بزنیم! دارم گوش میدهم.
هاها ها.....
از خندهاش، مردِ کنارش هم خندید! چنانکه از حال و هوای نوای گیتار و تماشای نوازندهاش با آن کلاه لبه دارِ پهنش که تمام چهرهاش را پوشاندهبود، در آمده باشد. لحظهای با خود اندیشید که او چقدر بیتعارف، بیشیله پیله وُ خودمانیست!؟ چقدر راحت است! انگار سالهاست میشناسدش!
اینطور بنظر میآمد یعنی اینطور فکر میکردم. نگاهم هم به آنها بود و هم به نوازندهای که گیتار مینواخت. گیتاری کهنه و قدیمی که در جای جای آن برچسبی از یک نشان و نمادی دیده میشد. سر برگرداندم ببینم چه میکند که گویا همزمان شده بود با سر برگرداندنِ او. و به هم لبخندی زدیم و به احترامش سری تکان دادم. نزدیکتر آمد گفت:
خیلی زیبا مینوازد.
بله خیلی دلنشین است اما نمیدانم موسیقیِ کدام سرزمین را مینوازد. بیشتر به موسیقی کلاسیک میخورد.
آه...من نمیخواهم بدانم!، هرچه هست به دلم مینشیند.
لحظهای مکث کرد. نفسی عمیق کشید. با صدای آرامی گفت:
ترکیبی از کلاسیک و جاز است.
خیلی تخصصی میگویید. به هر روی با نوایش میروم تا جایی که انگار دارم.....
پرواز میکنی!
نه!
نه!؟
نه! از این جمع و این ازدحام دور میشوم. از خودم دور میشوم.
کجا میروید؟
نمی دانم ولی....
ولی چه!؟
خوب. موسیقیست موسیقی. نمیتوانم بگویم. واژهای برای بیانش نمیدانم.
هیچ نگفت. کنارم ایستاد. بازویم را گرفت. به خود فشرد. پس از لحظهای به همان حالت، با نجوایی آرام گفت:
میفهمم.
.
همیشه گفته است که گاهی حرف میزنی تا حرفی بشنوی، حرف میزنی تا حرفی زده شود. دق مرگ میکند کسی که حرف میزنی اما از سنگ صدا در میآید از او نه. اینطور همنشینی، یک جور همنشینیِ سنگوار است. همنشینی مردهوار حتی. تنها فرقش با سنگ یا مرده این است که میدانی پیکر بیجانی با توست یا سنگی که صدا ندارد. وقتی هم که آگاهانه برخورد میکنی خیالت راحت است. اصلاً ببین شده تا حالا از شنیدن صدای خودت جا بخوری!؟ اگر برایت چنین پیش آمده باشد میفهمی تنهایی وُ سکوت یعنی چه!
آدم جمع میشود برای اینکه جمع باشد. جمعی که بیگانهتر از هر بیگانهای جمع هستند مانند ازدحام مردگان است. آدم دلش میگیرد، تنهاتر می شود.
ما چندسالیست که با هم دوستیم. گاهی مهمان همدیگر میشویم. سفر میکنیم. در دیدارهای دوستانه با دوستان گاه به گاه با همیم. بودنِ همارۀ آنا طوری شدهاست که دیگر نبودنش برایم مطرح نیست. میدانم که هست. میدانم که جدا شدنی نیست. میدانم که در تاریکای کمرشکنِ اندوه، تنها نیستم. اصلاً بودنِ من انگار با بودن اوست. همینش شاید مشکلی باشد. مشکلی که دیگر آن شوقِ دیدارهای تازه را ندارد. بودنهای موقتی را ندارد. در عین وابستگیِ به او رها هستم و در عین رهایی، به او وابستهام.
بارها با خودم اندیشیدهام. با خودم فکر کردهام. آخرش به این نتیجه رسیدهام که او وفای سگی دارد. هر کاری میکنم از من دور نمیشود. از من نمیکنَد، نمیرود. اصلاً طوری شده است که گاهی از وفایش به جان میآیم. حواسش به هر حرف و کار و نیاز من هست، در همان حال به هیچ کار من دخالت نمیکند. نه به لاتبازیهایم کار دارد، نه به مستیهایم، نه رفیق بازیها، نه به غیبتهای طولانیم، نه بیخبریهایی که هیچ خبری از او نمیگیرم نه آمد وُ شدِ دوستانی که گاه و بی گاه آتش بر خرمن غربت و تنهایی میزنند... اصلاً میدانی!؟ من که نمیدانم او نیز همینطور فکر میکند، همینطور حس میکند؟ شاید! ولی چنین بیاندیشد یا نه، وفای او خود ماجراییست. ماجرایی بیقید وُ شرط.
.

اینجایی نبودنِ من باعث شده است هر از گاهی حرفهایمان به قوم و تبار و نژادی از جای جای جهان پیش بیاد. هر بار هم وقتی حرف از نژاد میشود و گاه بحثهای آن چنانی که اعصاب خُرد میکند، میگوید:
نژاد من هیچ وقت مشخص نمیشود. حتی نازیها هم اگر باشند نمیتوانند نژادم را تعیین کنند.
او سبکبالانه که چند وِ چونِ چیزی که میگفت برایش اهمیتی نداشته باشد، ادامه میدهد:
یکی از رگهایش در دورهای دور به نژاد سرخ می
رسد کمی نزیکتر به نژاد زرد میخورد، این میانه ردی از سیاه گاهی سفید کمی هم.......
لبخندی هم چاشنی حرفش میکند ادامه میدهد:
من آیینه رنگین کمانِ نژادهایم دوستِ من! اسمم انسان است! هیچ رنگی نمیتواند چیزی بنام نژاد در من جدایی بیابد!

ولی با همه حال و هوایی که دارد، تردیدهای تشخیص نژادیش را هنگامی بیشتر!، حس میکنم که میگوید ردی از افریقایی در نژادش کشف میشود. گاهی سر از هند و گاه از چین در میآورد. خودش هم رنگ پوستش ماجرایی دارد. رنگ پوستش کمی تیره اما سفید است وقتی هیجانزده میشود صورتیمی شود و وقتی میگرید چنان رنگِ چهرهاش سرخ میشود که انگار در آتشی سوزان انداخته باشندش و همچون آهن مذاب برق میزند. همیشه هم می خندد وقتی میگوید:
- باور کنی یا نه، همۀ نژادها را میتوانی در خون من پیدا کنی!
و با حالتی که تازه کشف کرده باشد میگوید:
- من آینۀ تمام نمای انسان هستم! انسانی که جغرافیایش زمین است. انسانی بی مرز وُ جهانی....
باور نمیکنی مشکل خودت است!
و من، هم خوشم میآید، هم نمیآید. هم در خود حس میکنم که چه خوب است آدمی چنین بیاندیشد. چنین برخورد کند. و هم به یک تضاد، تناقض، یک چیزی که اصلاً با این حس وُ اندیشه وُ برداشت جور نمیآید میرسم.
و در این تضاد و تناقصهای حسی من، اگر چه همسویی مرا میفهمد اما طوری که فکرم را بخواند طوری که حس مرا حس کند، نگاهش بیان دیگری در نگاه من مینشاند. انگار بخواهد تضاد و تناقض درونیام از حرفش را نادیده بگیرد و به روی خودش و من نیاورد. و من این را بارها حس کردهام. به آنا هم گفتهام که آدم باید به یک جا بند باشد. به یک جا پیوند داشته باشد. به یک جا به یک چیز به یک حتی بهانه!، محکم شده باشد. درست مانند اینکه روی زمین باشد. زیر پایش محکم باشد. بداند یکجایی قرار دارد. یک جایی محکم است. پا در هوا بودن به هرشکلش خوب نیست. بلاتکلیفی دردِ همارۀ آدم میشود. باید تکلیفش، برای خودش هم اگر شده، معلوم باشد. باید بداند در کجای حس و فکر و هستِ خویش قرار دارد. بله. همین! هستِ خویش! هستن قرار آدم است. باید وجود داشت. وجود نداشتن مرگ است! تنها مرگی که سنگینیِ اندوهبارش را خودت حس میکنی! من اشتباه میکنم، پس وجود دارم!
ندارم!؟
و پاسخش به این حرفهایم هیچ نیست جز قاه قاه خندیدن و دل زدنهای مهربانانه که از بحث دورم کند. درست در همین حال است که بخود میگویم متقاعد کردن یا حتی ثابت کردنِ این که من درست میگویم یا نه، چقدر باید مهم باشد که از مهربانی و گذشت دور ماند. مهربانیِ انسان مهمتر از برتری یا شناسۀ منیّتِ انسان است. مهربانی ورای همۀ این حرفهاست. مهربانی مانند چشمۀ زُلالیست اگر دریغ کنی، اگر ندانی، اگر نشناسی، میرسی به آنجایی که می خشکانیش. میرسی به جایی که حتی برای یک چکۀ زلال له له میزنی. اینطور نیست!؟
.
یادم است در آمستردام بود که با هم برای خرید و گشتی در شهر رفته بودیم. ماشین را در یک پارکینگ چند طبقه پارک کرده بود. آن هم در آخرین طبقهاش که بالای آن هیچ طبقۀ دیگری نبود. من هم از چنان جایی پارک کردن خوشم میآمد. از فضای بسته و چاردیواری تنگ و تاریک با ستونها و خطکشیهای قسمت شده بین ماشینها خوشم که نمیآید هیچ بلکه احساس خفگی به من دست میدهد. به هر روی ماشین را پارک کرده بود و با هم میرفتیم که جشن و پایکوبیهای کاملا متفاوت با همۀ جشنها و پایکوبیها تمام شهر را پر کرده بود. رنگهای رنگین کمانی و بزک شدههای خودنمایانه و حتی خودتحمیلیِ دستههای گاه لخت و بدنهای نقاشی شده دیده میشد. همین پایکوبیِ خودنمایانه سبب شد که حرفهای ما به جنسیت آدمها بکشد.
همه حرفهایمان این بود که همجنسگراها خودشان هم طرفداران آپارتایدِ جنسی هستند. آخر کدام انسانِ آزادهای دیدهای که انسان را با جنسیتش بسنجد!؟ انسان انسان است چه زن باشد چه مرد چه ماده باشد چه نر! شناسههای انسانی، ارزشهای انسان را نشان میدهند نه جنسیت انسان!
آدم که جنسیتش را اینقدر بزک شده معرفی نمیکند!. جنسیت آدم هر چه هست باشد. کسی که نمیپرسد مادهای نری خنثایی! آدمی که همجنسگراست، خوب!، باشد! دیگر این دلقک بازیها را ندارد! من علیه هیچ جنسیتی نیستم. هر کسی یک جور در ژنش هست. ببین! یک لحظه به کارناوالهای همجنسگراها دقت کن ببین چقدر خودنمایانه و دلقکانه است. مگر کارناوالهای زنان یا مردان، منظورم جنسیتهای زن یا مرد هست که همجنسگراها چنین برخورد میکنند!؟ دیگران را به دشمنی یا انکار همنجسگرایی متهم کردن، خودش یک جور آپارتایدِ جسنیست! نیست!؟ بجای تاکید کردن روی جنسیت باید به انسان بودنِ انسان تاکید کرد. حالا فرق میکند اگر در جامعهای که یک فرهنگ مردسالار دارد روی جنسیت زن تاکید شود یا جامعهای که با فرهنگ غلط علیه همجنسگراییست روی جنسیت همجنسگرا تاکید کرد. ولی این که به مسئلۀ جنسیت انسان اهمیت داده شود در واقع تن دادن به یک جور آپارتاید جنسیست. مشکل من در همین است.
هرکسی بگوید مرد، هر کسی بگوید زن، هر کسی بگوید همجنسگرا، هر کسی بگوید دوجنسیتی یا هر تقسیم بندیای که انسان را دسته بندی کند، به نوعی تن دادن به آپارتاید انسان است. انسان را باید با ارزشها و نمادهای انسانی شناخت. خوب بد زشت! شناسههای آدمهاست! نیست!؟
آدم آدم است! حالا نر باشد یا ماده! آدم را که نمی شود گروه بندی کرد! وقتی گروه بندیِ آدمها مطرح باشد خود به خود به رسمیت شناختنِ نوعی آپارتاید است!
.
حالا آمده است. دستۀ گل در برابرش با لبخندی به من نگاه میکند. نمیدانم کدام نمای سراپاییش نگاهم را گرفتهاست. به حالتی نیمخیز روی تخت به او خیره شدهام. نه پرستاری نه پزشکی نه حتی هم اتاقیِ بیحالی که فقط بودنش در اتاق بود و هیچ نشانی از هماتاقی بودن در او نبود. گویا او را برای آزمایشهای پی در پی اش بردهاند. تختش خالیست. اتاق پر است از آنا و دستهگلی که در دست دارد. دیدنش دنیاییست انگار. دنیاییست چون از بیمارستان و درمان و آه و نالۀ بیمار به جان آمدهام. و لبخند آنا ورای لبخندهای پرستاریست که هر از گاهی برای یک خوش به حالیِ یک بیمار حواله میکند.
تا بخواهم روی تخت به حالتی نشسته در آیم، کنار تختم میآید. دسته گل را روی میزچۀ کشو داری که کنار تختم هست، میگذارد. با چشمهایش دنبال چیزی میگردد تا گلها را در آن بگذارد و آبی هم پایش بریزد. با یک دست روی تخت جایی برای نشستنش باز میکند. ملافهام را کنار میزند. روی تشک دست میکشد. مینشیند. دستم را میگیرد و با لبخند میگوید:
تو که چیزیت نیست!؟ بلند شو بریم! زود باش!
اولین حرفی که میزنم میگویم:
گل را از کجا خریده ای!؟
می خندد! می گوید:
نه اینجا! نه هیچ جایی در حول وُ حوش بیمارستان! از بازارچۀ محلهام خریدم! از این گل صورتی بیشتر خوشم میآید. گلفروش گفتهبود که برای زیباییِ دستهگل آن را گذاشته است.
نفسی تازه میکند میگوید:
گلِ وحشیست! اسمش را میدانی؟
من!؟
قاه قاه می خندد! میگوید:
عجب کسی!؟
واقعیت این است که هیچ وقت اسم خیلی از گلها را ندانستهام. فقط اسم چندتایی را میدانم. او هم میداند اسم چه گلهایی را میدانم! با همۀ نادانیم از گل و شناخت گلها، شیفتۀ زیباییهایش هستم. او هم این را در من خوب شناختهاست. درست مانند کسی که کسی را به همراهی بطلبد بیآنکه بداند یعنی حتی بخواهد بداند کیست چیست اسمش را بداند یا ردی از شناسههایش بگیرد. او را هم همینطور شناختهام. همراهی انسانیش برایم کافیست. نیست!؟
داشتم خودم را جمع و جور میکردم که با خنده گفت:
آخر!، سری که مو ندارد مغزش برای چیست!؟ تو که......
به حالتی که هم طنز و هم کنجکاوی باشد ادامه میدهد:
حالا بگو چطوری؟ مرا چندتا میبینی!؟
دستی به سرم میکشم میگویم:
راستش همۀ اتاق پر شدهاست از تو! دیگر هیچ جای اتاق مات نیست!
پس مغزت سرجایش هست! بلایی سرش نیامده!
سر جایش هست ولی مغز را نمیدانم!
به خود می آیم. چهرهای در خود فرو رفته میگیرم و میگویم:
اینقدر با من ور رفتند که سرانجام...
وسط حرفم میپرد و میپرسد:
سرانجام چه؟
سرانجام پزشکم گفته که پس از این آزمایشهایی که انجام دادند نتیجه را به پزشکِ خانواده میفرستند. به هر روی نگران نباشم، مشکل جدیای نیافتند. میگویند هنگام رانندگی باید خیلی حواسم به خودم باشد. با کوچکترین تغییر باید یک جایی کنار بزنم اصلاً رانندگی نکنم بهتر است. میگویند شاید وازوواگال
[3] بودهباشد شاید.....
نمیگذارد حرفم تمام شود با کنجکاویِ شگفتانهای میپرسد:
وازو واگال! دیگر چه هست!؟
خندهام میگیرد. با خنده میگویم:
وازو واگال همان سیمپتوم
[4] است که ناگهان از هوش میرفته ام. یعنی....
یعنی!؟
یک جور واکنشِ عصبی و بیهوشی و این حرفهاست!
رابرت
[5] میگفت باورش نمیکردم. او میگفت که وازوواگال هم اینطوریست.
رابرت مردِ پا به سن گذاشتهایست که جفتِ جدا نشدنیِ آناست. همیشه هم یک پای ثابت دیدارها و با هم بودنهای ماست. آنا او را پیش از من میشناخت. آشنایی من با آنا هم همزمان با او بود. رابرت مردی مهربان و تنهاست. بچه هایش بزرگ شده و هر یک در شهری زندگی میکنند و هر از گاهی سری به او میزنند. یک ماشین سیتروئن دارد که مرکبِ رهوارِ عزا و عروسیش است. او همیشه آمادۀ همراهی و کمک کردن و کاری برای کسی انجام دادن است. آنا او را "ناین وان وان"[6] مینامد. چون هر گاه به کمک نیاز داشتهاست از او یاری جسته است و او نیز تمام قد در اختیار آنا بوده است. من تا جایی که بیاد دارم آنا را بدون او و او را بدون آنا، نمیشناسم.
برای اینکه حرف را عوض کنم پرسیدم:
رابرت هم با تو آمده؟
ها! بله. آمده ولی داخل بیمارستان نیست.
در همین گپ زدنهای ما بود که پزشکِ زیبا و خوشرویم وارد اتاق میشود و بیمقدمه میگوید:
وقتش هست که بروی پیِ کارت. نتیجه را هم برای پزشکت میفرستیم. پزشکت میگوید چه بکنی.
یعنی درمان پَرمان تعطیل!
با خنده میگوید:
برای پزشک خانوادگیت مینویسیم. او به تو میگوید چه کار کنی.
در حالیکه داشتم به آزمایشهایی که کرده بود فکر میکردم و صدای اعصاب من که انگار صدایی از کهکشانها بود در گوشم میپیچید، آنا رو به پزشک میگوید:
یعنی از بیمارستان مرخص میشود؟
بله. اینجا کار ما با او تمام شده است.
پزشک رو به من میکند میپرسد:
سوالی نداری؟
طوری که کوهی از سوال در ذهنم بوده باشد و ندانم کدام یک را بپرسم نگاهش میکنم. پزشک سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید. لحظهای بعد از اتاق بیرون میرود. پس از او پرستاری وارد اتاق میشود. از تخت پایین میآیم. لباس میپوشم. با آنا از بیمارستان خارج میشوم.
از دور رابرت برای ما دست تکان میدهد. با خود میاندیشم:
آه اگر دوست نبود آدم دق میکردم!
به رابرت نزدیک میشدیم که حرفش یادم آمد. رابرت هر از گاهی به تناسبی در گپ زدنهامان میگوید:
هیچ وقت سعی نمیکنم دشمنانم را بشناسم! میترسم دوستانم را از دست بدهم
[7].
.

هزار آشفتگی اگر به جانت افتاده باشد باز هم در یک گریزگاهی که به بهانهای تن دادهای به آن، فکرت میرود به آن که جرقهای که آن بهانه را در تو زده است. شاید هم بیراه نباشد که این بهانه خود نیز یکی از آشفتگیهایت بوده باشد. آشفتگیای که در چرخۀ حس وُ حال وُ هوایت، گاه به تمرکزی میرسی، به یک حسی میرسی که همان بهانه آن را در تو گیرانده است. نمیدانم به حال خودم فکر میکردم یا آنا که با آمدنش به دادم رسیده بود. هر چه بود گفتن از او بهانهای شده بود یعنی گفتن از او هم شاید همین بوده باشد. اگرچه باشد نباشد هم دست خودت نیست!، فکرت میرود. با خودت میگویی، میشنوی. گشت و واگشتهایی که گویی آشفته گیسوی حال وُ هوایت را شانه میزنی. آنا هم ماجرایش در این آشفتگیها جدا نیست. همانطور که رابرت نیست، همانطور که گاه و بیگاه حس میکنی وازوواگال بر سرت آوار شده است. این روزها هم بلا کم نیست! از زمین و زمان و جهانِ همه چیز به تاراج گذاشته، میبارد. و تو میمانی انگشت به دهان و هوارِ " به کجای ِ اين شب ِ تيره بياويزم قبای ِ ژنده‌ی ِ خود را
[8]".
و در انبوه همین آشفتگیها چه شد که من در میانۀ راهی که هزار اندیشه را چنگ میزدم ناگهان هیچ نفهمیدم. هیچ حس نکردم تا هنگامی که روی تخت بیمارستان چشم باز کردم. چشم بازکردنی که وا رفته وُ وا مانده، شگفتزده به هر جا چشم میدوختم ببینم چه شد که در یک اتاق با یکی که دیگر نبود هم اتاقی شده بودم و هواری که در سکوت اندوهبار بیمارستان در گوش من پژواک میشد.
مهربانیِ آنا دلچسبتر به دلم مینشست که آمدهبود و در یک حسِ یک دنیا بیکسی چنانکه از هفت میلیارد انبوه آدمها حتی یک بودنت را از یاد برده باشی، سراغم آمده بود و نگران بود.
خوشتر است هنگام که در تاریکای گستردۀ بی ستاره، یک ستاره سوسو بزند. دل بشود و دل بشوی. دلشدنی که به هزار زبان میگوید با همۀ تنهاییها تنها نیستی.
حالا دنیا هم بگویی تنهایی مانند زنبور عسل است! فقط به خودت بستگی دارد که گزیده بشوی یا از شهدش بچشی.
(آه کندویی اگر که در آن جا خوش کرده باشی!)


همین.

پ.ن
یکی از " دلپویه‌های تنهایی"،برای آگاهی بیشتر به نشانیِ زیر مراجعه فرمایید:
https://shooram.blogspot.com/2021/11/2021.html

///////////////
[1]
Anna
[2]
Contrast = تقابل-تباین-مغایرت
[3]
vasovagal
حمله وازوواگال یا پاسخ وازوواگال که (سنکوپ هوش‌بر و سنکوپ نوروکاردیوژنیک نیز نامیده می‌شود) نوعی ضعف است که در نتیجه
ٔ تحریک عصب واگ ایجاد می‌شود و هنگامی که به سنکوپ یا «غش» منجر شود، به آن سنکوپ وازوواگال می‌گویند، که رایج‌ترین نوع غش است. سنکوپ وازوواگال اغلب در نوجوآنان و افراد مسن رخ می‌دهد. سنکوپ‌های مختلفی وجود دارند که همگی زیر مجموعه‌ای از سنکوپ‌های وازوواگال هستند. عنصر مشترک در تمامی سنکوپ‌ها، مکانیسم مرکزی مغز است که منجر به از دست دادن هوشیاری می‌شود. تفاوت میان سنکوپ‌ها عواملی است که باعث به وجود آمدن این مکانیسم می‌شوند./ علائم و نشانه‌ها:
واکنش وازوواگال عودکننده بوده و معمولاً زمانی رخ می‌دهد که فرد، در معرض یک محرک خاص قرار می‌گیرد. فرد قبل از غش کردن اغلب علائمی مانند سرگیجه، تهوع، احساس گرما یا سرمای شدید (همراه با تعریق)، صدای زنگ در گوش (وزوز گوش)، احساس ناراحتی در قلب، افکار فازی، گیجی، ناتوانی جزئی در صحبت کردن (گاهی با لکنت زبان خفیف همراه است)، ضعف و اختلالات بینایی مانند جرقه‌های نورانی، دید تونلی، مشاهده لکه‌های سیاه ابر مانند و عصبی بودن را تجربه می‌کند. آخرین علائم قبل از بیهوش شدن معمولاً زمانی اتفاق می‌افتند که شخص در حال ایستادن است یا ایستاده است.> از ویکی‌پدیا، دانشنامه
ٔ آزاد
[4]
Symptom = اثر،نشان، دلیل، شناسۀ بیماری
[5]
Robert
[6] 911 - شماره تلفنِ فوریتهای امریکاست.
[7] گفتاوریِ از گشتهای اینترنتیست که بیاد دارم. نمی دانم از چه کسیست.
[8] نیما یوشیج

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۴۰۲

چند شعر (همینطوری!) / گیل آوایی

باز می کنم پنجره را

یک آسمان دلتنگی

سرریز می شود از نگاهم!

بامدادی دیگر از بامدادانِ غربت

نجوا می کنند ابرها به سکوت،

می گرید چشمان من

حواسم نیست،

نه نیست!،

چقدر دلتنگم!

.

2021

 

2

گرم و نرم و آرام

نفسهای گم

در تیک تاک ثانیه ها

آسوده خواب

به سیلیِ نگاهی بی پناه

آشوبِ همه جهان در من

بیدار می شوم

تصویر زنی کارتنخواب

طناب دار

دیگر هیچ

بیداری غم انگیزیست غم انگیز!

شمعی می افروزم

تاریکای بامداد به رقص شعله ای می شکافد

نگاهی گم

و خیالی که قرارش نیست

به فریادی می اندیشم

آه اگر مرگ یک بار، شیون یک بار!

.

2016

 

3

بجانه رقصه یو لبانه پیچ پیچ کودن

تام بزه دیلا سرا دا خیاله باله سر بینیشت

بج

سوروف

واش

فوروز بارده زرده دوم، بینام

باد هاچین دو وستان دره

بیجاره جنگله گیسونه مئن!

هان!

فارسی

رقص برنجهاست وُ پچ پچِ لبها

سکوت کرده دل را نشسته بر بال خیال، فرستاده است

برنج

سوروف( یک گیاه شبیه برنج)

علف

سرفرود آورده دم زرد، بینام( دو نوع برنج)

باد در جنگل گیسوی شالیزار فقط می دوَد!

همین!

.

24 جون 2014

 

4

حالا تو می نشینی و آسمان ریسمانت

بار می کنی به گوش بیکاری

که جان به لبش رسیده است

از اینهمه سکوت

له له می زند به هر چه که باشد

تن دهد

و تو هورایی بخود می کشی

به ربطِ  گودرزی به شقایقی

بیچاره الفبایی که حرمتِ حتی برده داری را

حسرت می کشد

از همان الف آسمانی که تا یای ریسمان ردیف می کنی

 

می بینی!؟

من هم

چه بخواهم چه نخواهم

می شنوم

حالا که سنگ مفت و گنجشک مفت!

تو هم ربط و رابطه ی هر بازی ای که خوش بنشیند

بنشان به لاطائلاتی که دیگر پر کرده است روزگار ما

دلواپس حبابی شدن تو

از خود می سازی

نه صدایی بماند

نه ادایی

وقتی بخود آیی

 

نه فرقی نمی کند

یک ناسزا هم حواله کنی از برای من

چک بی محل رسم این ربط و رابطه است

این هم روش!

.

دسامبر2011

 

5

بر پهنۀ پُرآشوب گوشماهیها

صدای گامهایم

تنها سوپرانوی دریا در اُپرای بامدادیِ امروز!

.

موجهای موزونِ رام وُ آرام!،

همنوای طوفانِ اندیشه های یاغیم!

.

گام به گام

هوارِ پوم تاکِ بیقرار

و تماشایی گُم

در کرانۀ بی پایان

مستانۀ دلنشینی ست نوازش دریا

یگانه آوای تاب در بیتابیم!

/

شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۵ مارس ۲۰۲۲

.....

فرهنگ لغت دهخدا: سوپرانو صدای بلند، ششدانگ، صدای زیر

.

 

6

امان می بُرد

آهِ اندوهان انبوه

چونان که کوه بلرزد

دست

مُشت

به بغض می نشیند

دهان

به خشمافریادی

گورها چونان لشکر پریشانی

آشفتگی خاک می نمایند به بی باریِ بی رزم

بوم سیاهیست دل سوگوار من

باران چشم است سر ریز همچون آسمان غم انگیز خاک من

سوگ بر می چینم

مادری......

مادری....

مادری که.....

آه نه

کلام

بی معناییِ غریبی با خود دارد

زبان زمینگیرِ ناتوانی ست بیانیدن

درد

تا مغز استخوان سوزآه مرا می گیراند

مادر

فرزند

استخوان

گور کاویدن به چنگ

آه دیوانه ام کرده است

دیوانه

چنان سر به هر آواری کوبیدن

زمین دهان باز می کند

زندگان مرده به تماشا

زندگان مرده به من چه

دردی دلِ مرا چنگ می زند

دردی

هوار بغضِ غریبی ست هر آه من

جنگل جنگل آتش باید

به کجا نشسته ایم سوگوارانه مات!

مرزی نیست

دیواری نیست

پرده ای نیست

خودفریفتن دردباریست اشک آه شکستن پنهانیدن

و هیچ!

شب به سوک ما می خندد

تباهی انبوه انبوه

جانا بگو

خشمی

آتشی

ایران بگیرانیم!

.

(درد کمرشکنی گرفته است همه ی جان مرا. چه روزگاریست ما را که کوری بختِ یار است ما را(

.

یک تپانچه

یک فشنگ

شقیقه ای که سوت می کشد!

خبرها را تو بخوان

شلیکش با من!

.

6مارس 2017

 

 

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۲

خاکِ مادری - داستان / گیل آوایی

 خاکِ مادری

داستان / گیل آوایی/ شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۷ مه ۲۰۲۳

دنیا نمی­شد یک مویش!

داغش قسمت من شد

به دلشدگی-های دیوانه­-وار!

و اینک سیل واره-­ایست

رهوارِ رهِ بی­سوار!

گ.آ  / 15/7/2012

 در تاریکای شبی تاریک، لحاف را تا زیر چانه بالا کشید. چشم به سقف دوخت. آرام آرام بخواب رفت. خوابی همچون دیگر شبهایی که به هزار جان کندن می­خوابید.  اینطور بدخوابیها هم عادت سالهای گریزش شده­بود. در دلتنگی هماره بود و حسی که رهایش نمی­کرد. همیشه در برخورد با هر پدیده و نمادی یک جور همخوانی با آنچه که در کوله داشت، بود. در دنیای متفاوت زندگی می­کرد.

شب شده­بود. کارهای روزانه تمام شده­بود. کنار هم نشسته­بودند. شام می­خوردند و چیزی از خوردن شامشان نگذشته­بود که با هم بحث می­کردند. بحثی که نُقلِ مجلسِ گاهگاهیشان بود. زن  می­گفت:

      دلم یک ذره شده. دلم می­خواهد خاک مادریم را ببینم. دلم برای آن نگاههای آشنا، صداهای آشنا آن آدمهای آشنا آن مهربانیها آن فهمیدنهای بی ترجمه در ذهنمان آن....... آه باور کن دلم خیلی تنگ شده. دارم دیوانه می­شوم! البته اگر نشده باشم!؟

            خوب این همه دلتنگی دیوانه­کننده هم هست. با این روحیه چرا از آنجا دور شدی؟

      من که دور نشدم!. مگر به انتخابِ من بود!؟ مرا از خاکِ مادریم راندند بی شرف­ها!. فراریم دادند! مگر... مگر تو هم اینطور نبودی؟ مگر ترا هم فراری ندادند؟ باور کن اگر آنجا می­ماندیم تا حالا باید هفت کفنمان هم پوسیده شده بود. نبود!؟

هر دو نفر ساکت شدند. هر دو نفر به جایی، که هیچ جا نبود، زُل زدند. با دلی اندوهگین و هزار خیال به رختخواب رفتند. زن خواب دید که در سفرِ بازگشت به خاک مادری، شوقی بی­مانند به جانش افتاده­بود. خوشخوشانه داشت می­رفت. رفتنی که آمیخته به حسی از سرگشتگی و بی­قراریش بود.  سر از پا نشناخته چنان می­نمود که هزار یادهای دورش در تمام جانش می­دوید. یادهای دور، بویژه آن هنگام که بازیگوشانه از خانه بیرون می­زد، جولان می­داد.  تنها نبود. تنهایی­ای که همزادِ غربتش بود اما اینبار یارِ همیشه همراهِ این سالهای دوریش، همراهش بود.

کوله بر پشت دست در دستِ هم می­رفتند. یک طرفِ آنها دشتِ گندمزار بود که تا دامنه­های رشته­کوهی بلند گسترده بود و یک طرفِ دیگرشان اما ردیفی از نرده­های از هر چه که بخواهی بویژه چوب تا چشم کار می­کرد کشیده شده­بود. راهی ماسه­ای میان این دوطرفشان بود که کوله­ای بر پشت و دست در دست هم از دور می­شدند.

و چه شوقِ آمیخته به تردیدی در آنها حس می­شد!؟

تا خانۀ مادری هنوز راه درازی در پیش داشتند اما آن روز جُز پرنده و صدای آوازِ گاهگاهیِ­شان هیچ نبود. دشت گندمزار با کرشمه­ای مستانه، زیباییِ کاشتِ دیمی را به رشته کوه بلند، می­فروخت و آسمان با پاره­های ابرِ سفید و عشوه­ای شورانگیز و شگفتیِ دست نیافتنی، در رقصِ با بادِ ملایمی نگاه آدمی را به تسخیر می­ربود.

از دور که می­دیدی حس می­کردی چه شوق مستانه­ای در آنها بود هنگام که گام به گام سوی خانه مادری پیش می­آمدند. در راه ماسه­ای که انتهای آن انگار مانند راه آهنِ کشیده شده در دورهای نگاهت به هم می­رسیدند و نقطه­ای می شدند که فقط در نگاهت نقطه می­نمود.

هیچ کلبه یا آلاچیق یا حتی طویله­ای دیده نمی­شد. دشتی گسترده و بیدریغ زیبایی را تا بالابلندیهای رشته کوه می­کشاند و بر پاره­های ابر می­نشاند و از یادِ آدمی می­بردکه چرا هیچ آدمیزادی در آن سامان نمی­زیست. هر چه بود اما پهنۀ همارۀ دشتِ گندمزار بود و رشته­کوهی که شاید تنها پیوندِ آشنای سالهای رفته و یادهای دورشان را داشت.

از یک سوی، شوقی وصف ناشدنی و از دیگر سوی، مستِ هر آنچه که تا ژرفای جانشان می­دوید، آنها را سلانه سلانه در راه ماسه­ای می­کشاند. گاه کودکی بازیگوش بود وُ گاه جوانکی که به هر گام فخر به زمین می­فروخت. گاه شوقِ عاشق شدن، عاشق بودن، همۀ او را در خود گرفته بود.

اما خواب بود خواب!  دستها روی هم بر سینه، پاها به هم جفت شده، چنانکه در تابوتی دراز دراز قرارگرفته، بی­آنکه حواسش باشد، خوابیده وُ داشت خواب می­دید. گیسوی افشانِ یادهای دورش را شانه می­کرد. کودکیهایش را بیاد می­آورد. بازیگویشی بی­پایان در حیاط خانه مادری، هنگام که شلنگ­اندازان با اسبِ چوبی میان پاهایش و افسارِ خیالی اسبِ چوبی در دست از پرچینها گرفته تا دورهای باغ تاخت می­زد. نه خیالی از فردایش داشت و نه دلشوره­ای از روزگاری که در آن بود. با پوزخندی از خود می­پرسید:

-  مگر دختر هم سوار اسب چوبی می شد!

وازده پاسخ می­داد:

- دنیای کودکی دنیای کارتنیِ همه چیز ممکن بود. دنیای کودکی ماجرای دیگری بود...ماجرایی دیگر.......

و چنین در گیر وُ دارِ هزار پیچ وُ تابش راه درازی رفته  به آبادیِ کودکیهایشان می­رسند اما  هیچ نشانه­ای از سرزندگیِ در آن نبود. نه خانه­های با دیوارهای گِلی نه گذرهایی که میانشان جوی باریک آب زلال جاری بود. نه میرابخان که می­رفت و گاوهایش به دنبالش، نه مهربانوی همه کاره در حیاط خانه و لشکر مرغ و خروسهایش، نه همسایه­های بگو وُ بخند، نه جوانکِ شیرین عقلی که همۀ اهلِ آبادی را دوست داشت و اهلِ آبادی مهربانیش را دوست داشت و دیوانگیش را نادیده می گرفت.

آبادیِ ذهنش همان آبادی سالهای دورش بود اما هیچ نشانی با آنچه که می­دید نداشت. مانند خودش که نسلی فراموش شده در کوچِ خواسته وُ ناخواسته­اش گویی به هفت هزار سالگان[1] پیوسته بود.

صدای آواز هیچ خروسی از هیچ خانه­ای به گوش نمی­رسید. سگی واغ نمی­کرد. سایه­سارهای بی درخت، باغهای بی بار، خانه­های به فاصلۀ دور که چشم همچشمیِ آزار دهنده­ای از همه­شان حس می­شد. کسی نبود. از جنب وُ جوشِ سالهای دور خبری نبود. آبادیِ هماره در تلاش، گویی در مرگی پنهان و آشکار فرو رفته­بود. تباهیِ هولناکی همه جا را در خود گرفته بود. انبوه اندوه.... آه....سوگ وُ سوکِ مرگ بود و زندگی نبود.

در کشاکشِ شگفتیِ کمرشکنی به خانۀ مادری می­رسند که حتی خِشتی از خانه نمانده بود. همۀ نشانه­های کودکیهایشان از بین رفته بود. دورادور گاه نمایه چشمگیری از یک بنای تازه دیده می­شد که به هیچ یک از نشانه­های کودکیهایشان نمی خورد.

هر چه گشتند هر چه کاویدند از خانه مادری هیچ نیافتند. تو گویی جایی آمده­بودند که سرزمینشان نبود. خاک مادری نبود. خانۀ مادری نبود. دست از پا درازتر روی تخته سنگِ کنار راه نشستند. دست زیر چانه به همۀ غربتی که گرفتار شده­بودند، خیره ماندند. سرگشتگیِ غریبی که در چنبرۀ غربتِ در غربت حیرتِ همۀ تاریخ را تو گویی هوار می­زد.

در گوشه­ای برآمده از خاک نشست. به پایۀ چوبیِ نرده تکیه داد. چشم به دورهای چشم اندازِ ناآشنا دوخت. هر چه بود انگار نمی­دید بلکه یادهای دورش مانند نمایشی بی انتخاب از برابر نگاهش می­گذشت. آرام با خود زمزمه کرد:

-         من...من.... در همین محل عاشق شدم. عاشق! اولین عشق! راستی چه شد؟ آن...آن .....

بی هیچ مکثی ادادمه داد:

-     باور می­کنی همۀ تابستانها پا برهنه بودم!؟ حسرتِ یک کفش را داشتم. آنقدر پا برهنه فوتبال بازی می­کردم که حتی یک روز نبود انگشت پایم ورم نکرده باشد. همیشه .....همیشه......

حسی میان خواب وُ بیداری داشت انگار. چنان اندوهبار به همه جا می­نگریست که گویی ماتم همۀ دنیا را گرفتار آمده بود. سرگرداند. به کنارش خیره شد. او نیز نشسته بود. زانویش را بغل کرده با خاک ور می­رفت. گاه انگشتانش را در خاک می­کردف گاه یک مشت خاک را هوا می­داد.

لبخندی زد و با خود تکرار کرد:

-         این که همان نیست.....این..... اینکه......

 دست از خاکبازیش کشید و پرسید:

-         با خودت داری حرف می زنی! دیوانه شدی!؟

-         گاهی باید با کسی حرف زد که چیزیش حالیش می شود! نه!

-         - ها....ها......ها......

-     تو که همان پسرکِ سربراهِ محل نیستی!؟ حالا تو هم مثل من با سالهای رفته­ات گم شده­ای با آن ور می­روی! خوشخوشانت بشود هم گیسوی یادهایت را شانه می­کنی! راستی محل ما چه شد!؟

-     خودم هم با حسرت دارم از خودم می­پرسم. فکر می­کنم که محلۀ ما مثل جویبار کوچکی بود. یک جویبار کوچک که وسط خانه­ها و باغها و دیوارهایمان می­گذشت. آبِ زلالی در آن جاری بود.

-     می­دانی آن جویبار دنیای ما بود.  در آن گشت می­زدیم. می­چرخیدیم بازیگوشی می­کردیم. بزرگ می شدیم. در همان جویبار شنا کردن را یاد گرفتم. همه چیز ما در همان جویبار خلاصه می­شد. جای ما بود. نمی­دانم چرا به ما  همان چیزهایی که داشتیم، همان چیزایی که  بود را یاد نمی­دادند!؟ 

-     ما....ما به اقیانوسها و دریاها اگر می رفتیم می بودیم گم می­شدیم. هیچ می­شدیم هیچ! می­فهمی!؟ اصلاً دنیای بی­هیولا اتویپاست اتوپیا! می­فهمی!؟ حالا که.....حالا که....حالا که...... در این سن وُ سال، دنیا دیده به این محله­مان برگشتیم، گم شدیم. مثل محله­مان گم شدیم! می­بینی!؟

-     انگار دیگر از آن جویبارمان خبری نیست. خشکاندندش بی شرفها! هرچه زیبایی بود.....هر چه مهربانی بود.... هرچه عشق بود.... هرچه روا داری و اخلاق بود....  هرچه انسانیتِ انسان بود..... را وارونه کردند! انگار .......انگار که از ما و مردم ما آدمهایی مسخ و بی درونمایه می­خواستند خلق کنند! اینها پلیدی را جای پاکی گذاشتند  اینها...... آه...کاشکی....کاشکی....

-         غیر از اینها چه انتظاری از این بی شرف ها می شود داشت!؟ اینها همین بودند ولی ما دوست نداشتیم ببینیم!......وای ما....

در سکوتی مرگبار به هم خیره شدند. زن که همدردانه به حرفهای مردش گوش می­کرد طوری که به خودش آمده باشدگفت:

-     من خسته شده­ام از این کابوس که پیکرم را روی دوشَت گذاشتی داری به هر جایی می­کشی دنبال گوری می­گردی دنبال جایی می­گردی که بخاکم بسپاری اما انگار که در یک راهِ بی­راهی راه می­روی.....

-     این که کابوس نیست! این....این.... پیکرت بنظرم نشانه­ای از همۀ زیبایی هاییست که برای خاک مادریمان می­خواستیم. برایشان جنگیدیم. آرام و قرار نداشته­ایم! نداریم هم هنوز......

-     هرچه که بگویی این حس جان به لبم می­کند این کابوس، این همارۀ جدا نشدنی از من. چطور به دوش تو ختم شده­ام نمی­دانم اما بر دوشت مانده­ام. پیکری که هیچ گزینه­ای برای به خاک سپردنش نداری! من....من.... مانده­ام که تا کجا پیکرم را بردوشت می­کشی! اما لحظه­ای که انگار به خوت آمده­باشی پیکرم را داری می­بری طوری که گویی به تصمیم اول خودت برگشته باشی پیکرم را داری به خاک مادری می­بری.  و چقدر هم مصمم هستی! مصمم هستی وُ داری می­بری در حیاط خانۀ مادری به خاک بسپاری........آه....که..... حیاط خانۀ مادری!؟ می بینی!؟......

مرد صحبت زنش را قطع کرد و با حسرتی جانکاه گفت:

-         ما کاشتِ کدام بلاهتمان را درو می­کنیم!؟ ما که  "ما مرگ را سرودی نمی­کردیم[2]"!؟ شاید هم می­کردیم و نمی دانستیم!

سپس آهی کشید، به نقطه­ای که هیچ جا نبود خیره ماند. به حرفهای  عجیب زنش وازده می­اندیشید ولی هیچ نمی­گفت.

چه می­توانست بگوید!؟ سالهای دوری از خاک مادری پُر است از ماجراهای خواب و بیداریِ از این دست اگرچه هریک به نوعی و هر کدام یک جوری فکر وُ حس وُ خیال هر دور افتاده­ای را در خود می­گیرد.

دست از پا درازتر وا زده تر از هر زمان دیگری، در خود فرو می­روند.

به غربتشان برگردند!؟ یا در غربتِ غربتشان بمانند!؟، چالشی بود که دمارشان را در می­آورد. حسی ناشناخته، حسی اندوهبار، حسی که ویرانشان می­کرد به جانشان افتاده بود.

با آهی، که طوفان نهانش بود، ناگاه با آواز پرنده­ای در پرواز از خواب می­پرد. از پنجرۀ خانه­اش به بیرون چشم می­دوزد. هوا در گرگ وُ میشِ بامدادی بود. آوازِ پرندۀ در پرواز فضای خفته شهرش را بیدار می­کرد اما از پرنده نشانی نبود.

مستِ سفرِ بازگشت به خاک مادری و سرگشته وُ پریشان از غربتِ در غربت، چونان از همه جا رانده و از همه جا مانده­ای، نگاهش به همه جا بود و به هیچ جا هم. تو گویی آسمان ابریِ غمگینی شده بود که نه می بارید نه نمی بارید. حسرتی کوه­آوار که هیچ کاریش نمی توانست بکند.

آرام آرام با خود زمزمه کرد:

-     بُغضی نهفته در من / چنگی هماره بر دل / خاموش، مات، حیران / در دل به سوگواری / ماتم ز بیقراری /  ای وای میهن من / ای وای خاورانها...... ای وای خاوران­ها......

همین



[1] کنایه از رباعی خیام: ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم/ وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم- فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم/با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

[2]  از اسماعیل خویی در شعرِ "ما مرگ را سرودی کردیم"

 

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۴۰۲

گاهی "فقط گفتن" بهانه است، نه شنیدن/ گیل آوایی

 گاهی "فقط گفتن" بهانه است!، نه شنیدن / (بخشهایی از این داستان به زبان گیلکی با ترجمه فارسی ست.)
پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰ اکتبر ۲۰۱۶

داشت می گفت. برایم داشت حرف می زد. حرفش اندوهی نداشت اما یک حسِ ملانکولی در صدایش بود که مرا به گوش دادن به او کشانده بود. طوری بود که دنبال پاسخی از من نبود. انگار که فقط گفتن بهانه بوده باشد، نه شنیدن!.
من هم ساکت به حرفهایش گوش می دادم. برابر من ایستاده بود. طوری که انگار کنار رودی نشسته باشی نگاهی از ته آب به تو خیره شده باشد. نگاه گمی که همچون برگی بر آب، بالا و پایین شود. بالا پایین شدنی که به رقص بیشتر شبیه است. چهره ای گاه چنان آشنا و ملموس و محسوس، گاه بیگانه ای که انگار سالهای سال از من دور بوده است.
داشت می گفت که بر گور مادر زانوزده نشسته بود. گاه گاه دستی روی آن می کشید. برگ یا شاخک خشکی از آن می زدود. سر بلند می کرد. تا دورهای گورستان چشم می دوخت اما به هیچ چیز مشخصی نمی نگریست. می دید و نمی دید. بر بال خیال نشسته بود. رفته بود. یعنی نه اینکه رفته بود بلکه برده شده بود. گذشت زمان دستش نبود. حواسش نبود چقدر گذشته یا چقدر خیره مانده بود.
شبهای زمستانی را بیاد آورد. رختخوابی پهن شده، مادر سرگرم تا کردن لباسهای شسته ای بود که کنار رختخوابها تلمبار کرده بود. گاهی پیراهن نیمه تا شده روی پایش مانده بود و با حرفهایش چشم به پنجره ای دوخته بود که سیاهی شب از آن آینه ای ساخته بود بر دل دیواری که پرده ای کنار کشیده شده تا زیر طاقچۀ زیر پنجره پایین، آویز مانده بود. طوری که با خودش حرف می زد اما مرا مخاطب می داشت، می گفت:
- زای بوم کی مرا مردا داد.( بچه بودم که شوهرم دادند)

آهی می کشید و ادامه می داد:
- می پئر خو پئرو ماره مرا جه قزوین باموبید رشت بازین هایا بسابید. ها خانا بیهه بید ها پیله باغه مرا ولی.... ( پدرم با مادرم از قزوین به گیلان آمده بودند سپس همینجا ماندند. همین خانه را خریدند با همین باغ بزرگ ولی.....)

موی حناشده اش را که روی پیشانی اش افشان شده بود، کنار می زد، دستی به لبهایش می کشید. کمی فکر می کرد. با زبانش لبان خشکش را تر می کرد، ادامه می داد:
- نه می پئر کشاورزی دانستی نه می مار. باغا هاچین واش دوبو تا چکره. آمی همساده گا گلف آمویی می ماره مرا کله گب زه یی بازین هوو........ ( نه پدرم کشاورزی می دانست نه مادرم. همۀ باغ تا زانوعلفهای هرز شده بود. همسایه ما گاهگاهی می آمد و با مادرم گپ می زد سپس همان.......)

یک پای تا شده اش را دراز می کرد. به آهی دست بر زانویش می کشید. می گفت:
-  نانم چره آ درد جه من دس اونسانه. هاچین کوشتان دره مرا بلا روماتیس بیبی! ( نمی دانم این درد چرا دست از من برنمی نمی دارد. این درد دارد مرا می کشد. بلا رماتیسم بشود-کنایه از نفرین است- )

زیر چشمی نگاهم می کرد. می دید بیدارتر از او نگاهش می کنم. لبخندی می زد. سر بلند می کرد. به سقف خیره می شد. ستونهای چوبی که به فاصله از هم کشیده شده بودند نمایی چشم گیر به سقف داده بودند که میانشان را آب و آهک زده بودند.نقش تیرکهای چوبی بر سقف سفیدشده از آب و آهک، زیبایی ساده و دلنشینی به آن داده بود. می گفت:
- آ واشانانا جه آمی باغه داران واوه ییم. ایتا اوستا ایسابو کی گاجمه چاکودی بازین نجاری یام کودی. هون آمی نجاری کارانا کودی. بیچاره تا نفس داشتی کار بوکوده بو بازین هوتو خو دوکانه مئن تومانا کوده بو. همه کس اونا شناختی. هاچین قیامت بوبوسته بو وختی اونا خاستید خاکا کونید.  ( این دیرکهای سقف را از درختان باغمان بریدیم. استادی بود که خیش درست می کرد. در همان حال نجاری هم می کرد. هم او کارهای نجاری ما را انجام می داد. بیچاره تا آخرین نفس داشت کار می کرد سپس روی کار در دکانش تمام کرده بود. همه او را می شناختند. درست قیامت شده بود وقتی می خواستند او را خاک کنند.)
دامنۀ پیراهنی که داشت تا می کرد روی پایش مرتب می کرد. این طرف آن طرف می کرد. آستینش را که تا زده بود دوباره بازش می کرد. آن را روی پایش دراز دراز می کشید. رو به من می کرد می پرسید:
-  چی گفتان دوبوم؟ ( چه داشتم می گفتم؟)

بی آنکه منتظر پاسخ از من می ماند لبخندی می زد می گفت:

- حواس نمانسته مره کی! آها مرا یاد بامو! ( حواس برایم نمانده است که! آها یادم آمد)

سپس ادامه می داد:

- گفتان دوبوم کی......گفتان دوبوم کی می پئرو مار کیشاورزی نانستیدی. می پئر هرچی قزوین داشتی بوفروخته بو می ماره ایرثی یا ویگفته بامو بو گیلان بازین هر چی بوو یو هر چی داشتی ها باغو خانا بیهه بو. ایتا کوچی دوکان وازا کوده بوو کی اول علافی بوو بازین همه چی فوروختی. جه بزازی بیگیر تا نجاری! جه حلواقومی تا جوشانده....... ( داشتم می گفتم که.....داشتم می گفتم که پدر و مادرم کشاورزی نمی دانستند. پدرم هر چه در قزوین داشت با ارثیۀ مادرم برداشته بود و یه گیلان آمد سپس همین باغ و خانه را خریده بود. یک دکان کوچک باز کرده بود که اول یک برنج فروشی بود سپس همه چیز می فروخت از نساجی بگیر تا نجاری. از حلوای قمی بگیر تا گل گاوزبان.....)

بی آنکه نگاهم کند با حالتی که انگار به سالهای کودکی اش رفته باشد و حواسش به هیچ چیزِ اکنونش نباشد، خنده ای می کرد می گفت:
- هر وخت شوییم می پئره ویرجا مره چرچر بوو. هرچی خاستیم اوسادیم. گایی ده یی ایتا موشته نوخودکیشمیشم می دامن پره مئن دوکودیم آمویی بیرون. بیچاره می پئر هیچی نوگفتی. گاگلف می مار گفتی اگه همه تا موشتری تی مانستن ببه تی پئرا واستی آب ببره. ( هر وقت پیش پدرم می رفتم برایم خوش و فراوانی بود. هر چه می خواستم برمی داشتم گاهی می دیدی یک مشت نخود و کشمش بر دامنم جا می دادم و بیرون می آمدم.بیچاره پدرم هیچ نمی گفت. گاهگاهی مادرم می گفت اگر همۀ مشتریها مانند تو باشند پدرت را باید آب ببرد.)

هم در کنار رختخواب با من بود و هم نبود. چنان خنده ای می کرد که از خنده اش قاه قاه میخندیدم. نگاهم می کرد. چشمانش برق می زد. با همان حال خنده اش می گفت:
- آمی همساده ایتا پسر می سلامال داشتی. اونه مرا بازی کودیم. آمی همساده زناکا دوخادیم خالا اونه مرداکام گفتیمی خالا مرد. زباله کی بوستی همساده پسره که مرا شوییم باغه مئن بازی. امه را حالی نوبوستی. زای بیم. بازین می پئره دوکانه مئن کی چکچی اوسادیم آمی همساده پسره که مرا خوردیم . جوخوسبازی کودیم تا اینکی می مار مرا دوخادی. بازین ده بودو جه او سره باغ دو وستیم آموییمی ماره ویرجا. ( همسایه ما یک پسر به سن و سال من داشت. با او بازی می کردم. زن همسایه را خاله صدا می کردم و به شوهر او هم شوهر خاله می گفتم. نیمروزهای گرم که می شد با پسر همسایه به باغ می رفتیم و بازی می کردیم. چیزهایی که از دکان پدرم برمی داشتم با او می خوردم. قایم موشک بازی می کردیم تا اینکه مادرم صدایم می کرد. آن وقت می دویدیم می آمدیم خانه کنار مادرهامان.)

کمی سکوت می کرد. بفکر فرو می رفت. با اندوهی می گفت:
- همساده مرداکه دانه گاگلف مستا کودی بازین تا تانستی خو زناکا زه یی. بیچاره زناکه صدا هفتا کوچا دوارستی. بیچاره همیشکام واستی جه خو مرد بوگروخته بی باموبی آمی خانه بازین می پئر شویی همساده مرداکا آراما کودی. همساده مردای می پئره احتراما خیلی داشتی اونه حرفانا گوش کودی. همساده زناکه دانه می ماره دسخاخور بوبوسته بوو. ها همساده زنای بوو کی می مارا یاد بدابو چوتو باغه مئن سبزی بکاره یو باغا بداره. بیچاره جیوان جیوان بمرده بوو هیکسام نانستی چی اونا بیگیفته بو کی بمرده بو. دوکتوران اونا جیواب بدابید. گفتیدی کی هیچ کاری نشا کودن. نانم اونه ناخوشی چی بو. مردومام کی هیزارجور حرف زه ییدی. ولی یک ماه یام جه اونه ناخوشی نوگذشته بوو کی تومانا کوده.  ( مرد همسایه گاه گاه مست می کرد آن وقت تا می توانست زنش را می زد. بیچاره زن صدایش از هفت کوچه هم می گذشت. همیشه هم می بایست در می رفت سپس به خانه ما می آمد آنگاه پدرم می رفت مرد همسایه را آرام می کرد. مرد همسایه به پدر من احترام می گذاشت و از پدرم حرف شنوی داشت. زن همسایه با مادرم دوست صمیمی شده بود. همین زن همسایه به مادرم یاد داده بود که چطور در باغ سبزی بکارد و باغ را نگه دارد. بیچاره در جوانی مرده بود. هیچ کس هم نمی دانست چه اش شده بود که مرده بود. دکترها جوابش کرده بودند می گفتند که هیچ کاری نمی شود کرد. نمی دانم بیماری اش چه بود. مردم هم که هزار جور حرف می زدند. ولی یک ماه هم از بیماری اش نگذشته بود که تمام کرد.)

آهی می کشید. آهی که انگار غمش تازه شده باشد. به نقطه ای از سقف خیره نگاه می کرد. همیشه همینطور بود. وقتی برایم حرف می زد و اندوهی را گرفتار می آمد، به سقف نگاه می کرد. بارها دنبال نگاهش را گرفته بودم ببینم به کجا و چه نگاه می کرد اما هیچ چیزِ خاصی به نگاهم نمی آمد. تا اینکه سرش را برمی گرداند. نگاهی به من می کرد به ادامه حرفش باز می گشت می گفت:
-  آمی همساده زناکه بمرده پسی، ده هیچی هوتو نوبو. همساده دانه بوشوبو. همساده مردای بوشوبو ایتا شهره دیگه اونه پسرام به سابو اونه عمو ویرجا که پیربازار خانه داشتی. همساده پسر گاگلف آمویی آمی محل. می مار اونا دوست داشتی. آمی خانه می مرا بازی کودی تا اینکی غوروب شویی خو عمو خانه. هاتو آمی مرا پیلا بوسته بو. می سلامال. مدرسه شو کی بوبوسته بیم می مرا مدرسه آمویی. جه پیربازار آمویی آمی خانه می مرا راه دکفتی شوییمی مدرسه. هاچین ایتا روح بوبوسته بیم دو تا جانه مئن. هرچی پیله ترا بوستیمی همدیگه یا ویشتر عادت کودیمی تا ایوخت که اونه عمو می پئره مرا حرف بزه پسی امه را همدیگه ره نامزدا کودید. می درسا نتانستم تومانا کونم. می پئر گفتی وختی بوشویی تی خانه سر، بازین تانی تی درسا دوو واره سرا گیری بخانی یا نخانی تی پا. منام کی چاره ناشتیم تازه می همساده پسرا خاستیم. هاتو سالانه سال بوگذشته می پئر بمرد. می مار تنا بمانسته بو می مرا. می پئره بمرده پسی، می همساده پسر می مارا دس فارس بوو کی آمی دوکانا بداره. می مار یکسال دن وارسته می پئره بمرده پسی بمرد. من بمانسته بوم می همساده پسر کی ده می مردای بوبوسته بو. ترا شکم داشتیم کی تی پئرا ماشین بزه بوکوشت.  ( پس از مرگِ زنِ همسایه ی ما هیچ چیز همانطور نبود. همسایه ی ما رفته بود. مرد همسایه به شهر دیگری رفته بود پسرش پیش عموی او که در پیربازار خانه داشت. پسر همسایه گاه گاهی به محل ما می آمد. مادرم او را دوست داشت. با من در خانه ما بازی می کرد و غروب به خانه عمویش برمی گشت. همینطور با ما بزرگ شده بود. هم سن و سال من. مدرسه رو که شده بودیم با من به مدرسه می آمد. از پیربازار به خانه ما می آمد با من راه می افتاد به مدرسه می رفتیم. درست یک روح در دو جسم بودیم. هر چه بزرگتر می شدیم به همدیگر بیشتر عادت می کردیم تا یک وقت پس از حرف زدن عموی او با پدرم ما را با هم نامزد کردند. درسم نتوانستم تمام کنم. پدرم می گفت وقتی به خانه خودت رفتی می توانی درسَت را دوباره شروع کنی. درس بخوانی یا نخوانی، پای خودت است. من هم که چاره نداشتم تازه پسر همسایه مان را می خواستم. همینطور سالهای سال گذشت. پدرم مرد. مادرم تنها مانده بود با من. پس از مرگ پدرم پسر همسایه کمکِ مادرم بود تا دکان را اداره کند. مادرم یک سال از مرگ پدرم نگذشت که مرد. من مانده بودم با پسر همسایه که دیگر مرد من شده بود. ترا باردار بودم که پدرت را ماشین زد و کشت)

آهی می کشید می گفت:
-  ماشین باورده بید ولی اونه فرهنگا ناشتیمی....


نگاهم می کرد طوری که توجه مرا خوب بخودش جلب کند می پرسید:
-  تره حالی به چی گمه؟ ( حالیت میشه چی می گم؟)

به چشمانم خیره می شد. لبخندی می زد ادامه می داد:
- ماشینه فرهنگا ناشیتمی. هاتو گابکی اونه پوشت نیشتیدی بازین ایفاده یام کودیدی. هاچین هاچین اونا زیرا گیفت. بوکوشت. بوکوشته پسی یام چی شاستی کودن! هر چی بوکودیبی یام زندا نوبوستی کی! ( فرهنگِ ماشین را نداشتیم. همینطور مانند گاو پشتش می نشستند پُز هم می دادند. بیخود بیخود او را زیر گفت. کشت. پس از کشتن هم چه می شد کرد! هر کاری هم می کردی زنده نمی شد که.)

دستی بر روی گور کشید. غبارش را با دست پاک کرد. نگاهش را از پایین تا بالای گور دوانید، رسید کنارۀ آن که چمباتمه زده بود.
با خودش لبخندی زد. سرش را تکان داد. دستی به موهایش کشید. انگار همین دیروز بود که روی ایوان خانه نشسته بود. مادرش داشت کنار حوضچه ظرفها را می شست. دیوار آجری چاه خزه بسته بود. سبز سبز انگار گوشواره ای بود که به گوش حیاط خانه آویزان شده باشد. یا گوشواره نه. گوشواره نمی شد. مثل یک سینه ریز مثل یک مدال سینه، به پهنای حیاط خانه آویز بود. با پرچین باغ یک قدم هم فاصله نداشت. درخت نارنج در فاصله ای دورتر از چاه، میان باغ جلوه می فروخت. آن سوترش درخت انجیر بود که همیشه باید با تکه چوبی گنجشکها را از آن فراری می داد. درخت صنوبری هم در انتهای باغ بود که یک روز هم نبود که بالای آن را نگاه نکند ببیند زاغی بر آن نشسته است تا خبری خوش داشته باشد. روز بارانی بود که روی ایوان نشسته بود و با خودش زمزمه می کرد:
-  یک یکی یکی... یک دو تا دوتا.... یک سه تا سه تا ....یک چهارتا چهارتا.......

ناگهان صدای مادرش در آمده بود:
- ترکمه تی حیساب جغیرز یک یکی یکی هیچی ده ناره؟ ( شیطون. حساب تو غیر از یک یکی یکی هیچی دیگه نداره؟)
-  داره! چره ناره!!
( دارد. چرا ندارد!)
- خاب چره یاد نیگری؟ ( خوب چرا یاد نمی گیری؟)
-  گیفتان درم! ( دارم می گیرم)
- هان کی گی یک یکی یکی!؟ ( همین که می گی یک یکی یکی؟)

- آها
- چره نیگی شیش شیش تا سی شیش تا....شیش هفتا سی پنشتا..
( چرا نمی گی شیش شیش تا سی شیش تا ...شیش هفتا سی پنشتا...)
-  چِلو دوتا ( چهل و دوتا)
- چی؟
- چلو دوتا....
- خاب چلو دوتا! ولوَله! چره بازین همش گی یک یکی یکی! خاب خوب یاد بیگیر تی درسا ایچی بوبو.
( خوب چهل و دوتا! بچه پر رو! پس چرا همیشه می گی یک یکی یکی! خوب درست را خوب یاد بگیر چیزی بشو)
- تو ولانی کی!
( تو نمی ذاری که!)

خنده ی مادرش یادش آمد که با خنده جواب داد:
- من ولانم!؟ ( من نمیذارم!؟)
- آها
- آخه زای جان من های ترا فان درم دینم هوتو گی یک یکی یکی.... یک دوتا دوتا... ( آخه بچه جان من هی دارم نگات می کنم می بینم همونطور می گی یک یکی یکی.... یک دوتا دو تا....)
- خاب اگه والی فاره سمه ده. بازین....
  ( خوب اگه بذاری، می رسم دیگه. بعدش....)
- بازینو زهرمار.... هامما یاد بگیر هاچین مرا گوز بجیبا نوکون! ( بعدشُ زهر مار... همه اش رو یاد بگیر. بیخود منو گول نزن.)

همیشه وقتی می خواست لجش را در بیاورد می گفت:
- من درس خاندان درم یا توو!؟ من واستی یاد بیگیرم یا تو... ( من دارم درس می خوانم یا تو!؟ من باید یاد بگیرم یا تو....)

همیشه هم وقتی جوابی نداشت هرچه دم دستش بود بسویش پرتاب می کرد. ولی آن روز فرق می کرد. همیشه هم یادش می انداخت می خندید. آن روز هم وقتی لجش در آمده بود ناگهان دست بلند کرد بشقاب چینی را بسویش پرتاب کند همانطور بشقاب را بالا گرفته، خشکش زده، مانده بود.
می دانست که بشقاب را پرتاب نمی کرد. برای همین گفته بود:
- اگه تانی تاوَد ده! تاود بیدینم! ( اگر می تونی بینداز! بنداز ببینم!)

مادرش بلند شد بیاید بگیردش حسابی کتکش بزند که از جا بلند شد. آنقدر در حیاط خانه دنبالش دواند که بیچاره از نفس افتاد. بر کندۀ درختی نشست. تنها نفرینش هم این بود که می گفت:
- جیوان نیمیری زای! پیللا بوستید بلا بوستید! ( جوان نمیری بچه! بزرگ شدید بلا شدید!)

سر بلند کرد. به آسمان بالای سرش خیره شد. بلند شد. راه افتاد. راه افتادنی که سلانه سلانه دست در جیبهایش گذاشته، آرام آرام روی سنگفرشِ خزه بسته، می رفت. داشت فکر می کرد. فکری که بیشتر به حرف زدن خودش با خودش بود یعنی اصلا داشت باخودش می گفت. چند وقتی نگران می گفت:
- این روزها نمی دانم چرا با خودم حرف می زنم! دیوانه نشده باشم خوبه!


آدمی چه موجود شگفتی ست. یک وقتهایی هست که سالها را در یک فاصله ای حساب نشدنی، مرور می کنی. وقتهایی که هزار یاد و خاطره، در یک چشم بر هم نهادنی، از برابر نگاهت می گذرند. گذشتنی که حتی نتوانی آغاز و پایانش را بسنجی. بدانی. آدمی پیچیده تر از آن است که بتواند در یک بیان بگنجد. یک وقت است که آدمی با یک کنش یا واکنش حتی بی آنکه انتظارش بوده باشد، همه ی بیانهای شناسانه را بهم می ریزد. انسان شگفتی آفرین است. شگفتی ای که خودش هم از آن وا می ماند.
دلش گرفت. سایه اندوهی بر نگاهش نشست. گاهانی بود که روزها و شبهای اندوهباری داشتند. مادرش
خداوندگار امید بود در اوج نا امیدی. همیشه چیزی می گفت، کاری می کرد که اندوه اگر یک کوه هم
می بود!، در تو فرو می ریخت. اثری از آن نمی ماند. نیرو می گرفتی. نگاهت عوض می شد. جور دیگری می دیدی.
خوب همین است. در اوج سردی و خاموشی داغ می شوی. در اوج سیاهی و تاریکی به یک جرقه ای به چنان روشنایی ای کشیده می شوی که انگار همان نبودی که همه ی دنیای تو تیره و تار شده بود.
شادیِ تو شاید همین باشد که در اوج اندوهباریِ روزگارت حس خندۀ کودکانه ای را دریابی که از دورهای نگاهِ حیرانت در تو جان می گیرد. همچون نُتِ گم شده ای بر لبانت بنشیند. بگیری اش، حسش کنی. زمزمه ای کنی. سری تکان دهی و به یادی یا خاطره ای سر در پهنه ی نگاهت بگردانی تا شاید نشانی از آن بیابی. دنبالش کنی به حسی در خودت، همچون سربرآوردن سبزانه ای از دل خاکِ سردی که بهار را از دل زمستانی سرد می آغازد.
هر دگرگونی ات به خودِ توست. خودِ تو هنگام که در چنبرۀ هزار اندوه روزگارت واخورده آه می کشی چنانکه هست و نیستت را بگیرانی، یک لبخند، یک بازیگوشیِ سادۀ کودکانه ای که دل از تو می برد و ترا می کشاند به آن حسی که فاصله ات می شود با اندوهی که دمار از تو در می آورده است.
نبودن در بودن و زیستنِ مرده وار در هستهای کنونت، همان تسلیم است به هر آنچه که ترا در کلاف سر درگمِ هزار گره ات پیچانده است، واگشادنِ آن شاید به همین باشد که به سادگی خندۀ کودکانه ای بخودت می آیی. جرقه ای که در تو آتشی می گیراند تا روشنای از دل سیاهیِ اندوهان تو باشد.
هنر آدمی شاید هم همین باشد که در نهایت استیصال قد راست کند. دستی به دستی بکوبد. هایی بگوید. دنیایش را دگرگون کند.
می دانی!؟ همه چیز به همان آغازی ست که سر می گیری. اولین کلام، اولین گام، اولین کنشی که بروز می دهی. هیچ پایانی نخواهد بود اگر آغازی نیاغازی. همیشه راهها از اولین گام آغاز می شوند. اولین گام، نشان از بیرون آمدن از ایستایی و در جا زدن است. هرچه که باشد غیر از آن ایستایی ای که دمار از تو در می آورد اگر بخودت نیایی!، و وقتی به خودت بیایی که دیروزت همۀ تو باشد و فردایت دیگر چنان دورِ دور بوده باشد که مجال پرداختن به آن نباشد. حسرتِ دیروز با همۀ اندوهانش حتی از کنونت بکند، وا دهدت، ببردت به ژرفای دست از پا کوتاهتری که در دیروز و فردا گم شوی و امروزت را به باد دهی بی آنکه دانسته باشی. کاش "کارکرد"، همچون "گفتن"، راحت بود.
این را همینطوری نمی گویم. این که می گویم همینطور دیمی بزبانم نیامده است. "عمر جهان بر من گذشته است"! یادم می آید که اول بار چنان شکوهی به تماشایم نشانده بود که جا خورده بودم از آن همه پابرجایی و استحکامی که به هر گامش مرا می برد وقتی لحظه لحظه ای که از خود گفت و گفت و وا رفت که به هر چه نگاه و برداشت و حس خودم شک کردم.
حالا که حرف به اینجا کشیده است بگذار میانگریزی بزنم بگویم که هر کسی زخمهای پنهان خودش را دارد که خودش می داند. باید نگاه بیگانه ای از خودت را در آینه ات دیده باشی تا بدانی چه می گویم. هنگام که نگاه تو با تو بیگانه است. بیگانه ای که نهیبت می زند. نگاه بیگانه در آینه!، زل می زنی و زخمهایت را مرور می کنی. زخمهایی که فقط خودت می بینی اش. زخمهایی که یادآوری خام بازیهای روزگار بی پرواییهای توست. زخمهایی که جای پای بلندپروازیهای جوانی ست. سالهایی که سختسرانه پای لج می کوبیدی به آنچه که باورت بود و درستش می پنداشتی.
او هم همین زخمها را داشت. همین زخمهای مانند من، تو و بسیارانی شاید. یعنی اینطور می پنداشتم. بعضی زخمها را ممکن است مرهم بگذاری و یا حتی درمان کنی اما چرایی آن همیشه با تو است بخواهی یا نخواهی.
بارها پای صحبت هم بودیم. بارها شده بود که از گفتنهایش وا می رفت و کلامی بزبان نمی آورد و سکوت تنها فریاد او بود که می شنیدی. سکوتی که هزار حرف داشت بی آنکه حرفی بزبان آورده باشد.
چیزی این میانه همه چیز را به هم ریخت. چیزی که مانند خروس بی محل آوازِ نا بهنگامش را سر داده باشد. مرا از حال و هوایی که بودم به این زمان و این مکان من پرتاب کرد. حواسم نبود که مرا بخود آورد. تازه دریافتم خودم را دنبال می کردم. خودم را می دیدم. پای حرفهای خودم نشسته بودم. ولی آن ماجراها پس چه بودند!؟ بر آن گور، در آن خاک مادری، آن همه چنین و چنان گذشتنها، اینها چه بودند که گذشت بر او!؟ چه حسی داشتم، چه........آخر ....نه!.........مگر می شود!؟...... به سرم زده است! نه! امکان ندارد!؟ آه! سرت را برده ام! چقدر حرف زده ام! خوب! گاهی فقط گفتن بهانه است!، نه شنیدن! اینطور نیست!؟

همین!